۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوله‌پشتی خاطرات» ثبت شده است

گلی نمانده، خودت گل باش!

سفیدی چشم‌هایش به سرخی می‌زند و مردمک‌هایش کدر هستند. انگار  پرده‌ای از اشکِ صد سال مانده روی چشم‌هایش کشیده شده. می‌گوید «ولی خیلی تنها هستی. درکت نمی‌شی و آدم‌ها رنجت می‌دن. هرچی می‌گذره تنهاتر هم می‌شی. تحمّل بایدت.»

سرش را می‌چرخاند سمت بابا «خیلی غریب و تنهاست.»

زود توی سرم اطلاعات را پردازش می‌کنم. آدم مست فرافکنی می‌کند. احتمالاً خطاب به خودش فعلی‌اش یا آقای سین گذشته است. به جزئیات صورتش توجه می‌کنم. غم توی تک‌تک اجزای صورتش پیداست. لابه‌لای هر چین دور چشمش. کاغذی جلویم می‌گذارد. و خودش شروع می‌کند به خواندن. جلوی خودم را می‌گیرم تا دهانم را باز نکنم. اگر به جای عاشقانه مضمون عرفانی داشت چشم بسته می‌گفتم این نثر مسجع بی‌نقص کار خواجه عبدالله انصاری است.

کمی از جوشش و از خود بی خود شدن گفت. این که گاهی نیرویی دارد که پنجاه صفحه پشت سر هم می‌نگارد امّا هرگز برای بار دوم نوشته‌اش را نمی‌خواند. ویرایش نشده رهایش می‌کند.

مامان گفته بود «آقای سین رو ببین و عبرت بگیر. چقدر آدم فهیم و ادیب. چیکار به روز خودش آورده. هم دنبال علاقه و استعدادش نرفت. هم اعتیاد! خیلی آسیب‌زاست بقچه!»

این مرد هیچ‌چیزش به مست‌ها نمی‌برد. از نصف هشیارها هشیارتر است. من کمی از سردرگمی‌ام می‌گویم. از اینکه اخیراً به وادی عرفان آمده‌ام. راجع به دین و معرفت کنجکاوم و عطش بیشتر دانستن افتاده به جانم. می‌گویم «حالا شروع کردم دیگه. ایشالا نتیجه بده.»

میگه «نتیجه‌ای وجود نداره! این راهی که شروع کردی خودش نتیجه‌ی خودشه. یه مسیره. ته نداره. می‌فهمی چی می‌گم؟»

مسخره است امّا می‌فهمم. یک آن ذهنم می‌رود سمت تله‌پاتی و ذهن‌خوانی و این قسْم چیزها. فکر می‌کنم اگر بتواند ذهنم را بخواند احتمالاً می‌فهمد که هیچ از بودن اینجا خوشم نمی‌آید و چند باری به این فکر کرده‌ام که چیدمان خانه‌شان چقدر افتضاح است. بعد به خودم تشر می‌زنم که «آخه خلی مگه؟»

نینا خانم از جلویم رد می‌شود و می‌رود توی آشپزخانه. این زن زیادی نحیف است. اولین صفتی که می‌توانی بهش نسبت بدهی «مظلوم» است.

آقای سین تأکید می‌کند که کتاب سبز توی کتاب‌خانه‌اش را بخوانم. بعد خودش می‌رود کتاب را می‌آورد و صفحه‌ی مورد نظرش را باز می‌کند و می‌دهد دستم. در آخر کمی از پیش‌بینی‌هایش درمورد من می‌گوید. اینکه آدم خاصی هستم و حتماً انسان بزرگی خواهم شد. اینکه معدود انسان‌هایی چنین برگزیده می‌شوند. می‌گوید به درجه‌ای می‌رسی که از نهان آگاه می‌شوی. صدایی توی سرم داد می‌زند «زرشک!» و هرهر می‌خندد. امّا ته دلم خدا خدا می‌کنم که حرف‌هایش درست باشد. آخ که اگر بتوانم در عشق و معرفت خالص و مخلص شوم! آخ که اگر به آن رشته‌ی ناگسستنی و مستقیم از قلبم به خدا دست یابم، با چنگ و دندان و کل وجودم نگهش می‌دارم که از کفم نرود!

می‌گوید از توانایی‌هایت نباید با کسی حرف بزنی. سعی هم نکنی که کسی را متقاعد کنی. حرف‌های اضافه را گمان کن خر درازگوش بهت زده. مگر با خر مباحثه می‌کنی؟ راه خودت را برو و کاری با آدم‌های دنیا نداشته باش. تو از جنس این‌ها نیستی و نباید هم بشوی.

