«تنها نیستی! من باهاتم همیشه!»
این را میگوید و غرق میشود توی سیاهیها. صدایش میزنم. صد بار. نیست. وسط سرم تیر میکشد تا پایین چشم چپ که از خواب میپرم. دوباره توی همان جنگل تکراری بودم و همان کارهای تکراری را انجام میدادم. همان دویدنها و اشک ریختنها. همان کابوس تکراریای که دردش تکراری نمیشود.
بالش خیسم را پشت و رو میکنم. سررسیدم را از زیر تخت میکشم بیرون و توی تاریک و روشنای اتاق شروع میکنم به نوشتن جزئیات خوابم. میدانم تهش داستان معرکهای ازش بیرون میآید. از «کابوس تکراری چهار سالهی من!»
نوشتن که تمام میشود، پتو را محکم دور خودم میپیچم. «آخ که چقدر تنهام!» این جمله میرقصد توی سرم. زانوهایم را محکم بغل میزنم. گفته بود تنها نیستی. مینالم «پس کدوم گوریه الان؟» و اشک میچکد روی پتوی سرخ رنگ. به تمام آنهایی فکر میکنم که این تنهایی را منکر میشوند. حضور خودشان را پررنگ میکنند و میگویند «تو منو داری، پس تنها نیستی!»
و نمیدانند انسان ذاتن تنهاست. عمیق و بیپایان. آنها هستند اما دست آخر میان آن کابوسها کسی که میدود و اشک میریزد؛ تنهاست. در تاریک و روشنای اتاق کسی که از درد به خود میپیچد؛ تنهاست.
میایستم کنار پنجره و زل میزنم به طلوع. برای خودم خط و نشان میکشم که مبادا بگذاری یک خواب دوباره از کار و زندگی بیاندازدت یلدا! صورتت را که شستی فراموشش میکنی؛ به همین سادگی.
بعد فکر میکنم که کاش التیام ناقصی داشتم. دود کردن سیگاری یا نوشیدن چند قطره الکل شاید میتوانست تسلی باشد برای روان پریشانم. بعد یادم میآید به صفحهی اول بوف کور و بیخیالِ پیدا کردن التیام خارجی میشوم. اگر چیزی هست باید از ریشه درست شود. : «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزواء میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیله افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.»
تا شب خودم را غرق میکنم توی کارهای مختلف. چت میکنم و با تلفن صحبت میکنم. ساینا و مامان و بابا را هزار بار بغل میکنم. لبخند میزنم و توی اینستا فیلمهای طنز میبینم و میخندم. رمان شوایک لعنتی که قصد پیش رفتن ندارد را میخوانم. خوابم را تا میزنم و گذارم گوشهی ذهنم و بهش فکر نمیکنم و مدام به خودم میگویم «ببین تنها نیستی!»
ولی حالا که میخواهم بخوابم، ترسیدهام. از تکرار و تکرار و تکرار آن خواب لعنتی ترسیدهام. فقط و فقط یک عبارت چرخ میزند توی ذهنم «آخ که چقدر همهی ما تنهاییم و چقدر عمیق و بیپایان تنهاییم...»
عنوان : فروغ فرخزاد