۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رنگ شادی» ثبت شده است

مبارکه؟!

هر سال توی این روز یک سری کارهای خاص تکراری رو انجام می‌دم. می‌پرم بغل بابا و براش ژست خودخفن‌پندارانه می‌گیرم که «انصافاً توی روز تولدت کادویی بهتر از من می‌تونستی بگیری؟» بعد بابا ماچم می‌کنه و تصنعی می‌ناله که «این تحفه‌ی زبون‌دراز و فضول بلای جونمه!» این فضول و زبون‌دراز رو از روز به دنیا اومدنم وام گرفته. هر سال خاطره‌ی اون روزی که من رو بقچه کرده توی یه پارچه‌ی سبز از اتاق عمل آوردن بیرون رو تعریف می‌کنه. بابا می‌گه «من هرچی نوزاد دیده بودم پف‌آلود بودن و چشماشون بسته بود. ولی تو چشمای گنده‌ت رو باز کرده بودی و اطراف رو نگاه می‌کردی. زبونت رو هم مدام درمی‌آوردی. همون‌جا فهمیدم با یه فضولِ زبون‌دراز طرفم!» 

مامان از عشق و تجربه‌ی مادر شدنش می‌گه و یه ذره خاطره بازی می‌کنه. گلپری شب قبل به دنیا اومدنم خواب می‌بینه که من به دنیا اومده‌ام و انگشت ندارم. وقتی لابه‌لای پارچه‌ی سبز مذ‌کور من رو می‌بینه، قبل از  هر چیز گلپری انگشت‌هام رو نگاه می‌کنه و پشت دست‌هام رو چندباری می‌بوسه. 

مراسم ماچ و تبریک‌های متقابل و خاطره‌بازی که تموم می‌شه، چند ساعتی با خودم خلوت می‌کنم و به سال گذشته فکر می‌کنم. گاهی هم به این فکر می‌کنم که این روز واقعاً مبارکه؟

سالی که گذشت توی تمام زندگیم یه نقطه‌ی عطف به حساب میاد. سالی که می‌تونم قاطعانه بگم خیلی بیشتر از یک سال بزرگ و پخته شدم. سالی بود که برای اولین بار حس عجیبی رو تجربه کردم : آغاز کننده‌ی یه دوستی بودم، آموختم، ترسیدم، اعتماد کردم، رازهای نگفته رو بیان کردم، دوست داشتن رو حس کردم، برای خودم انکارش کردم، آموختم، علاقه‌م رو پذیرفتم، ترسیدم، جرئت به خرج دادم، علاقه‌م رو ابراز کردم، گریه کردم، گریه دیدم، قصه شنیدم، ترسیدم، حرف زده رو انکار کردم، دروغ گفتم، یه ریزه رفتارهای عجیب و غریب بروز دادم، دروغ گفتم، از دست دادم و نقطه. انتهای خط.

پروسه‌ی پارادوکسیکالی رو طی کردم؛ دردناک امّا لذت‌بخش : گریه کردم، بهش حق دادم، گریه کردم، نوشتم، گریه کردم، ابر می‌بارد گوش دادم، با کلافی از چرا و چرا چراها گره خوردم، گریه کردم، به چراها پاسخ‌های فرضی دادم، گریه کردم، زخم فقدان را رفو کردم، لبخند زدم، علاقه‌م رو یه جای عمیق و دنج _توی گنجه‌ی قلبم_ گذاشتم و شروع شدن خط بعدی رو پذیرفتم. بله جمعاً پکیج کاملیه : زمان‌بر، بسیار آموزنده، دردناک، اشک‌فزا، لبخندزا، شیرین و دوست‌داشتنی.

سالی بود که یه قدم مهم و بزرگ در راستای سلامت روانم برداشتم. لشکر ترس‌ها و مردم چی می‌گن‌ها رو تاروندم و کمک حرفه‌ای آقای عین-صاد و روان‌پزشک رو پذیرفتم. طی این یک سال تلاش کردم بیشتر خودم رو دوست بدارم و برای کودک درونم بیشتر از والد بودن، بالغ باشم.