می‌گویم «گاهی حس می‌کنم همه‌ی اون حس کشف و شهودی که دارم توهمه! اینکه نکنه صرفاً خیال منِ دائماً خیال‌پرداز باشه! نمی‌دونم چطور بگم!»

باز هم همه‌ی حرف‌های دست و پا شکسته‌ام را تمام و کمال می‌فهمد «بحث شهود و عرفان، بحث وجود و عدمه! یعنی یا هست، یا نیست. نصفه‌نیمه و نسبی نیست. یا وجودِ مطلق یا عدمِ مطلق! پس اگه هست، بدون صددرصد هست. بهش شک نکن.»

شام را که می‌خوریم، دستکش سامان را می‌دوزم. نینا خانم با شرم می‌خندد «وای، شما چرا زحمت کشیدید! از دست این سامان!»

می‌گویم خودم دوست داشته‌ام و مزدم را هم سامان می‌گیرم. سامان که می‌آید پی دستکش، خم می‌شوم تا هم‌قدش شوم، می‌گویم «آقای خوشتیپ می‌شه من لُپ شما رو ببوسم؟»

بالأخره کله‌اش را کج می‌کند و لپش را می‌آورد جلو. فکر می‌کنم سامان را باید فریز کنم تا بزرگتر از این نشود و بتوانم همچنان ماچش کنم و دلم برای شیرینی‌اش ضعف برود.

دم رفتن آقای سین می‌گوید «تعارف نکن شاعره خانم. هر موقع کار یا سوالی داشتی بهم زنگ بزن، پیام بده. من لذّت می‌برم از مکالمه باهات.»

همان‌طور که شانه‌ی عزیز را می‌بوسم و توی دلم بهش برای تربیت و به دنیا آوردن چنین فرزندی مرحبا می‌گویم؛ رو به آقای سین می‌گویم «شما بزرگواری‌تون اثبات شده‌ست. بی‌زحمت نمی‌ذارم‌تون. منم به شدت از هم‌صحبتی باهاتون هم لذت می‌برم و هم یاد می‌گیرم.»

توی ماشین که می‌نشینم، سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و بی‌دلیل همراه با صدای چاوشی توی سرم می‌خوانم «جهان فاسد مردم را بریز دور و در این دوری به عطر نافه‌ی خود خو کن!»

 

عنوان برگرفته از آهنگ جهان فاسد مردم را، محسن چاوشی

  • ۱۲ | ۱
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۰

    با لشکر غم می‌جنگم

    از کلینیک که خارج می‌شوم، نور مستقیم می‌خورد توی چشم‌های خیس و ورم کرده‌ام. دیشب کلافه بودم و مضطرب. ربع ساعتی اجازه‌ی گریه صادر کردم و پشتبندش خواب. صبح بدون صبحانه از خانه آمدم بیرون. نیم ساعت پیاده‌روی کردم. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم و من زار زدم. دست‌هایم لرزید. زانوهایم لزرید و حالا می‌دانم اگر هرچه زودتر فشارم را بالا نیاورم کف خیابان از حال می‌روم.

    مبهوت آنچه‌ام که گذشته. به سوپرمارکت که می‌رسم. شیر قهوه می‌خرم که بی‌خوابی و کرختی‌ام را بگیرد. شکلات و شیر قهوه کمی حالم را جا می‌آورد.

    تازه فرصت می‌کنم برای سبک‌تر شدن بار رنج روی شانه‌ام کیفور شوم.

    «فردا سراغ من بیا» را پلی می‌کنم و بقیه راه تا خانه را سبک و آهنگین قدم می‌زنم. دو سنگ مهم و تیز را از توی کوله‌پشتی روی دوشم برداشته‌ام. خوشحالم و به خودم مفتخرم. اوضاع آرام آرام درست می‌شود بقچه کوچولوی من. بالأخره بر لشکر غم پیروز می‌شیم جانکم.

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰

    شفاعت کننده‌ی یزید

    خیل عظیم جمعیت با لباس‌های سیاه توی هم می‌لولیدند. ذکر «یا حسین» با صدای سنج و دمام توی هم پیچیده بود. بوی اسفند می‌آمد و گلاب. از گوشه کنارهای جمعیت سیاه رنگ خمیه‌های سفید به چشم می‌خوردند. گاهی کاروان‌های شتر و تک و توکی اسب را می‌شد دید. روی تریلی‌ها جنازه‌های چاقو خورده گذاشته بودند و شیرهایی که می‌گرستند و خاک بر سر می‌ریخنتد. روی یک تریلی لشکر یزید بود و دیگری سپاهیان حسین (ع) را به نمایش می گذاشت.

