۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه‌ها» ثبت شده است

دلم بعد از تو با هرچی که ترکش داشت جنگیده

دو سال پیش صبح چنین روزی هودی زردم را تن زده بودم و با پاهای لرزان و بی‌جان پله‌ها را بالارفته بودم و زل زده بودم به آسمان ابری. ابر می‌بارد همایون شجریان را پخش کرده بودم و از ته دلم زار زده بودم. آن‌قدر که پس از ساعت‌ها گریستن با نفس‌هایی که بالا نمی‌آید روی زانو زمین بخورم.

حالا دو سال تمام از شب بیداری‌ها و اشک‌ها و هق‌هق‌هایم گذشته. دو سال از انتظار و انتظار و انتظار، از قطعه‌ی مادر کارن همایونفر، از ابر می‌بارد و آسمان ابری شجریان گذشته. حالا دو سال تمام از رفتن‌تان و از بهت و غمی که خیال می‌کردم تمام نمی‌شود گذشته.

این دو سال حاصلش پختگی بود. رشد بود و تعالی. حالا نوشته‌های پر سوز و گدازم، نامه‌های سراسر مهرم را مرور می‌کنم و دخترک حساس و عاشق دو سال قبل را با دختر جوان و منطقی امروز مقایسه می‌کنم و هر لحظه بیش از پیش به این یقین می‌رسم که هیچ اتفاقی بی‌حکمت نیست. که اتفاقی نمی‌افتد مگر اینکه صلاحم در آن باشد.

دو سال پیش گمان می‌کردم چنین روزی تا انتهای عمرم برایم روز سوگواری عشق از دست رفته باشد، اما امروز فقط با لبخند زمزمه می‌کنم «هرکجا هست خدایا به سلامت دارش!»

 

پی‌نوشت : پس از شما واکسینه شدم از ترس از دست دادن و توهم رهاشدگی. و این به نظرم مهم‌ترین و بزرگ‌ترین ثمره‌ی حضور کوتاه مدت‌تان در زندگی‌ام بوده‌. انگار حالا آنجا ایستاده‌ام که چاوشی می‌خواند «دیگه بعد از تو به هرکی که ترکش کرد، خندیده!» 

  • ۱۶ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۱

    از مستغرقی در دریای گنه و اندوه، به پدر روحانی

    پدر عزیزم؛ سلام.

    از آخرین نامه‌ای که برایتان نوشته‌ام چقدر می‌گذرد؟ نمی‌دانم! شاید نُه ماه، شاید هم بیشتر. راستش را بخواهید قصد دست به قلم شدن را هم نداشتم. چند روز پیش که داشتم روی پشت‌بام جست و خیز می‌کردم خواستم یادداشتی بنویسم که چشمم به نامه‌ی اعترافم افتاد. تداعی ناگهانی چیزهایی که حسابی جان می‌کَنی فراموش کنی دردناک است. انگار هرچه رشته‌ای پنبه می‌شود.

    اینبار امّا پس از مرور نوشته‌ها خودم را سرزنش نکردم! لفظ تکراری «احمق» را به بقچه‌ی طفلکی درونم حواله ندادم و به جایش با صدای بلند گفتم «تو چقدر جسوری دختر!»

    هر وقت می‌گویم «من رو به خاطر بی‌پروایی‌م ببخشید!» جیم‌بنگ رو ترش می‌کند که «خب نباش! گرچه بی‌پروایی توئه، نه برعکس!» این بار به خاطر بی‌پروایی‌ام از خودم یا کسی عذر نخواستم. این بار گرچه کمی شرم‌زده امّا خوشحال شدم که درمورد گناهانم صحبت کردم و خوشحال‌ترم که کشیش خوبی را برای این اعتماد انتخاب کردم.

    دوست می‌داشتم همچنان در کلیسا می‌بودید تا بتوانم راحت و بی‌نگرانی همه‌ی واژگانم را به سمت‌تان گسیل بدارم امّا دیگر کلیسا خالی و سرد است و شما نیستید! من هم تصمیم گرفتم اعترافاتم را بدون به جا آوردن رسوم معمول روی کاغذ بیاورم. نامه را می‌سپارم به آب یا شاید هم باد. یا... چه می‌دانم!... بالأخره یک جوری به دست‌تان می‌رسد.