تلاش کردم احساساتم رو بپذیرم و به خودم اجازه بدم احساساتم رو لمس و حس کنم. اجازه دادم که از امین متنفر باشم، از پیرزن خشمگین و بیزار باشم، اویی که شما نمی‌شناسید رو دوست داشته باشم، از مِهدی دلخور باشم و از شکست بترسم. احساساتی که پیش از این سرکوب‌شون می‌کردم. رابطه‌م رو با مامان و بابا حدوداً بهبود دادم و این رو قبول کردم که اون‌ها قبل از والد بودن انسان هستن و انسان بی‌عیب نیست. پذیرفتم که اون‌ها رو با همه‌ی صفت‌ها و خطاهاشون ببینم و دوست داشته باشم.

طی این سال نسبتاً تونستم به یأس فلسفی‌م پیروز بشم و متوجه شم تکه‌ی گم‌شده‌ی پازل زندگی من «عرفان» هست. تازگی‌ها هم شروع کردم به خوندن از حافظ و مولانا. برای همین هم هدیه‌ی تولدم به خودم فیه ما فیه بود.

توی سالی که گذشت تونستم گاردهای ذهنی‌م رو بشکنم و نسبت به عقایدم جانب‌دارانه اصرار نکنم. عقایدم رو دوباره بررسی کنم و در برابر فکرها و عقاید جدید انعطاف بیشتری داشته باشم.

تونستم با بزرگ‌ترین ترس زندگی‌م _ترس از دست دادن_ مقابله کنم. تموم شدن رابطه‌م با یه سری آدما رو پذیرفتم و حتی خودم برای قطع ارتباط کردن پیش‌قدم شدم! و این دستاورد واقعاً مهمی به حساب میاد :)

نتونستم کتاب‌های زیادی بخونم ولی همون چندتا واقعاً توی ساختن بنای فکری‌م تأثیرگذار بودن و از این بابت خوشحالم. داستان‌های قابل قبولی هم نوشتم و ایده‌ی خوبی برای نوشتن یه رمان رو توی ذهنم پرورش دادم.

من حیث المجموع سال پرباری بود. دیگه جونم براتون بگه که من از دوران طفولیت فکر می‌کردم هجده سالگی باید خیلی خفن و مهم باشه. امروز درست هجده ساله‌ام و آرزو می‌کنم واقعاً همین‌طور باشه! حالا هجده ساله‌ام و کاملاً قاطعانه می‌گم که مبارک‌تر از امروز نیست. کاش یادم بمونه که هر روز این سال رو جشن بگیرم و فراموش نکنم که زندگی هرچقدر هم که سخت و دوست‌نداشتنی باشه، بازم یه فرصت بزرگ و ارزشمنده که باید خوب ازش استفاده بشه. می‌دونید؟ ته تهش تحمل رنج‌هاش به چشیدن حلاوتش می‌ارزه!

آرزوم برای سال جدید؟ اینکه به طریقت عشق دست پیدا کنم و هر روز بیشتر از روز قبل با خدا یکی بشم. تا جایی که تماماً حل بشم.

مهم‌ترین هدفم؟ جنگیدن برای رسیدن به دانشگاه و رشته‌ی مورد علاقه‌م؛ و قوی‌تر شدن!

 

 

+امسال بالاخره یه جشن تولد سورپرایزطوری ۲۲ روز قبل از تولدم داشتم. پیش از امسال فرصتش پیش نیومده بود به دو دلیل : یکی اینکه هیچ‌چیزی از چشم‌های تیزبین من مخفی نمونه و زود لو می‌رن، دومی هم به خاطر اینه که یه آدم نسبتاً خودشیفته از دو ماه قبل تا دو ماه بعد از روز تولدش کاملاً آماده‌ست D:

اینم اینجا بمونه یادگاری :)))

  • ۱۲ | ۰
  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۰

    ببار ای بارون ببار :)

    چند وقته هرچیزی که می‌نویسیم به دلم نمی‌نشینه. هی هم به خودم می‌گم «بابا وبلاگیا از خودن، اینا خزعبلاتت رو خوندن، متن دل‌نچسب که دیگه چیزی نیست!» ولی همچنان قلمم خشکیده.

