یک : عاشق قاصدک بود. همیشه پشت قفسه‌ی کتاب‌هایش یک شیشه‌ی مربا نگه می‌داشت که تویش پر بود از قاصدک.

توی حیاط خانه که قدم می‌زدیم یا وقتی که تا سوپری سر کوچه می‌دویدیم اگر قاصدکی می‌دید سریع می‌گرفتش تا بعدا بگذاردش توی شیشه مربا.

می‌گفت «می‌خوام زیاد بشن و وقتی یه عالمه شدن با تو می‌ریم توی حیاط ، پای درخت نارنج می‌شینیم و توی گوش همه‌شون دونه دونه آرزوهامون‌و می‌گیم. تا پیغام‌مون‌و ببرن پیش خدا.»

یک وقت‌هایی هم می‌گفت که «وقتی که توی یزدی اگر قاصدکی دیدی بدون که من فرستادمش تا یه پیغامی رو به تو بده.»

حالا چند سالی هست که نه از او خبری هست و نه از شیشه‌ی مربایش..

حالا او نیست و من توی یک شیشه‌ی مربا، پشت قفسه‌ی کتاب‌هایم دانه دانه قاصدک‌‌ها را جمع می‌کنم تا بلکه وقتی یک عالمه شدند پای درخت نارنج همه را فوت کنم تا پیغام‌هایم را ببرند آن دور دور‌ها و بسپارند به دست او و به دست خدا.

دو : خانه‌نشینی امانم را بریده. می‌روم روی پشت‌بام تا بادی به کله‌ام بخورد. شروع می‌کنم به قدم زدن در همان نیم وجب جا. دبیر جغرافیا دارد رگباری سوال می‌پرسد و بچه‌های ننر خود شیرین " هم من بگم؟! من بگم؟! " راه انداخته‌اند.

از دیشب که خوابش را دیده‌ام، خاطره‌ها یکدم رهایم نمی‌کنند.

آفتاب صاف می‌تابد روی مغزم. هوا این روزها حسابی گرم شده است.. باد می‌وزد اما فقط حرارت است که می‌خورد به پوست.

یک قاصدک همراه با باد می‌آید سمت صورتم. ته دلم چراغی روشن می‌شود..

فکر پیغام و خاطرات قاصدک هجوم می‌آورند به سرم..

دست بلند می‌کنم که قاصدک را بگیرم اما همان لحظه با باد دیگری دور می‌شود و هی دور و دورتر تا بالاخره محو می‌شود.

دست بلاتکلیفم را پایین می‌آورم. چراغ دلم پت‌پت می‌کند و خاموش می‌شود.

زمزمه می‌کنم :

«عبور گیج قاصدک؛ همان حمل بی‌پیغامی‌ست...»*

 

* برگرفته از آهنگ غزل نشد، چارتار

پی‌نوشت : از این متنایی که خیلی خیلی یهویی و بدون فکر و برنامه نوشته می‌شن :)