    می‌بخشید که دست‌خطم اینقدر نخراشیده و کج و معوج است. آخر دلم می‌خواهد زودتر بروم سر اصل مطلب. گرچه کمی اقرار کردن برایم سخت است. . خصوصاً که می‌دانم ممکن است اعترافات این نامه به گوش ماهی‌های آب، یا موش‌های دیوار، یا اصلاً به خود شخص باد برسد.

    دروغ گفته‌ام پدر! چهار ماه آزگار به خودم دروغ گفته‌ام. بعد هم به اویی که به خلاف بقیه شما خوب می‌شناسید! نه! نه! بگذارید از ابتدا شروع کنم. پیش از دروغ گفتن کمی از حد معمول بی‌پروایی‌ام فراتر رفتم و کمی پرده‌دری کردم. از این بابت هم نه شرمسارم و نه  پشیمان. شادمانم. امّا آنچه باعث خجالت است، این است که وقتی دیدم تشت رسوایی‌ام دارد محکم به زمین می‌خورد، دروغ گفتم. دروغ‌های شاخ‌داری که وقتی به خاطر می‌آورم دوست دارم قطره‌ای آب باشم و در زمین فرو بروم. این ناصداقتی‌هاست که بار شده روی دوشم. می‌دانید؟ می‌بایست پای حرفی که زده بودم می‌ایستادم. نباید زیر حرفم می‌زدم.

    می‌دانم که شرح بیشتری می‌خواهید و می‌دانم که جزئیات تا چه اندازه برایتان حائز اهمّیت است لکن این نامه‌ جای شرح نیست. حال روی دور حرف زدن افتاده‌ام می‌خواهم برایتان از روزها بگویم. از اینکه قدری احساس ناامنی می‌کنم از نشر دادن احساساتم.

    پدر عزیزم؛ هرچه به یازدهم بهمن‌ماه نزدیک‌تر می‌شویم دلتنگی‌ام بیشتر می‌شود، قلبم دیوانه‌تر و وجودم ناآرام‌تر. حرف‌های خاله‌ کوچیکه و نرگس آب شده است به آتش التهاب این روزها لیکن همچنان بی‌قرارم. و اضطراب کنکور مته‌ای شده به خشخاش این بی‌قراری. بمب در حال انفجاری شده‌ام پدر.

    زک می‌گوید هرروز ۳۰ دقیقه مدیتیشن کنم. ۱۵ دقیقه ذهن آگاهی، ۱۵ دقیقه پاکسازی. می‌گوید طول پاکسازی بگو این عشق را از سرم برمی‌دارم. بگو و رها کن. رها کن و رها شو. من امّا بیش از سی ثانیه نمی‌توانم متمرکز بمانم. البته شما که غریبه نیستید شاید هم نمی‌خواهم این عشق را رها کنم. 

    پراکنده گویی می‌کنم؟! می‌دانم! دوست دارم از حرف زدن راجع به او فرار کنم. از گناهانم و ستم‌هایی که به خود روا داشته‌ام. لیکن مجبورم به اقرار. به قول نرگس صداقت در عین صداقت نجات‌بخش است؛ صداقت رهایی‌بخش و ناجی‌ست. البته خودتان می‌دانید از نیمه‌ی شب که بگذرد، افسارگسیختگی زبانم هم شروع می‌شود و دیگر نمی‌شود جمعش کرد :)

    آه! پدر عزیز، می‌دانم اگر بودید احتمالاً می‌گفتید «به تمام خواندم اما به تمام نگاشته نشده بود.» امّا گرچه کمی پراکنده و مبهم امّا تمام آن چیزی که رنجم می‌دهد را نوشته‌ام و این نامه را به سبب میل به صحبت کش می‌دهم.

    راستی! در مسیر خواندن راجع به ادیان و الهیات ثابت قدم‌تر شده‌ام. از وقتی پیش‌فرض‌هایم را کنار گذاشتم و دوباره خواندم و دوباره از نو سوالاتم را نوشتم، دید وسیع‌تر و حال بهتری دارم. 

    دیگر دارم واژه کم می‌آورم! به پرت و پلا‌هایم انتها می‌دهم و خواهش می‌کنم پس از درخواست آمرزش، برایم صبر و قرار درخواست کنید. دعا کنید کمی سر عقل بیایم و از این برزخ یک ساله رهایی یابم. مراقب خودتان باشید :)

    با مهر و احترام؛ بقچه.