    از توی جمعیت گاهی صدای گریه‌ی علی اصغرها می‌آمد و گاهی هق هق زنی، از پشت چادرش. مردها با تمام قدرت یا دست بر سینه می‌کوفتند یا زنجیر. در این بین دختر سه و نیم ساله‌ای از مادرش پرسید «اینا چرا دارن گریه می‌کنن؟»

    مادر جواب داده بود «امام حسین مرده، دارن براشون گریه می‌کنن.»

    «امام حسین چرا مرده؟»

    «چون یزید ایشونو کشته.»

    «یزید کیه؟»

    پدر کودک را روی دست بلند می‌کند و تریلی را نشانش می‌دهد. «اون لباس قرمزا مثلا یزید و سپاهش هستن.»

    «سپاهش یعنی چی؟»

    پدر پس از اندکی تأمل می‌فرماید «یعنی دوست‌ها و همراه‌های یزید»

    کودک قدری به جمعیت نگاه می‌کند و می‌زند زیر گریه. حالا گریه نکن، کی گریه بکن! پدر و مادر قدری هاج و واج به یکدیگر نگاه می‌کنند. مادر محکم کودک را در آغوش می‌فشارد. «چیه مامان؟ داری برای امام حسین گریه می‌کنی؟»

    کودک در حالی که از شدت گریه نفس کم آورده می‌پرسد «الان اینا می‌خوان یزید رو تنبیه کنن، چون امام حسین رو کشته؟ به خدا اشتباه کرده. پشیمون شده. دیگه تکرار نمی‌کنه!»

    مادر با همان حالت مبهوت می‌فرماید «اینا الکیه مامان! نمایشه! این مال خیلی سال پیشه.»

    کودک در حالی که ریز بار نمی‌رود اصرار می‌کند که «تو را به خدا برید بگید که ببخشندش. گناه داره. دیگه تکرار نمی‌شه.»

    در آخر وقتی پدر و مادر می‌بینند که کودک اساساً نمیخواد بپذیره که قضیه از چه قراره، با اشاره‌ی مادر، پدر به سمت تریلی میره که به حکم کودک کوچک قصه‌ی ما، از قصاص و تنبیه یزید جلوگیری کنه. مادر هم طفل رو از اون شلوغی دور می‌کنه. چندی بعد پدر با خبر بخشیده شدن یزید و دوستانش برمی‌گرده. و کودک آب دماغش را بالا کشیده و با ذوق می‌رود سراغ شتری که خسته از از مانورهای این یکی_دو روز، لمیده بود زیر سایه‌ی ساختمانی.

    حدود 14 سال از این واقعه می‌گذرد و پدر و مادر بقچه هنوز در کف فرزند عجیب‌شان هستند!

     

     

    +از تفریحات سالم این روزام میشه به دیدن عکس های دوره ی طفولیتم و قربان صدقه‌ی خودم رفتن اشاره کرد. انصافاً موجود دوست‌داشتنی و نازنینی بودم :)

    ++استان یزد، خصوصا شهرستان تفت، یه جور غریبی عزاداری می‌کنند و شور حسینی‌شون خیلی عمیقه. توصیفای ناقص و سرسری من حق مطلب رو ادا نمی‌کنه. با سرچ کردن می‌تونید عکس یا فیلم‌های مربوطه رو ببینید :)

  • ۱۵ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹

    موسیقی

    ولی آدم باید یه آهنگ‌هایی، صدای یه خواننده‌ای، نوای ساز یه نوازنده‌ای یا موسیقی‌‌های یه آهنگ سازی رو برای خودش نگه داره. نه ازش بگه، نه بنویسه، نه باهاش خاطره بسازه و نه برای کسی بفرسته. باید نگهشون داره برای وقتای تنهایی. برای وقتایی که می‌خواد به کسی فکر نکنه!

    نیم ساعته نشستم، زل زدم به پلی لیستم و دارم فکر می‌کنم باید کدوم آهنگ رو گوش بدم که یاد آدمای رفته، برام زنده نشه. که خاطره‌های کهنه جون نگیره. که هیچ اتفاقی نیفته و آرامش بگیرم!

