۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گذشتن و رفتن پیوسته» ثبت شده است

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

می‌گم «من فکر نمی‌کردم واقعاً جواب بگیرم، ولی دیروز براش نامه نوشتم. گفتم «می‌گن تو عاشق بودی، می‌گن حاجت می‌دی. یا ختم به خیرش کن یا دلم رو بکَن!» و جواب داد.»

می‌گه «آره حضرت زهرا زود جواب میده. من همیشه می‌گم شما چهارده‌تایید و فقط تو زنی! منم زنم! حاجتم رو بده.»

می‌گم «گریه نکن دیوونه! من خوبم! واقعاً خوبم! من یه سال داشتم می‌سوختم و الآن تو به سطل آب برداشتی ریختی روی سر من. من سوخته‌ام. هنوز درد دارم ولی دیگه نمی‌سوزم، دیگه چشم به راه آتش‌نشان خیالی نیستم. می‌فهمی چی می‌گم؟»

می‌فهمه چی می‌گم‌.

می‌گم «هنوز سی و نه روز دیگه مونده تا من نذرم ادا بشه. یقین دارم تهش دلم کامل کنده می‌شه.»

می‌گه «من هم اندوهت رو می‌فهمم، هم آسودگی خیالت رو می‌فهمم، کلا درکت می‌کنم.»

و من یقین دارم که درک می‌کنه.

بعد از یک سال امروز واقعاً خوبم، واقعاً شادم و واقعاً روبه‌راهم. احساس کبوتری رو دارم که بالاخره تونسته رها بشه و پرواز کنه. بعد از یازده و ماه شش روز من امروز به قدری آرومم که دعا کردم کاش زودتر این اتفاق میفتاد. امروز اشک‌هایی که ریختم صرفاً از روی شادی و آرامش خیال بود. امروز وقتی رو به آسمون زمزمه کردم «شکرت!» بعد از یک سال تنها زمانی بود که بی‌قید و شرط و امّا و کاش شاکر بودم. 

اینجا دیگه ته خط نیست. از اینجا آخرین صفحه‌ی کتابه. باید از این به بعد، قلم زدن جلد دوم کتاب زندگیم رو شروع کنم.

 

عنوان برگرفته از آهنگ ابر می‌بارد؛ همایون شجریان

  • ۱۷ | ۱
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۰

    جمعه

    جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه...

  • ۱۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۳ دی ۱۴۰۰

    مادر هما

    از وقتی به یاد می‌‌آورم پوستش چروک بود و سفید. تنش بوی حنا می‌داد و تنباکوی برازجانی. موهای سفیدش را حنا می‌گذاشت. یک‌دست نارنجی می‌شد. حتی موقع خواب هم روسری‌اش را درنمی‌آورد.

    به قامت متوسط و لاغرش همیشه قبا می‌پوشاند. قباهایی که زمینه‌ی تیره داشتند و گل‌های ریز. گل‌ها هم اغلب تیره بودند.

    عاشق مسجّد حضرت ابوالفضل بود. نیم ساعت مانده به اذان، چادرش را می‌کشید سرش و لخ‌لخ‌کنان می‌رفت مسجّد.

    پنج‌تا دخترش را دوست داشت ولی یک‌دانه پسرش نور چشمش بود. توی سفره دست نمی‌برد مگر قبلش مطمئن می‌شد برای پسرش غذا برداشته‌اند. نوه‌ و نتیجه‌های مذکر را هم بیشتر دوست می‌داشت. همیشه سهم پسرها از عیدی و تنقلات و لبخندش بیش‌تر از دخترها بود‌.

    ویدیویی را دیدم از بقچه در آستانه‌ی سه سالگی. مامان سوال می‌پرسید و من پاسخ می‌دادم. «اسم مامانت چیه؟» «اسم بابات چیه؟» «مادربزرگت کیه؟» «حالا یه شعر بخون!»

    به سوال مادربزرگ که می‌رسم می‌گویم «من مامان‌بزرگ ندارم... فقط یکی! اسمشم مادره. مادر هما!»