    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۷ دی ۱۴۰۰

    نامه‌ی دست‌نویس

    زیاد به این فکر کردم که چی بنویسم یا به کی بنویسم. از اونجایی که شیفته‌ی نامه‌های دست‌نویسم و سلطان نامه‌های ارسال نشده محسوب می‌شم وسواس زیادی به خرج دادم امّا به نتیجه نرسیدم. برای همین تصمیم گرفتم که دیوان شمس (که حسابی یه مدته درگیرشم) رو به صورت تصادفی باز کنم و پنج بیت از غزل رو بنویسم. فی الواقع یه جورایی فال مولانا محسوب می‌شه دیگه :))

    ممنونم از دعوت ریحانه جان ^_^

    از دوستانی هم که اسم‌شون این بین نیست صمیمانه عذرخواهی می‌کنم که دست و چشم و مجال برای نوشتن برای همه نداشتم.

    آبی غم‌رنگ، 

    گلاویژ،

    عینک،

    میخک،

    گرچه گمون نمی‌کنم ببینی ولی محسن،

    احمد​​​​​​،

    نرگس بیانستان،

    ​​خلاصه که دست‌خط پریشان من رو ببخشید. امیدوارم که خوش بنشینه به دل و روان‌تون.

    [وی امیدوار است ملّت بتوانند نوشته‌ها را بخوانند و ایشالا ایشالا گویان مرورگر را می‌بندد]

  • ۱۳ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۸ دی ۱۴۰۰

    برای پیرزن

    بعد از خاکسپاری مادر هما نشسته بودم توی اتاق دایی. مامان اصرار داشت برایم کمی غذا بیاورد امّا من به قدری بغض داشتم که غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. خاله کوچیکه که آمد نشست روبه‌رویم، بغضم ترکید. روی زانوهایم کوبیدم و میان هق‌هق‌هایم نالیدم «نمی‌بخشمش. اونی رو که باعث این همه دوری و درده رو نمی‌بخشم. خدا از سر تقصیراتش نگذره. کاش مرده بود و ما رو آواره‌ی غربت نمی‌کرد.»

    می‌دانی؟ فکر کردن به اینکه زمانی را که می‌توانستم با عزیزانم سپری کنم را توی غربت گذراندم دلم را مچاله می‌کند. وقتی یاد همه‌ی تنها بودن‌ها می‌افتم، یاد همه‌ی خاطره‌هایی که می‌توانستم بسازم امّا نبودم که بسازم از همه‌تان متنفر می‌شوم. از تو، شوهرت، تک دختر و دو پسرت. از تو امّا بیش از هرکس دیگری.

    خاله کوچیکه گفت «تو نبودی که می‌گفتی بخشیدمش و فلان؟»

    توی دلم داد زدم «غلط کردم، تازه یه چیزیم خوردم روش!» گفتم «من فقط گفتم دوستش دارم.»

    غذای توی دهانش را به گوشه‌ی لپش می‌فرستد «نوچ! به نظر من تو فقط زیادی دلت مهربونه.»

    فردایش که آمدم خانه‌تان و دیدمت از خودم وارفتم. پیرزن رنجور روبه‌رویم هیچ شباهتی به تویی که ارمغان حضورت دعوا و نفرت و عذاب بود، نداشت. بوی مرگ می‌دادی. حتی داشتم فکر می‌کردم لباس عزای مادر هما را در نیاورده باید بیایم برای کفن و دفن تو. یکهو دلم ریخت. بغض کردم. زبانم را برای نفرین‌های شب قبلم گزیدم. از خانه که بیرون آمدیم با خودم قول و قرار گذاشتم که ببخش و رهایت کنم. هر چه کرده بودی گذشته بود و تنفر و نفرین، جز بد کردن حالم، سودی نداشت!

    حالا که دارم می‌نویسم یک بغض ۲۴ ساعته را دارم با خودم به یدک می‌کشم. بغضی که ریشه دوانده توی حنجره‌ام و راه نفسم را گرفته. به یمن کارهای تو، تمام سهمم از دیدن خاله ستاره بعد از دو سال تنها یک ۴۸ ساعت بود.

