تکههایی از من خلاصه شده توی این خونهی قدیمی. خونهای که پره از صدای اخبار و مستندهای بابا رضا و ذکر گفتنهای گلپری. خونهای که میتونی صبحِ نزدیک به ظهر با بوی دستپخت گلپری بیدار بشی و عصر توی حیاط، کنار درخت نارنج و بوتهی کدو نفس تازه کنی. خونهای که آجر به آجرش شاهد یه عالمه خنده و گریهی مشترکه و کرور کرور خاطره از خاله زیبا و خاله بزرگه توی خودشون نگه میدارن.
جایی که میتونی نصف شبا با خیال راحت کنار خاله ماهی و خاله کوچیکه غر بزنی و پچپچ کنی و گلپری مدام هیس هیس کنه و تذکر بده که بابا رضا خوابیده. دست آخر هم صبح بیدار بشه و بگه از فردا شب بقچه رو میکنم توی کمد زیر پله و خاکستری رو توی کمد دیواری. ماهی هم توی اتاق تنها باشه دیگه صدا نمیده. D:
جایی که شبها صدای قلقل قلیان و بوی تنباکوی برازجانی گلپری از توی آشپزخونه میاد و صبحها صدای لَخلَخ دمپایی ها و تقتق بهم خوردن دونههای تسبیح بابا رضا و بوی اسپند دود دادنش از توی حیاط. جایی که ظهرها و دم غروب صدای اذان از رادیوی زهوار در رفته، توی تمام خونه میپیچه.
تکیههای دیگهی من خلاصه شده توی حرفها و صداها. توی تئودور گفتنهای خاله کوچیکه. توی حرف زدنهامون درمورد چوب پری قصهها. توی مزه پروندنهای خاله ماهی. توی تک تک فرکانسها و طول موجهای صدای گلپری. توی صدای خندههای مامان که این روزا انگار طبیعیتر و از ته دلتر همیشهست. توی کَلکَل ها و حاضر جوابیهام با عمو کوچیکه. توی حرفهای بابا رضا درمورد خونهی پدریش. توی خاطره تعریف کردنهای بابابزرگ از بچگیهای بابام و خانعمو. توی بلند خندیدن به جملههای نصحیتوار عمو بزرگه که «یه چاق اینقدر نباید اینقدر تکون بخوره، بقچه!»
توی جیغ و خنده و یکی به دو کردنهای خواهری و ترنم و البته ناسزا ها و گریههاشون. توی صدای طاهر قریشی و آهنگ «افسانهی شیرین»ش که از لپتاپ خاله کوچیکه مدام پخش میشه. توی پهن کردن سفرهی سبزی پاک کنی و غیبت کردن و حرفای خاله زنکی با امین و موشی. توی حرفای امین درمورد تئاتر و حرفای امیر درمورد فلسفه و کم بودن سن من :|
قسمتهای دیگری از من توی رفتارها خلاصه میشن. توی شبگردی با امیر و امین. توی عکس گرفتن با خان عمویی که زیادی برای دوربین جدیدش هیجانزدهست. توی کُشتی گرفتن با عمو کوچیکه و عمو بزرگه. توی خوابیدن تا لنگ ظهرهایی که حسابی میره روی اعصاب گلپری. توی منتظر بودن برای یه فرصت مناسب که فرار کنم از جمعهای دوست نداشتنی و خودمو برسونم به خونهی گلپری.
توی رفتن بیرون با خاله کوچیکه و خاله ماهی، اجرای عملیاتهای متفاوت از جمله عملیات «مجده ای دل که مسیحا نفسی میآید» البته این یکی عجالتاً با شکست مواجه شد :دی
مابقی من پخش شده توی این شهر. لابهلای مجسمههای کتاب خیابون صنایع. توی تک تک درختهای بهارنج این شهر. توی تک تک خونههایی که بوی کلمپلو از پنجرهشون بیرون میاد. توی آش فروشیهایی که روی شیشههاشون نوشته «آش ماست موجود است.»
توی تابلو مغازهها که با اسمهایی مثل «شیراز تایر» و «فارس بلبرینگ» بهت یادآوری میکنن که داری جایی نفس میکشی که تا مغز استخوان عاشقشی!
توی حافظیه و سعدیه و ارگ کریم خانی که اینبار نرفتم. توی بستنی بندیهای پشت ارگ. پیش اون پسرهی کمونچه نواز پشت ارگ. توی لهجهی تک تک افرادی که شیرازی صحبت میکنن.
تمام من اینجاست و من باید تمام وجودم رو جا بذارم و کالبدم بیجونم رو با خودم ببرم...
پینوشت : خداوکیلی شما این حیاط خفنانگیز رو ببینید! بعد از من میخوان همچین بهشت با صفا و خوش آب و هوایی رو ول کنم، برم توی گرما، طبقهی دوم یه خونه (جایی که یه بالکن هم محض هوا خوری نداره) توی تنهاییهام بشینم و درس بخونم :/