    به خیال خودم مادربزرگ فقط آن‌هایی هستند که صورت چروک و پلک‌های افتاده دارند و تن‌شان بوی آدم‌های پیر را می‌دهد. مامانِ توی ویدیو توضیح می‌دهد که «مامان‌بزرگ تو گلپریه. مادر هما مامان‌بزرگ منه!»

    آخِرین‌ باری که مادر هما را دیدم، حسابی مریض بود و رنجور. موقع خداحافظی دم گوشش گفتم «مادری، دفعه‌ی بعدی که اومدم ایشالا همچین خوب شدی که مثل قرقی بدویی این‌ور و اون‌ور.»

    خندید، بی‌حال و دردمند. گفت «دعام کن ننه!»

    امید به زندگی درش بالا بود. خودش منتظر بود تا خوب بشود و دوباره برود مسجّد. بایستد کنار هم‌نمازی‌هایش و دست آخِر برای نتیجه‌ها شکلات بگذارد کنج جیبش و بیاورد. وقتی این جمله را گفتم تقریباً مطمئن بودم زود سلامت می‌شود. بی‌خود نبود که خاله‌ها ققنوس صدایش می‌زدند. بس که آتش می‌گرفت و خاکستر می‌شد امّا در نهایت از میان خاکسترها مادر همای نسبتاً سالمی بلند می‌شد.

    پنج روز پیش که خواب دیدم دندانم افتاده کف دستم؛ دلشوره آمد نشست کنج دلم. هی به خودم می‌گفتم «دخترِ حسابی خرافه رو رها کن!» لکن قرار نداشتم. دست آخر دو روز بعدش خبر آمد مادر هما فوت شده. اینبار از دل خاکستر، مادر همای نسبتاً سالمی بیرون نیامده و ققنوس خاکستر شده، برای همیشه!

    پریروز وقتی تابوت روی شانه‌های پسرها جلو می‌رفت و ذکر «لا اله الا اللّه» توی شیون و شین جمعیت پیچیده بود. صدای بقچه‌ی سه ساله پیچید توی گوشم «من مادربزرگ ندارم... یعنی حالا دیگه ندارم!»

  • ۳ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰

    رفته است و مهرش از دلم نمی‌رود / ای ستاره‌ها چه شد که او مرا نخواست؟!

    محبوب من! شما من‌ید در جهان موازی، من حتی اگر بخواهم، نمی‌توانم فراموش‌تان کنم. توی این مدت خواستم که فراموشتان کنم، خواستم خیالتان را بگذارم کنج ذهنم و سراغش نروم و از شما بگریزم ولیکن نشد. اصلاً خود شما بگویید چگونه می‌شود از خویش گریخت؟

    قلمم خشکیده و زبانم به کام چسبیده، هیچ نمی‌توانم بگویم و بنویسم. با خودم تکرار می‌کنم "زمان" همه چیز را درست خواهد کرد. ولیکن زمان صرفاً مرا دلتنگ‌تر می‌کند و شما را دل‌سنگ‌تر!

     

    عنوان : فروغ فرخ‌زاد

  • ۱۷ | ۳
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹

    امشب به قصه‌ی دل من گوش می‌کنی / فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

    واقعاً چی میشه که یه آدمایی توی زندگی پیدا میشن، تنهایی‌مونو بهم میزنن، اهلی‌مون می‌کنن ولی تا بیای حضورشون رو هضم کنی، آروم آروم از زندگیت خارج می‌شن؟!

    دوباره جمع شدم توی سه کنج دیوار و دارم به رفتن‌ها و رفتن‌ها فکر می‌کنم. به از دست دادن آدم‌های دور و برم. به آرمین، بابا، خاله زیبا، مامان، خاله بزرگه، مهسان! به خاله ماهی و خاکستری‌ای که هستن ولی دورن. به همه‌ی اونایی که ظاهراً هستن، که بهم می‌گن «ببین تنها نیستی!» ولی باطناً نیستن.

    تنهایی خیلی درونیه رفقا. خیلی عمیقه. با حرف و تعارف پر نمی‌شه!

     

    عنوان : هوشنگ ابتهاج

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۶ آذر ۱۳۹۹

    تمام من اینجاست...