    من بعد از هجده سال، سالِ آینده را در شیراز خواهم زیست؛ امّا دیگر سودی ندارد. دیگر همه‌ی خاطراتی که نساخته‌ام، آینه‌ی دق هزار تکه‌ای می‌شود و در جای خالی عزیزانم می‌نشیند. به دلتنگی‌ام پوزخند می‌زند و من باز هم زبانم را می‌گزم که به نفرین نگردد.

    چند ساعت پیش با بابا سر امین دعوا کردم و بی‌پناهی‌ام بیش از قبل توی صورتم خورد. باز هم از تو متنفر شدم. 

    من حالا جمع شده‌ام توی سه کنج دیوار. خیره به صفحه‌ی گوشی، محتاج حمایت و محبتی خالص، سرشار از دلتنگی و حسرت و بغض، غم‌زده و ملول، همچنان برای بخشیدنت با خودم کلنجار می‌روم. می‌دانی پیرزن؟ حالا که فکرش را می‌کنم، می‌فهمم حتی اگر ببخشمت هم هرگز دلم با تو صاف نخواهد شد.

    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۹ آذر ۱۴۰۰

    برای پیرزن

    راستش را بخواهی خودم هم خیال نمی‌کردم که تا این اندازه محبت توی وجودم جاری باشد، نسبت به تویی که هر لحظه با بی‌مهری‌هایت مواجه بودم‌، تبعیض‌ها و نگاه‌های آزار دهنده‌ات. هنوز صدای نیش و کنایه‌هایت توی گوشم زنگ می‌زند.

    آنچه که از تو یا شوهرت به یاد دارم، چیزی جز سردی نیست. جز اینکه هیچگاه احساسات کسی را ندیدید و جدی نگرفتید. از همان بچگی‌ هم اگر به زور مامان و برای احترام به بابا نبود، دلم نمی‌خواست پایم را توی خانه‌ی تنگ و غبار گرفته‌تان بگذارم. البته هنوز هم رغبتی برای دیدن روی مبارکتان ندارم. اسم تو و شوهرت برایم یادآور گریه‌های خواهری، بغض‌های مامان و شرمندگی و دلتنگی باباست.

    بگذریم؛ می‌گفتم که خیال نمی‌کردم که جایی برای عاطفه ورزیدن گذاشته باشید. تو، شوهرت، تک دختر و دو پسرت. خیال می‌کردم هیچ کجای قلبم، حتی ذره‌ای جا برایتان ندارم.

    سه روز پیش، وقتی مامان گفت «داره می‌میره!» شانه بالا انداختم و گفتم «عه! چرا؟»

    مامان سری از روی تأسف تکان داده بود و گفته بود «گفتم داره می‌میره!» دوباره شانه دادم بودم بالا و خندیده بودم «خب! منم گفتم چرا داره می‌میره؟»

    بعد جمع شده بودم توی سه کنج دیوار و چند بار تکرار کرده بودم «داره می‌میره!» بعدش یکهو دلم گرفته بود و زده بودم زیر گریه.

    میدانی، فقط می‌خواهم بگویم تا همین سه روز پیش هم نمی‌دانستم که تا این اندازه محبت نسبت به تو توی وجودم جاری است.

    می‌دانم که نامه‌ی حوصله سر بر و بی سر ‌‌‌و تهی شده. فقط همین را بدان که فراموش کردم تمام بی‌مهری‌هایت را. سردی چشم‌هایت را. و بخشیدم تمام کینه‌ای که از تو به دلم داشتم برای اشک‌های خواهری و بغض‌های مامان و شرمندگی همیشگی بابا.

    بدان که هر شب برای سلامتی‌ات دعا می‌کنم. برای آرامش یافتن روان آشفته‌ات‌. برای قرار گرفتن دلت. و بدان که دوستت دارم، همیشه داشته‌ام. تو را، شوهرت را، تک دختر و دو پسرت را. همه‌ی شما را دوست داشته‌ام تمام این مدت ولی لایه‌های کدورت سبب می‌شد که این علاقه را نبینم. ترس از دست دادنی که از بچگی با من قد کشیده و حالا آنقدر بزرگ شده که تمام وجود و اطرافم را فرا گرفته، باعث می‌شود دقیقه‌ی آخر احساساتم را فارغ از افزودنی‌های دیگر، ببینم. و درست زمانی که طرف دارد غزل خداحافظی را زمزمه می‌کند، بگویم «هی! فلانی! دوستت دارم.» و بعد حس کنم که چقدر مدت زیادی‌ست این دوست داشتن را ته دلم تلنبار کرده‌ام.