    عجالتاً این رو داشته باشید که اگه حضرت باران، انسان تشریف داشتن، من بدون تحقیقات میدانی و حرف پس و پیش باهاش ازدواج می‌کردم D:

    اگر یه روزی خری چیزی مغزم رو گاز گرفت و به امید خدا مزدوج شدم، بدونید بزرگوار حتماً صفات بارونی داشته. بی‌نهایت، بخشنده، نوازشگر، خوش صدا، به موقع، روح‌نواز، لطیف، طراوت‌بخش، سرسبز و سرمست‌ کننده، هم نم‌نم هم شُرشُر، تسلی‌بخش، عاشق‌نواز :)

    یه بار توی کانال خدابیامرزم گفتم «وقتایی که بارون می‌باره حس می‌کنم خدا داره باهام حرف می‌زنه. بهم می‌گه "ببین می‌بینمت، ببین هواتو دارم. ببین اندازه‌ی همه‌ی این قطره‌های بارون دوستت دارم. ببین من‌و داری. ببین چشمم‌و ببستم روی خطاهات." انگار تمام قد ایستاده تا بغلم کنه. انگار با تک‌تک قطره‌های بارون می‌خواد بهم بگه "بیا توی آغوشم!"»

    یه موضوع بی‌ربط اما بسیار مسرت‌بخش هم بگم و برم. در نهایت کتاب‌های بسیار دلربایی که مدت زیادی منتظر خریدن‌شون بودم رو خریدم! حافظ‌نامه‌ی خرمشاهی، دیوان شمس شفیعی کدکنی و قرآن با ترجمه‌ی موسوی گرمارودی. کتاب مرتضی قشنگم رو هم سفارش دادم و توی راهه. همیشه گفتم و همچنان می‌گم مرتضی برای من پیش از استاد بودن همون مرتضای خوش‌قلمیه که از سال‌ها قبل نوشته‌هاش رو با شوق می‌خوندم و از فکر اینکه روزی شاگردش باشم ذوق می‌کردم. وقتی هم فهمیدم کتابش رفع ممنوعیت شده، انگار که کتاب خودم چاپ شده باشه قند توی دلم آب شد.

    الآن که دارم می‌نویسم روحم سرمست بارونه. دفتر خاطراتم بازه و داره توش با خودم قول قرار می‌ذارم، جورابای دلخواهم رو پوشیدم و قراره برم سر درس و مشق. چیزی که توی دفترم نوشتم رو اینجا هم می‌نویسم که توی رودربایستی شما هم قرار بگیرم «بقچه نیستم اگه خودم رو از این منجلابی که واسه خودم ساختم، بیرون نکشم!»

  • ۱۷ | ۱
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۴ آبان ۱۴۰۰

    با لشکر غم می‌جنگم

    از کلینیک که خارج می‌شوم، نور مستقیم می‌خورد توی چشم‌های خیس و ورم کرده‌ام. دیشب کلافه بودم و مضطرب. ربع ساعتی اجازه‌ی گریه صادر کردم و پشتبندش خواب. صبح بدون صبحانه از خانه آمدم بیرون. نیم ساعت پیاده‌روی کردم. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم و من زار زدم. دست‌هایم لرزید. زانوهایم لزرید و حالا می‌دانم اگر هرچه زودتر فشارم را بالا نیاورم کف خیابان از حال می‌روم.

    مبهوت آنچه‌ام که گذشته. به سوپرمارکت که می‌رسم. شیر قهوه می‌خرم که بی‌خوابی و کرختی‌ام را بگیرد. شکلات و شیر قهوه کمی حالم را جا می‌آورد.

    تازه فرصت می‌کنم برای سبک‌تر شدن بار رنج روی شانه‌ام کیفور شوم.

    «فردا سراغ من بیا» را پلی می‌کنم و بقیه راه تا خانه را سبک و آهنگین قدم می‌زنم. دو سنگ مهم و تیز را از توی کوله‌پشتی روی دوشم برداشته‌ام. خوشحالم و به خودم مفتخرم. اوضاع آرام آرام درست می‌شود بقچه کوچولوی من. بالأخره بر لشکر غم پیروز می‌شیم جانکم.

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰

    به خویشتنِ خویش نزدیک می‌شویم :)

    اینکه تصمیم گرفتم دوباره هر روز صبح مدیتیشن کنم، اینکه وقتی مامان و بابا خواستن برن بیرون، همراه‌شون شدم، اینکه موقع آماده شدن ترجیح دادم به جای پالتو خاکستری و شال سیاه، هودی زرد و شال قرمز بپوشم؛ اینکه دوباره تحقیق روی شاهنامه رو از سر گرفتم؛ اینکه حفظ کردن غزل‌های حافظ رو مجدداً شروع کردم؛ اینکه ۲۴ ساعت کامل به «نبودن» فکر نکردم؛ یعنی بعد از ۵ ماه حال من بهتره. یعنی بالاخره یه چیزایی سر جای خودش قرار گرفته. یعنی روزای بهتری توی راه هستن :)

  • ۱۲ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۹

    بعله! حس هم برای خودش قیافه داره :)

    برام روی یه بوم کوچولو نقاشی کشیده. بهم می‌گه «این قیافه‌ی حسِ توئه وقتی می‌ری روی پشت‌بوم! و بقچه‌ی وبلاگت اگر این شکلی که من می‌بینم نبود، حتماً این شکلی می‌شد.»