    تکه‌هایی از من خلاصه شده توی این خونه‌ی قدیمی. خونه‌ای که پره از صدای اخبار و مستندهای بابا رضا و ذکر گفتن‌‍های گلپری. خونه‌ای که می‌تونی صبحِ نزدیک به ظهر با بوی دستپخت گلپری بیدار بشی و عصر توی حیاط، کنار درخت نارنج و بوته‌ی کدو نفس تازه کنی. خونه‌ای که آجر به آجرش شاهد یه عالمه خنده و گریه‌ی مشترکه و کرور کرور خاطره از خاله زیبا و خاله بزرگه توی خودشون نگه می‌دارن.

    جایی که می‌تونی نصف شبا با خیال راحت کنار خاله ماهی و خاله کوچیکه غر بزنی و پچ‌پچ کنی و گلپری مدام هیس هیس کنه و تذکر بده که بابا رضا خوابیده. دست آخر هم صبح بیدار بشه و بگه از فردا شب بقچه رو می‌کنم توی کمد زیر پله و خاکستری رو توی کمد دیواری. ماهی هم توی اتاق تنها باشه دیگه صدا نمیده. D:

    جایی که شب‌ها صدای قل‌قل قلیان و بوی تنباکوی برازجانی گلپری از توی آشپزخونه میاد و صبح‌ها صدای لَخ‌لَخ دمپایی ها و تق‌تق بهم خوردن دونه‌های تسبیح بابا رضا و بوی اسپند دود دادنش از توی حیاط. جایی که ظهرها و دم غروب صدای اذان از رادیوی زهوار در رفته، توی تمام خونه می‌پیچه.

    تکیه‌های دیگه‌ی من خلاصه‌ شده توی حرف‌ها و صداها. توی تئودور گفتن‌های خاله کوچیکه. توی حرف زدن‌هامون درمورد چوب پری قصه‌ها. توی مزه پروندن‌های خاله ماهی. توی تک تک فرکانس‌ها و طول موج‌های صدای گلپری. توی صدای خنده‌های مامان که این روزا انگار طبیعی‌تر و از ته دل‌تر همیشه‌ست. توی کَل‌کَل ها و حاضر جوابی‌هام با عمو کوچیکه. توی حرف‌های بابا رضا درمورد خونه‌ی پدری‌ش. توی خاطره تعریف کردن‌های بابابزرگ از بچگی‌های بابام و خان‌عمو. توی بلند خندیدن به جمله‌های نصحیت‌وار عمو بزرگه که «یه چاق اینقدر نباید اینقدر تکون بخوره، بقچه!»

    توی جیغ و خنده و یکی به دو کردن‌های خواهری و ترنم و البته ناسزا ها و گریه‌هاشون. توی صدای طاهر قریشی و آهنگ «افسانه‌ی شیرین»ش که از لپتاپ خاله کوچیکه مدام پخش می‌شه. توی پهن کردن سفره‌ی سبزی پاک کنی و غیبت کردن و حرفای خاله زنکی با امین و موشی. توی حرفای امین درمورد تئاتر و حرفای امیر درمورد فلسفه و کم بودن سن من :|

    قسمت‌های دیگری از من توی رفتارها خلاصه می‌شن. توی شبگردی با امیر و امین. توی عکس گرفتن با خان عمویی که زیادی برای دوربین جدیدش هیجان‌زده‌ست. توی کُشتی گرفتن با عمو کوچیکه و عمو بزرگه. توی خوابیدن تا لنگ ظهرهایی که حسابی می‌ره روی اعصاب گلپری. توی منتظر بودن برای یه فرصت مناسب که فرار کنم از جمع‌های دوست نداشتنی و خودم‌و برسونم به خونه‌ی گلپری.

    توی رفتن بیرون با خاله کوچیکه و خاله ماهی، اجرای عملیات‌های متفاوت از جمله عملیات «مجده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید» البته این یکی عجالتاً با شکست مواجه شد :دی

    مابقی من پخش شده توی این شهر. لابه‌لای مجسمه‌های کتاب خیابون صنایع. توی تک تک درخت‌‌های بهارنج این شهر. توی تک تک خونه‌هایی که بوی کلم‌پلو از پنجره‌شون بیرون میاد. توی آش فروشی‌هایی که روی شیشه‌‌هاشون نوشته «آش ماست موجود است.»

