۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاله کوچیکه» ثبت شده است

تنها راه رهایی پذیرش چیزهای تحمل ناپذیره!

می‌گوید «من حس می‌کنم بیشتر جای اون رفیق صمیمی توی زندگیت خالیه. او برات کسی بود که اون تنهایی رو پر کرده بود.»
و من فکر می‌کنم به این‌که تنهایی برایم زیادی بزرگ و حجیم شده است. آنقدر که دارد کل زندگی‌ام را توی خودش حل می‌کند. دور و برم شلوغ است و از درون تهی استم. دوست‌های زیادی دارم ولی رفیق واقعی؟ اصلاً تا به حال داشته‌ام؟
می‌گویم «تو تنها کسی هستی که برام مونده.»
و دورباره فکرم می‌رود سمت او. تنهایی را پر کرده بود؟ در مقابل او من بقچه‌ی گنه‌کار بوده‌ام. بقچه‌ی ضعیف. بقچه‌ی ترسیده. بقچه‌ی امیدوار. بقچه‌ی افسرده. بقچه‌ی مضطرب. بقچه‌ی مستأصل و ترسیده. بقچه‌ی معتقد. بقچه‌ی مرتد. همه‌ی ابعاد وجود من را دید. همه‌ی قصه‌هایم را شنید. هیچ سانسوری در مقابلش نداشتم. بقچه‌ی بدون فیلتر را دید. بقچه‌ی بدون روتوش را.
تنهایی را پر کرده بود؟ یحتمل!
می‌گوید «باید سوگواری کنی و بذاری تموم شه. قبول کنی رفته. برات تموم بشه. نمی‌دونم توی سرش چی بوده. ولی یقیناً متوجه بوده که تو دختر شکننده‌ای هستی. وقتی اینجوری ول کرده رفته، یعنی براش اهمیت نداشته.»
بغض می‌کنم. و توی دلم اعتراف می‌کنم تا چه اندازه از شکننده بودنم نفرت دارم. فکر می‌کنم که آدم‌ها از معماهای کشف نشده خوش‌شان می‌آید. از آدم‌های مرموز. از دختران مأخوذ به حیا. منِ بی‌پروای رکِ گناهکار، دوست‌داشتنی‌ نبودم.
فکر می‌کنم بلد نیستم سوگواری کنم. نمی‌دانم چگونه باید سوگواری کنم که ریشه‌ی این حس در من کنده بشود. که تمام بشود.
حالا بیست و چهار ساعت است که چند چیز را پس از چند ماه توانسته‌ام هضم کنم. ابتدا پذیرفتن اینکه دوستش دارم. اضافه و زیاده. سوای همه‌ی آدم‌های دنیا. جنس این دوست داشتن با همه‌ی دوست داشتن‌های دیگر تمایز دارد. بکر و عجیب و تازه است. خوشایند است.
بعدی پذیرفتن اینکه او رفته است و باز نخواهد گشت. دلیلش هرچه باشد محترم است یحتمل. لیکن نخواست باشد. خودش کسی را دوست داشت. کسی که چشم‌های زیبا دارد. از چشم‌هایش برایم گفته بود. هضم کردن باز نگشتنش معده‌ام را از کار خواهد انداخت بی‌شک امّا از کار افتادن معده بی‌تردید بهتر فرسوده شدن روان است.

حالا واقعیت‌های دردناکی را پذیرفته‌ام و آرام‌ترم. حالا مطمئنم اوضاع رفته رفته بهتر خواهد شد. گمانم حالا دیگر می‌دانم چگونه این احساس را در خودم حل کنم. حالا می‌دانم کلید گذر «پذیرش» است.

 

عنوان : برگرفته از اپیزود اول از فصل اول رادیو راه

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰

    بچه گرگی با موهای چتری

    جلویم نشسته و کره‌ی بادام زمینی می‌خورد. لبخند می‌زند و لپ‌هایش بالا می‌رود و گوشه‌ی چشم‌هایش چین می‌افتد. دلم می‌خواهد لپ‌هایش را بکشم و دستم کوتاه است. توی دلم کمی بد و بیراه حواله‌ی جبر جغرافیایی می‌کنم. حرف‌هایمان ساده است و روزمره ولی به جانم می‌نشیند همین حرف زدن از همین بدیهیات. گلیم فرش تازه خریده‌اش را نشانم می‌دهد و من خوشحال می‌شوم برای به اصطلاح ولخرجی‌های این مدتش. صدای گلپری می‌آید که انگار چیزی را گوشزد می‌کند. صدای تلویزیون تماشا کردن بابا رضا هم می‌آید. آخ که من حالا باید کتاب به دست ولو می‌شدم روی آن گلیم فرش خوش نقش و گوش‌هایم پر می‌شد از صداهای توی این خانه. دوباره توی دلم کمی بد و بیراه نثار جلسات مشاوره‌ی بی‌موقع می‌کنم که دست و پایم را بسته.

    کمی از احساسات‌مان صحبت می‌کنیم و من مسخره بازی در می‌آورم. اینبار آشکارا بد و بیراه نثار آن کسی می‌کنم که حس می‌کنم دیر آمده و قصد زود رفتن دارد. توی انیمشن «آن‌سوی پرچین» لاکپشت هر وقت احساس ترس یا بدی دارد، می‌گوید «دُمم داره می‌خاره!» و این غریبه‌ی تازه‌وارد حسابی دُم مرا به خارش وا می‌دارد.

    منِ سرزنشگری که این روزها زیادی پرکار شده، غر می‌زند «تو هم دیگه خیلی خانم مارپل شدیاا!» اما من به خودم حق می‌دهم برای این حساسیت. من که از تمام دنیا دلخوشی‌هایم ختم می‌شوند به حضور مادر این دختر و تمام بچه‌ها و نوه‌هایش. تمام داشته‌هایم خلاصه می‌شود توی عطر تن و تن صدا و اشک‌ها و لبخند‌های این این خاندان. اجازه می‌دهم که برای یار غارم نگران باشم.

    من همان دختر کوچولو با موهای چتری، شال غالباً قرمز و آل استار های لنگه به لنگه هستم. همانی که به محض دیدنش می‌توانی بگویی «آه ده هشتادی کوچولوی سر به هوا!» همانی که آشکارا می‌خندد و اشک می‌ریزد و تمام سر و صداها زیر سر اوست اما چهره‌ی آرام و بی‌آزاری دارد. همانی که احتمالا به خاطر شوخی‌ها و شیطنت‌هایش، بحران‌های فلسفی و دل مشغولی‌هایش جدی گرفته نخواهند شد.

    اما اگر غم بیاید به دل این دختر، اگر تر بشود چشمان این یار غار، دیگر آن دختر بچه‌ی بازیگوش نیستم. گرگی خشمگین می‌شوم به وسعت تمام از دست رفته‌هایم، چنگ و دندان نشان می‌دهم و می‌جنگم برای حفظ داشته‌های شیرینم. آن موقع است که قابلیت به آتش کشیدن جهان را دارم. من به جز این دختر و خانواده‌اش هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم؛ هیچ چیز!...

  • ۱۰ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...