پاهام جون نداشتن. دوباره سر انگشتام قندیل بسته بود. از درون می‌لرزیدم. هدفونو برداشتم و سرسری به مامان گفتم که می‌رم روی پشت بوم تا هوا بخورم. شماره رو گرفتم و گوشی از توی دستای عرق کرده‌ام سُر خورد. تا صدای بله گفتنش رو شنیدم، خودم رو معرفی کردم و زمان ندادم که بخواد تعجب یا چاق سلامتی کنه.

چشمام رو بستم و بی‌توجه به ضربان قلبم همه‌چیز رو پشت سر هم گفتم. اینکه چطور جمله‌ها رو پشت سر هم قطار میکردم رو نمی‌دونم فقط می‌دونم خودم رو یه جایی میون خاک‌های روی پشت بوم رها کردم تا زمین نخورم. سرم داشت گیج می‌رفت. سعی کردم که از تیغه فاصله بگیرم. صدام به وضوح می‌لرزید. صدای ضربان قلبم طوری توی سرم می‌پیچید که احتمال می‌دادم هر لحظه سکته کنم. تا تلفن رو قطع کنم ده باری گفت «خدا خیرت بده.» 

گفت «از بابت من خیالت راحت باشه من همین الان شماره‌ت رو پاک می‌کنم از لیست تماسا. »

جمله‌ی آخرش توی گوشم پیچید «تو دوست خوبی هستی... خیلی دعات می‌کنم بقچه.»

قلبم آروم گرفت... من دوست خوبی هستم...

خیره شدم به غروب و زمزمه کردم «تصمیم درستی گرفتم.»

قلبم آروم گرفته بود و عجیب سبک شده بودم. از مسجد دو تا کوچه پایین‌تر صدای اذان میومد. میون اشک‌هام لبخند زدم... گفته‌بود دعام می‌کنه...