    توی تابلو مغازه‌ها که با اسم‌هایی مثل «شیراز تایر» و «فارس بلبرینگ» بهت یادآوری می‌کنن که داری جایی نفس می‌کشی که تا مغز استخوان عاشقشی!

    توی حافظیه و سعدیه و ارگ کریم خانی که اینبار نرفتم. توی بستنی بندی‌های پشت ارگ. پیش اون پسره‌ی کمونچه نواز پشت ارگ. توی لهجه‌ی تک تک افرادی که شیرازی صحبت می‌کنن.

    تمام من اینجاست و من باید تمام  وجودم رو جا بذارم و کالبدم بی‌جونم رو با خودم ببرم...

     

    پی‌نوشت : خداوکیلی شما این حیاط خفن‌انگیز رو ببینید! بعد از من می‌خوان همچین بهشت با صفا و خوش آب و هوایی رو ول کنم، برم توی گرما، طبقه‌ی دوم یه خونه (جایی که یه بالکن هم محض هوا خوری نداره) توی تنهایی‌هام بشینم و درس بخونم :/

  • ۱۳ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹

    عبور گیج قاصدک

    یک : عاشق قاصدک بود. همیشه پشت قفسه‌ی کتاب‌هایش یک شیشه‌ی مربا نگه می‌داشت که تویش پر بود از قاصدک.

    توی حیاط خانه که قدم می‌زدیم یا وقتی که تا سوپری سر کوچه می‌دویدیم اگر قاصدکی می‌دید سریع می‌گرفتش تا بعدا بگذاردش توی شیشه مربا.

    می‌گفت «می‌خوام زیاد بشن و وقتی یه عالمه شدن با تو می‌ریم توی حیاط ، پای درخت نارنج می‌شینیم و توی گوش همه‌شون دونه دونه آرزوهامون‌و می‌گیم. تا پیغام‌مون‌و ببرن پیش خدا.»

    یک وقت‌هایی هم می‌گفت که «وقتی که توی یزدی اگر قاصدکی دیدی بدون که من فرستادمش تا یه پیغامی رو به تو بده.»

    حالا چند سالی هست که نه از او خبری هست و نه از شیشه‌ی مربایش..

    حالا او نیست و من توی یک شیشه‌ی مربا، پشت قفسه‌ی کتاب‌هایم دانه دانه قاصدک‌‌ها را جمع می‌کنم تا بلکه وقتی یک عالمه شدند پای درخت نارنج همه را فوت کنم تا پیغام‌هایم را ببرند آن دور دور‌ها و بسپارند به دست او و به دست خدا.

    دو : خانه‌نشینی امانم را بریده. می‌روم روی پشت‌بام تا بادی به کله‌ام بخورد. شروع می‌کنم به قدم زدن در همان نیم وجب جا. دبیر جغرافیا دارد رگباری سوال می‌پرسد و بچه‌های ننر خود شیرین " هم من بگم؟! من بگم؟! " راه انداخته‌اند.

    از دیشب که خوابش را دیده‌ام، خاطره‌ها یکدم رهایم نمی‌کنند.

    آفتاب صاف می‌تابد روی مغزم. هوا این روزها حسابی گرم شده است.. باد می‌وزد اما فقط حرارت است که می‌خورد به پوست.

    یک قاصدک همراه با باد می‌آید سمت صورتم. ته دلم چراغی روشن می‌شود..

    فکر پیغام و خاطرات قاصدک هجوم می‌آورند به سرم..

    دست بلند می‌کنم که قاصدک را بگیرم اما همان لحظه با باد دیگری دور می‌شود و هی دور و دورتر تا بالاخره محو می‌شود.

    دست بلاتکلیفم را پایین می‌آورم. چراغ دلم پت‌پت می‌کند و خاموش می‌شود.

    زمزمه می‌کنم :

    «عبور گیج قاصدک؛ همان حمل بی‌پیغامی‌ست...»*

     

    * برگرفته از آهنگ غزل نشد، چارتار

    پی‌نوشت : از این متنایی که خیلی خیلی یهویی و بدون فکر و برنامه نوشته می‌شن :)

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...