     

     

    یک چیز کاملاً بدون ربط  : درسته که تغییر همیشه سخت بوده و هست؛ ولی یه وقتایی یه آدمی، یه حرفی، یه چیزی برات میشه تلنگر! میشه برهان. میشه انگیزه. بلند میشی و سعی میکنی خوب باشی. سعی میکنی تغییر کنی. خوشحالم که تصمیم به تغییر گرفتم و ممنونم از رفقایی که خودشون و حرفاشون تلنگر شدن برای این روزام :)

  • ۲۱ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹

    به بهانه‌ی تولدم

    سلام عزیزم! 365 روز از آمدنت می‌گذرد. زمانی که آمدی خیابان‌ها غرق در خاک خون بودند و بوی لاستیک‌های آتش خورده می‌زد زیر دماغ آدم. بعد از مدت‌ها موقع آمدنت تنها نبودم و همان لحظه‌های ابتدایی حضورت گلپری و خاله کوچیکه را محکم بغل کردم و دلم خوش شد به حضورشان.

    همان ماه‌های اول آمدنت با یک به اصطلاح خطای انسانی هواپیمایی را توی هوا زدند و من برای اولین بار یأس عجیب و غریبی را تجربه کردم. باز هم توی همان ماه‌های ابتدایی خاله بزرگه را بعد از یک سال و نیم دیدم و عطر تنش را ذخیره کردم برای دوری‌های یک ساله و چند ساله‌ی بعدی. دوباره نوشتن چند وقت یکبار خاطرات را شروع کردم. طی تمام این 365 روز فیلم های خوب دیدم و کتاب های خوب‌تری خواندم. سکوت یک ساله‌ی هیچ ننوشتن را کنار گذاشتم و این‌بار به جای شعر به داستان و قصه گفتن رو آوردم. زیست‌شناسی دوست داشتنی و فیزیک حوصله سر بر را تجربه کردم. البته چهار ماه بیشتر دوام نیاوردم و سینه سپر کردم که من باید رشته‌ی انسانی بخوانم. با این وجود از تمام نه ماهی که تجربی خواندم و ریه و قلب و کلیه تشریح کردم لذت بردم.

    عزیزم! باعث شدی یاد بگیرم که علایقم را پیگیری کنم. سختی شهریور درس خواندن را به جان بخرم و تغییر رشته بدهم، وبلاگ‌نویسی کنم، جلسات نقد کتاب و فیلم شرکت کنم، کارگاه‌های نویسندگی بروم، کتاب‌های فلسفی بخوانم، توی نشست‌های ادبی شرت کنم و صدقه سر حضور تو همیشه لقب «جوان‌ترین عضو» را با خودم به همراه بکشم. 

    با آمدنت به یک صلح نسبی با یک سری آدم‌ها رسیدم. تولدهاشان را تبریک گفتم. بغلشان کردم، بوسیدمشان و گاهی بهشان زنگ زدم و احوالشان را جویا شدم. با آمدنت و با همان خون و خون‌ریزی‌های اول کار فهمیدم که دنیا به عشق بیشتری نیاز دارد و از خودم شروع کردم این عشق ورزیدن را.

    طی این 365 روز رفقای عزیزی پیدا کردم دوست‌داشتنی‌تر و شیرین‌تر از همه‌ی چیزهایی که از دست داده بودم. از حقیقی گرفته تا مجازی. از خرمالویی گرفته تا با طعم آلبالو و نارگیل. 

    هنوز چند ماهی از حضور دلچسبت نگذشته بود که دنیا اسیر کرونا شد. یادت هست موقع تعطیلی مدارس تا چه اندازه خوشحال شدم؟ رفتم خانه‌ی گودی و با مریم و ملیحه چند ساعت حرف زدیم و رقصیدیم. ابته بماند که ماهای بعدش این خانه نشینی حسابی حالم را گرفت و دلم برای مدرسه تنگ شد. 

