۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

اگه اینا رو یه جایی نمی‌گفتم می‌ترکیدم!

درسته استقلال دوست‌داشتنی و حق‌طلبی فعلیم رو مدیون بابامم که همیشه بهم گفته «خودت برو جلو. خودت حقت رو بگیر. روی پای خودت وایسا.»

گرچه بابا همیشه پشت جبهه هوام رو داشته و خاک روی لباسم رو تکونده اما هرگز پشت سرم نایستاده که اگه زمین خوردم بلندم کنه. هرگز موقع خشاب تموم کردن، کنارم نبوده که هفت‌تیر اضافه دستم بده.

درسته که این همیشه به خود متکی بودن جزء اون صفت‌هاییه که بابتش خودم رو تحسین می‌کنم. درسته همین صفت باعث شده که دووم بیارم و جلوی ناملایمتی‌های روزگار نشکنم. همه‌ی اینا کاملاً درسته، ولی نمی‌تونم منکر این بشم که اون بقچه‌ی لوس و شکننده‌ی درونم، بی‌نهایت دلش می‌خواد از سوی کسی به جز من، حمایت بشه. گاهی وقتی زمین می‌خوره دوست داره اون‌قدر با زانوی زخمی همون‌جا بشینه تا یکی بیاد بلندش کنه.

شما که غریبه نیستید، الان که دارم اینا رو می‌نویسم و توی ناخودآگاهم کنکاش می‌کنم متوجه شدم که اون حسرت شدیدی که از سقط شدن قُلَم دارم، اون میلی که به داشتن برادر بزرگتر دارم و اون حمایت شدید و عجیبم از خواهری همه و همه‌ش زیر سر همین بقچه‌ی کوچولو و لوس و شکننده‌ی درونمه.

آه که چقدر الان محتاج به آغوش امنم که بهم بگه «همه‌چیز درست میشه. من همیشه کنارتم.»

  • ۱۹ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۰

    تنها راه رهایی پذیرش چیزهای تحمل ناپذیره!

    می‌گوید «من حس می‌کنم بیشتر جای اون رفیق صمیمی توی زندگیت خالیه. او برات کسی بود که اون تنهایی رو پر کرده بود.»
    و من فکر می‌کنم به این‌که تنهایی برایم زیادی بزرگ و حجیم شده است. آنقدر که دارد کل زندگی‌ام را توی خودش حل می‌کند. دور و برم شلوغ است و از درون تهی استم. دوست‌های زیادی دارم ولی رفیق واقعی؟ اصلاً تا به حال داشته‌ام؟
    می‌گویم «تو تنها کسی هستی که برام مونده.»
    و دورباره فکرم می‌رود سمت او. تنهایی را پر کرده بود؟ در مقابل او من بقچه‌ی گنه‌کار بوده‌ام. بقچه‌ی ضعیف. بقچه‌ی ترسیده. بقچه‌ی امیدوار. بقچه‌ی افسرده. بقچه‌ی مضطرب. بقچه‌ی مستأصل و ترسیده. بقچه‌ی معتقد. بقچه‌ی مرتد. همه‌ی ابعاد وجود من را دید. همه‌ی قصه‌هایم را شنید. هیچ سانسوری در مقابلش نداشتم. بقچه‌ی بدون فیلتر را دید. بقچه‌ی بدون روتوش را.
    تنهایی را پر کرده بود؟ یحتمل!
    می‌گوید «باید سوگواری کنی و بذاری تموم شه. قبول کنی رفته. برات تموم بشه. نمی‌دونم توی سرش چی بوده. ولی یقیناً متوجه بوده که تو دختر شکننده‌ای هستی. وقتی اینجوری ول کرده رفته، یعنی براش اهمیت نداشته.»
    بغض می‌کنم. و توی دلم اعتراف می‌کنم تا چه اندازه از شکننده بودنم نفرت دارم. فکر می‌کنم که آدم‌ها از معماهای کشف نشده خوش‌شان می‌آید. از آدم‌های مرموز. از دختران مأخوذ به حیا. منِ بی‌پروای رکِ گناهکار، دوست‌داشتنی‌ نبودم.
    فکر می‌کنم بلد نیستم سوگواری کنم. نمی‌دانم چگونه باید سوگواری کنم که ریشه‌ی این حس در من کنده بشود. که تمام بشود.
    حالا بیست و چهار ساعت است که چند چیز را پس از چند ماه توانسته‌ام هضم کنم. ابتدا پذیرفتن اینکه دوستش دارم. اضافه و زیاده. سوای همه‌ی آدم‌های دنیا. جنس این دوست داشتن با همه‌ی دوست داشتن‌های دیگر تمایز دارد. بکر و عجیب و تازه است. خوشایند است.
    بعدی پذیرفتن اینکه او رفته است و باز نخواهد گشت. دلیلش هرچه باشد محترم است یحتمل. لیکن نخواست باشد. خودش کسی را دوست داشت. کسی که چشم‌های زیبا دارد. از چشم‌هایش برایم گفته بود. هضم کردن باز نگشتنش معده‌ام را از کار خواهد انداخت بی‌شک امّا از کار افتادن معده بی‌تردید بهتر فرسوده شدن روان است.