  • ۲۰ | ۰
  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹

    دفتر خاطرات

    به دفترچه‌ی خاطرات بابام دست یافتم! دفترچه‌ی کوچولویی که جلد نداره و تا نصفه پره از خاطره‌های سربازی. باید بگم که کاملاً تصورم از بابام بهم ریخت! انگار که وقتی به عمق احساس یه آدم نفوذ می‌کنی؛ تازه می‌تونی بشناسیش. از احساساتش خوندنم و از اتفاق هایی که براش افتاده. از ذوق زدگی‌ش موقعی که پدر یا مادرش بهش تلفن می‌زدن. از اینکه وقتی براش ملاقاتی می‌اومده، نمی‌فهمیده که  چطور پوتین‌هاش رو واکس می‌زده و خودش رو برای دیدار آماده می‌کرده.

    از حسش موقع باران و نشستن ریز درخت و درد دل کردن با دوست‌هاش. از لحظه‌هایی که با دیدن بابا و عزیزی‌اش بغضش گرفته. از شب هایی که تا صبح فکر می‌کرده و خوابش نمی‌برده. از ترسیدنش از آزمایش خون!

    فهمیدم که عشق عمیقم به بارون، تکیه دادن به درخت و خاطره نوشتن سر کلاس رو از بابام به ارث بردم! (همه ی خاطراتش رو سر کلاس عقیدت سیاسی نوشته. چه جوری پاس کرده اون درس رو نمیدونم!)

    بابام خیلی خیلی احساساتیه و من همین الان اینو فهمیدم! خیلی حس غریبی هست که یک هفته مونده به 18 سالگی دفتر خاطرات 18 سالگی باباتو بخونی! :)

    چند هفته‌ی پیش یه دفترچه برداشتم و شروع کردم به نوشتن تجربه‌های زیسته! هر روز می‌نویسم که چه دستاوردهایی از اون روز داشتم. به صورت دقیق چه احساساتی رو تجربه کردم. چند درصد توی زمان حال بودم و چه مقدار واقعا زندگی کردم! راهکاریه برای آگاهانه قرار گرفتن توی زمان حال و فراموش کردن لجن زار گذشته. دفتر رو باز کردم و اینطور نوشتم :

    روز پنجشنبه     99/8/22  :

    امروز یاد گرفتم که هیچوقت حتی گوشه ی ذهنم هیچکس رو قضاوت نکنم. حتی اگه به خیال خودم طرف رو مثل کف دستم بشناسم. حتی اگه 17 سال تمام در کنارش زندگی کرده بودم. تازه متوجه شدم که گاهی به شدت قضاوتگرم. ولی الان پذیرفتم این خصلت رو و دوست دارم که از بین ببرمش. واقعا خوشحالم که با خودم رفیق تر شدم :)

    یاد گرفتم که احساسات خیلی قدرتمندن و همیشه حضور دارن، حتی اگه بیان نشن.

    در حال حاضر حس خوبی دارم و کمی هم عذاب وجدان دارم به خاطر سرک کشیدن توی دفترچه خاطرات بابا. هوا ابریه و من عمیقا منتظر بارونم. احساس میکنم که سیا رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم.

    واقعا مایلم که ببخشم و رها کنم اون چیزی که اتفاق افتاده رو. چند ماه رو از نگاه بابام دیدم و الان بخشیدنش برام آسون تر شده. 

    فهمیدم که بالاخره اعتماد شکسته میتونه ترمیم بشه. درسته که دیگه هیچوقت هیچوقت مثل قبل نمیشه ولی یه چیز نیم بندی دست آدمو میگیره.

    عمیقا دوست دارم که وقتی بابام اون شب بارونی توی دفترش نوشته :

    «شب است ماه می‌رقصد

    ستاره نقره می‌پاشد

    نسیم عطر پونه‌ها ز لب‌های هوس آلود زنبق بوسه می‌گیرد

    و من تنهای تنهایم

    و این تنهائیم پایان نمی‌گیرد»

    اونجا می‌بودم و سفت سفت بغلش می‌کردم.کله کچلش رو ماچ میکردم و لپ هاشم محکم میکشیدم. [البته اون موقع ها لپ نداشته بزرگوار! کلا 54 کیلو بوده! ولی خب! اگه به منه که لپ رو پیدا میکنم یه جوری D: ]

    آها! راستی! اینم یاد گرفتم که حتما دفتر خاطراتم رو یه جوری قایم کنم که دست بچه‌ی فضول آینده‌م بهش نرسه!  D:

  • ۱۱ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹

    دروخونه‌ی زندگی

    بهم می‌گه «ببین بقچه، تو یه کوله گذاشتی روی دوشت و توش رو پر کردی از سنگای تیز و زاویه‌دارِ گذشته. حالا نه تنها این سنگینی‌ش داره اذیتت می‌کنه بلکه هر قدمی که می‌داری این تیزی سنگ‌ها می‌ره توی کمرت و زخمی‌تم می‌کنه. کوله‌تو زمین بذار بقچه!»