    خزعبل نامه‌ام را بدون هر چرندی دیگری تمام می‌کنم. فقط این را بدان که دوستت دارم مادربزرگ...

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹

    برسد به دست آنکه باید!

    میدانی که من سلطان نوشتن نامه‌هایی‌ام که قرار نیست ارسالشان کنم. توی همین چند ماه اخیر به غایت یک دفتر صد برگ برای سیا نامه نوشتم. آخ! حواسم نبود که تو سیا را نمی‌شناسی! یادم نبود که حدود یک قرن است که دیگر کارهای من به تو مربوط نیست. 

    داشتم دفتر خاطرات پارسالم را مرور می‌کردم. دیدم خیلی بیشتر از کوپن‌ات اشکم را در آورده‌ای. مثلا آن شبی که خواهری با گریه گفت «می‌دونستی سرطان ریه گرفته؟!»

    و منی که تازه از کلاس زبان برگشته بودم. دستم را محکم به چهارچوب در گرفتم که با صورت نیایم روی زمین. تا ده دقیقه‌ی بعدش که مامان خواهری را آرام کرد و گفت «منظور من فرخنده بود! وقتی گوش وایمیستی و کامل حرفای منو نمی‌شنوی همین می‌شه.» تماما جان از تنم پرید و دوباره بازگشت!

    یا مثلا همان نیمه‌های شب که خبر دادند «فرخنده فوت کرد!» نمی‌دانستم که برای مرگ فرخنده گریه کنم یا برای حماقت خودم یا از شوق سالم بودن تو!

    یا حتی آن شبی که توی جاده بودیم و سرت را کرده بودی توی گوشی و همان‌طور که اصلا حواست نبود در تایید حرف هایم سر تکان می‌دادی و من بعد از تمام شدن حرف‌هایم سرم را از پنجره بیرون بردم. اشک‌های سردم را باد برد و تو شانه‌ام را فشردی و با خنده پرسیدی:«تب داری؟!»

    یا مثلا آن روزی که توی پارک به زور سوار دوچرخه‌ات شدم که دو برابر تمام جثه‌ی من بود و تو پشت سرم می‌دویدی که مراقب باشی نیفتم. بعد تا صبا را دیدی یکهو غیب شدی و من با صورت خوردم زمین.

    می‌دانی درمورد تو من یک خر به تمام معنا هستم! خودم هم نمی‌دانم چطور می‌توانم بعد از تمام آن اتفاق‌ها برای سرطان گرفتنت نگران باشم. یا از شوق زنده بودنت اشک بریزم!

    چطور می‌توانم از تمام کارهایت چشم‌پوشی کنم و هنوز هم احمقانه برایم اهمیت داشته باشی.

    نمی‌دانم که قرار است این نامه چگونه به پایان برسد اما یقیناً ته‌اش قرار نیست اتفاق خوبی بیفتد. مثلا هیچوقت قرار نیست من توانایی خواندن ذهنت را بهم بزنم تا بفهمم هنوز هم به خاطراتمان فکر می‌کنی یا نه. حتی قرار هم نیست که بیایی و دم از پشیمانی و شروع دوباره بزنی.

    فقط می‌دانم که به شکل عجیبی دیگر خیلی وقت است که دلم برات تنگ نمی‌شود، نه برای تو نه برای هیچ کدام از آن خاطره‌های کهنه. حتی توی وضعیت کرونا هم نگران ریه‌های ناقصت نشدم. فقط توی چشم‌هات نگاه کردم و گفتم:«مراقب خودت باش!»

    یاد گرفته‌ام که برای خاطرات از دست رفته‌ی یک قرن پیش سوگواری نکنم. برای از دست دادن تو هم؛ اما هیچ‌کدام از این ها به این معنا نیست که دیگر برایم اهمیت نداری، بلکه به این معنی است که دیگر دوستت ندارم...

    برایم اهمیت داری مثل تمام آدم‌های این مرز و بوم که از بیماریشان، از ناراحتیشان و از مرگشان ناراحت می‌شوم. برایم اهمیت داری چون من به همه‌ی آدم‌ها اهمیت می‌دهم. چون نوع‌دوستی را دوست دارم ولی تو را؟!... دیگر نه...

  • ۱۴ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...