    حالا واقعیت‌های دردناکی را پذیرفته‌ام و آرام‌ترم. حالا مطمئنم اوضاع رفته رفته بهتر خواهد شد. گمانم حالا دیگر می‌دانم چگونه این احساس را در خودم حل کنم. حالا می‌دانم کلید گذر «پذیرش» است.

     

    عنوان : برگرفته از اپیزود اول از فصل اول رادیو راه

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰

    چون نهالی سست می‌لرزید روحم از سرمای تنهایی

    «تنها نیستی! من باهاتم همیشه!»

    این را می‌گوید و غرق می‌شود توی سیاهی‌ها. صدایش می‌زنم. صد بار. نیست. وسط سرم تیر می‌کشد تا پایین چشم چپ که از خواب می‌پرم. دوباره توی همان جنگل تکراری بودم و همان کارهای تکراری را انجام می‌دادم. همان دویدن‌ها و اشک ریختن‌ها. همان کابوس تکراری‌ای که دردش تکراری نمی‌شود.

    بالش خیسم را پشت و رو می‌کنم. سررسیدم را از زیر تخت می‌کشم بیرون و توی تاریک و روشنای اتاق شروع می‌کنم به نوشتن جزئیات خوابم. می‌دانم تهش داستان معرکه‌ای ازش بیرون می‌آید. از «کابوس تکراری چهار ساله‌ی من!»

    نوشتن که تمام می‌شود، پتو را محکم دور خودم می‌پیچم. «آخ که چقدر تنهام!» این جمله می‌رقصد توی سرم. زانوهایم را محکم بغل می‌زنم. گفته بود تنها نیستی. می‌نالم «پس کدوم گوریه الان؟» و اشک می‌چکد روی پتوی سرخ رنگ. به تمام آن‌هایی فکر می‌کنم که این تنهایی را منکر می‌شوند. حضور خودشان را پررنگ می‌کنند و می‌گویند «تو منو داری، پس تنها نیستی!»

    و نمی‌دانند انسان ذاتن تنهاست. عمیق و بی‌پایان. آن‌ها هستند اما دست آخر میان آن کابوس‌ها کسی که می‌دود و اشک می‌ریزد؛ تنهاست. در تاریک و روشنای اتاق کسی که از درد به خود می‌پیچد؛ تنهاست. 

    می‌ایستم کنار پنجره و زل می‌زنم به طلوع. برای خودم خط و نشان می‌کشم که مبادا بگذاری یک خواب دوباره از کار و زندگی بی‌اندازدت یلدا! صورتت را که شستی فراموشش می‌کنی؛ به همین سادگی.

    بعد فکر می‌کنم که کاش التیام ناقصی داشتم. دود کردن سیگاری یا نوشیدن چند قطره الکل شاید می‌توانست تسلی باشد برای روان پریشانم. بعد یادم می‌آید به صفحه‌ی اول بوف کور و بیخیالِ پیدا کردن التیام خارجی می‌شوم. اگر چیزی هست باید از ریشه درست شود. : «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزواء می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر این‌گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.»

    تا شب خودم را غرق می‌کنم توی کار‌های مختلف. چت می‌کنم و با تلفن صحبت می‌کنم. ساینا و مامان و بابا را هزار بار بغل می‌کنم. لبخند می‌زنم و توی اینستا فیلم‌های طنز می‌بینم و می‌خندم. رمان شوایک لعنتی که قصد پیش رفتن ندارد را می‌خوانم. خوابم را تا می‌زنم و گذارم گوشه‌ی ذهنم و بهش فکر نمی‌کنم و مدام به خودم می‌گویم «ببین تنها نیستی!»

    ولی حالا که می‌خواهم بخوابم، ترسیده‌ام. از تکرار و تکرار و تکرار آن خواب لعنتی ترسیده‌ام. فقط و فقط یک عبارت چرخ می‌زند توی ذهنم «آخ که چقدر همه‌ی ما تنهاییم و چقدر عمیق و بی‌پایان تنهاییم...»

     

    عنوان : فروغ فرخزاد

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...