    وسط سرش خالی شده و نقره‌های دور تا دور سرش برق می‌زنند. نگاه می‌کنم به گل‌های پشت پنجره. «مدام به خودم می‌گم تهش قراره چی بشه؟ خب که چی؟ درس بخونم که چی بشه؟ غصه بخورم که چی بشه؟ زندگی کنم که چی بشه؟ تهش قراره به چی برسم؟»

    لبخند می‌زند. چین‌های دور چشمش عمیق تر می‌شوند «زاویه‌ی دیدتو تغییر دادی. نگاه‌تو از عرض زندگی گرفتی و داری به طول زندگی نگاه می‌کنی. بذار این‌طور بگم. زندگی مثل یه رودخونه‌ایه که داره میره. ته این رودخونه چیه؟ کجاست؟ هیچکس نمی‌دونه. به جای اینکه نگاهت به قایق خودت باشه مدام داری به تهش فکر می‌کنی! ته نداره. ببین توی قایق تو چه خبره!»

    لیوان آبی جلویم می‌گذارد و جعبه‌ی دستمال کاغذی را باز می‌کند. بدقلق است. چند دستمال اول پاره می‌شود. بر می‌گردد سر جایش. «میدونی مشکل تو کجاست؟ اونجایی که قایق خودتو رها کردی و داری به قایق بقیه نگاه می‌کنی. داری بهم خوردن قایق بقیه رو نگاه می‌کنی. آبجی کوچیکه چی میشه؟ مامانم؟ بابام؟ پسر عمه؟ بقچه رو فراموش کردی. بقچه رو ولش کردی به امون خدا.»

    کمی توی جایم جا به جا می‌شوم. انگشت در هم گره می‌کنم و چیزی نمی‌گویم. «مسیر رودخونه خیلی قشنگه بقچه!»

    به چشم‌های خاکی رنگش خیره می‌شوم «نه!»

    «نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

    «نه!»

    «نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

    «نه.»

    «یه بار دیگه می‌پرسم. فکر کن و جواب بده. نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

    نگاهم را دور تا دور اتاق می‌چرخانم و محکم تر سه بار قبلی می‌گویم «نه!»

    لبخند می‌زند. می‌گویم «خیلی کار داریم آقای عین-صاد! خیلی.»

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

    برسد به دست آنکه باید (۲)

    توی سه کنج دیوار نشسته‌ام و گلوله شده‌ام توی خودم. کور سوی نوری از پنجره می‌تابد به تاریکی مطلق اتاق. احساس می‌کنم برای خوابیدن به چیزی بیشتر از دو لیوان دوغ احتیاج دارم. درد از وسط سرم شروع می‌شود و تا پایین چشم چپم ادامه دارد. امشب از آن شب‌های لعنتی‌ای ست که خاطرات مزخرف می‌آیند و می‌چسبند به گوشه‌ی ذهنت. 

    کف دست‌هایم عرق کرده‌اند و پلک راستم هم تیک می‌زند. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و گوشه‌ی دفتر خاطراتم می‌نویسم «دهنت سرویس که گند زدی به زندگیم! دهنت سرویس که مسبب تمام این لحظه های کثافت باری!.. اما دیگه اجازه نمیدم که به الآنمم گند بزنی..»

    مُسکِّنی برای این سر درد هولناکم و بالا می اندازم و دوباره گلوله میشوم توی سه کنج دیوار و زانو هایم را می‌چسبانم به سینه‌ام. ریشه‌ی موهایم را می‌کشم و به خودم قول یک فردای شگفت‌انگیز میدم.

    فکر می‌کنم که این شب فقط خاله کوچیکه و حرف‌های دو نفره‌ی‌مان را کم دارد. 

    سرم را می‌گذارم روی زانوهایم و همراه با صدای خاله کوچیکه‌ی توی سرم زمزمه می‌کنم «دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.»

    پرونده‌ی دوست داشتنت را چندین روز پیش بستم. پرونده‌ی خاطرات مزخرف تر از خودت را هم امشب خواهم بست...

     

    پی‌نوشت : دیوونگی‌هام‌و زیاد جدی نگیرید. این پست‌ها رو بیشتر برای اینکه یه یادآوری برای خودم باشن می‌نویسم :)

  • ۹ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...