    بعد از سال‌ها بیشتر از یک ماه شیراز ماندگار شدیم و من لذت بردم از اینکه چهارشنبه‌سوری تنها نبودیم. که توانستم موقع سمنوپزون کنار گلپری و بابا رضا باشم. که لحظه‌ی سال تحویل زبری سبیل‌های بابا رضا را روی پیشانی‌ام حس کنم و دعاهای گلپری را بشونم.

    وقتی آمدی به خودم قول دادم که با حیوانات دوست‌تر باشم و ترسم را کنار بگذارم. خودت بودی که همین دو هفته پیش سگ ولگردی از کنارم گذشت و من به جای جیغ کشیدن، لبخند زدم. البته که زمان برد کنار گذاشتن این ترس.

    به یمن لطفت کمی مستقل‌تر شدم و تنهایی کافه رفتن و خرید کردن و پیاده‌روی های عصر گاهی را تجربه کردم. با حضور تو نقاط مشترک زیادی برای صحبت کردن با خاله کوچیکه و خاله ماهی پیدا کردم. 

    حضورت گرچه برکات فراوانی داشت اما محدودیت‌هایش بیشتر بود. همیشه سایه‌ات روی سرم سنگین می‌کرد. گرچه عزیز بودی و هستی برایم اما بابت حضورت گاهی عذاب‌های بسیار کشیدم. تنها جایی که سایه‌ات روی حرف و اسمم سنگینی نمی‌کرد توی کلاس‌های داستان‌نویسی بود و جلسات نقد و بررسی. آنجا به حرفم توجه می‌کردند و نه حضور پررنگ تو.

    در کنار تو خیلی از آرزوهایم خاطره شد و میلیون‌ها بار از ته دلم لبخند زدم امّا اشک‌های فراوان هم داشتم. غصه‌هایی که بی‌رحمانه روی سینه‌ام سنگینی میکردند. خصوصا این یکی_دو ماه آخر انگار که ناراحتی از رفتن عاصی ات کرده باشد بی رحم شدی عزیزکم. گریه و خنده را حرام کردی و حرف زدن و برون‌ریزی را خلاف. سگ سیاه کوچولویی را توی جانم پرورش دادی و افکار مزاحم را چنان توی وجودم رخنه دادی که به سختی طی این بیست روز اخیر توانستم از شرشان خلاص شوم.

    خودت می‌دانی که خداحافظی هرگز برایم آسان نبوده و نیست ولی چاره‌ی دیگری ندارم. رفیق عزیزم! شانزده سالگی بی‌رحم مهربان! پر پارادوکس‌ترین سال زندگی‌ام. تو را به دست تاریخ می‌سپارم و هفده سالگی را به آغوش می‌کشم.

    خطاب به هفده سالگی :

    سلام دوست عزیز! می‌دانی که چقدر به عدد هفت ارادت دارم پس؛ هفتِ یکانت را به فال نیک می‌گیرم! خوش اومدی! لطفا مهربان باش. خیلی مهربان. لطفا سگ‌های سیاه را دوست نداشته باش و هی به فلاش‌بک به لجن زارهای گذشته نزن. سایه‌ات که به خواستن من نیست و همیشه همراهم است اما لطف کن و کاری کن که یکم سبک تر از شانزده سالگی باشد. هم‌پا باش و کمک کن ترقی کنم. منتظر اتفاق‌های رنگی‌تر برای 365 روز آینده هستم. ماچ بهت. [وی با جست و خیز کنان میرود و حسابی لپ های هفده سالگی را بکشد.]

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹

    امروز، روز اعجاز بود :)

    یه سری از اتفاق‌ها توی درست ترین زمان ممکن میفتن. دقیقاً توی اون تاریکیِ مطلقی که هیچ ستاره‌ای توی آسمونِ زندگی نیست، یه ستاره‌ای پیدا میشه که از ماه هم پر نور تر هست. اتفاقی که بزرگتر از یه اتفاق ساده‌س. انگار که میخواد بهت ثابت کنه به حال خودت رها نشدی. که خدا، کائنات، طبیعت، نیروی برتر یا هر چیز دیگه‌ای که اسمشو می‌ذاریم؛ هوامونو داره. یه اتفاقی که من بهش میگم معجزه :)

    خدایا شکرت :)

  • ۱۶ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...