چیزی حدود دو ساله که متاسفانه همسایهی خانوادهی چهار نفره هستیم. توی یه خونهی دو طبقه. دختر بزرگشون نه ساله و دختر کوچیکه سه سالهس. پدر خانواده مدام ماموریتهای کاری به تهران داره. و البته از اووووون ماموریتهای کاریهاااا. صددرصد که این مسئله دخلی به من نداره اما دعواهای ساعت سهی نصفه شبشون سر معضل خیانت؛ چرا! صدای دعوا و جیغ و فحشکاری در وقت و بیوقت؛ چرا!
مادر خانواده یک بار ساعت دو بعد از ظهر که داشتیم ناهارمونو میل مینمودیم، اومد دم در که «دختر کوچیکهی من پیش شماست؟!» وقتی جواب منفیمونو شنید گفت :«واااا کجاست پس؟!»
خب!! گویا بچهای که از دو ساعت پیش معلوم نیست کجاست رو از ما طلب میکرد. دختر کوچیکه تبحر بینظیری توی باز کردن در خونه و فرار کردن داره. گاهی ساعت 12 نیمه شب میاد در میزنه که میشه بیام خونهتون؟!
دختر بزرگه هم اگر پیگیری کنه قطعا توی رشتهی دو میدانی آیندهی فوق درخشانی داره. آنچنان زیر پای ما میدوئه که انگار طبقهی بالا زندگی میکنن نه پایین. و تمامی اعضای این خانوادهی دوستداشتنی با مقولهی استفاده از کلید نه تنها مشکل دارن بلکه حتی گاهی ننگ هم میدوننش. :| هیچ فرقی هم نداره که چه ساعتی از شبانه روز باشه، زنگ خونهی ما رو میزنن که در رو براشون باز کنیم.
و امااااا در روزگار قرنطینه!! آخ که من چقدررر عاشق گذروندن قرنطینه با این عزیزانِ جان هستم. کلّهی ظهر که بابا از سر کار میاد و ما قصد میکنیم که یه چرت شیرین بزنیم، دختر بزرگه حوض رو آب میکنه و شروع میکنه به آبتنی. البته آبتنی توأم با جیغ و هر هرِ خنده. دختر کوچیکه هم میایسته جلوی پنجرهی اتاق من و یه توپ دارم قل قلیه سر میده! و در حیاط که دقیقا زیر اتاق من هست رو چنان به هم میکوبن که هر لحظه منتظرم که سقف خونه شون که زمین زیر پای ما باشه فرو بریزه. یکی_دو بار مامان با شوخی و خنده و ملایمت ساعتهای استراحت رو بهشون گوشزد کرده اما خب!... کو گوش شنوا!
با یادآوری اینکه از یک پدر و مادر میگرنی، به حتم یه فرزند مبتلا به میگرن متولد میشه؛ از شبهای قرنطینه براتون میگم. بابا به صدا حساس است؛ مامان به نور. من هم اولش بیشتر به خشم و عصبی و شدن و گریه واکنش نشون میدم و بعد، روی هر دو عامل تا حد مرگ حساس میشم.
همین که ساعت به 12 میرسه، چراغ حیاطشون رو _که پراژکتوریه برای خودش_ روشن نموده و جست و خیز این دو گل نو شکفته آغاز میگردد. (گفته بودم که پنجرهی اتاق من با پردهای کرم رنگ دقیقا رو به حیاطه دیگه؟ خب! اتاق مامان و بابا هم در راستای اتاق من قرار داره)
در این حالت، مامان چشمبند به چشم و دستمال گلگی به سر و بابا دستمال کاغذی به گوش و من دندان قورچهکنان و دری وری گویان روی تخت ولو شدیم. شایان اهمیته که من و بابا برای درس خواندن و رفتن به سرکار هر دو ساعت شش بیدار میشیم و شبنشینی این رفقای من دست کم تا دوی نیمه شب طول میکشه.
سوال خوب در این شرایط اینه که چرا به «اینها» چیزی نمیگید؟! و جواب اینه: بابای لطیف و ملایم و صلح طلب منو چه به سر و صدا راه انداختن و گوشزد کردن چیزی به کسی؟! و مامانم هم بس که مستقیم و غیر مستقیم عادی ترین مسائل رو بهشون گوشزد کرده خودش از رو رفته. خب در چنین خانوادهای و در اینچنین حالات من رکترین، پرروترین و بیاعصابترین عضو هستم. به مراتب خواستم چیزی بگم که مامان و بابا جملهی «عاقلان را فی الاشاره!» منو سر جام نشوندند. و به مراتب گفتن که «اینها» حرف بفهم نیستن و تو الکی سر و صدا راه ننداز.
و اما پریشب؛ خیلی خوشحال و شاد از اینکه صداشون هنوز در نیومده، راهی تخت خواب شدیم و با یک لبخند شیرین خوابیدیم. ولی با صدای بلند باز و بسته شدن محکم _خیلی خیلی محکم_ در و جیغها و خندههای پیاپی دختر کوچیکه؛ از خواب پریدم. اونقدر عصبانی شده بودم که میتونستم تک تک تارهای صوتی دخترک رو پاره کنم. نیم نگاهی به ساعت انداختم و دیدم، بعله! بیست دقیقه مانده به دو. اونقدر آمپر چسبونده بودم که دیگر منتظر موعظه های مامان و بابا نموندم. با همان لباسهای گل منگلی و گشاد و موهای ژولیدهم، پلهها رو دو تا یکی پایین رفتم. با خشم در زدم و دختر بزرگه در رو باز کرد. با صدای خواب آلودم گفتم:«مامانت کجاست؟!»
_«خوابیده.»
این رو چنان با خونسردی گفت که تقریبا داد زدم:«یعنی چی که خوابه؟! مگه با این سر و صداها و چلچراغی که راه انداختین کسی هم میتونه بخوابه؟!»
چیزی نگفت. ادامه دادم:«مگه نمیدونین این ساعت مال استراحته؟! من و بابام باید صبحا زود بیدار شیم. ولی شبا تا دیر موقع شما صدا میدین!»
دختر کوچیکه هم اومد و جلوم ایستاد. با نیش گشاد سلام کرد و من یقین داشتم که جملهی بعدیش «میشه بیام خونهتون؟» خواهد بود. اخم کردم «علیک سلام! چرا جیغ میکشی شما؟!»
هر دو تاشون داشتن مثل این نگاهم میکردن. از موضعم کوتاه نیومدم :«سر و صدا بسه! شمام اول چراغ حیاطو خاموش کنید. بعدم بگیرید بخوابید. فردا بیدار بشین و بازی کنین. به جای الان. برید تا منم فردا بیام با مامانتون صحبت کنم.»
وقتی رفتن تو، برگشتم سمت خونه. مامان توی چهارچوب در ایستاده بود. بااینکه چشماش نسبتا راضی به نظر میومدن اما گفت :«نباید داد میزدی!»
شونه بالا انداختم و راهی اتاقم شدم. وقتی به اتاق رسیدم دیگه چراغ حیاط روشن نبود و صدای جیغ هم نمیومد.
هرچند که مامان و بابا دوباره نذاشتن که برم سراغ مادر خانواده اما دیشب خوابی بس آروم داشتیم. بدون جیغ و دعوا و چراغ. هم دیروز بعد از ظهر و هم امروز هم از آبتنی و شعرخوانی هم خبری نبود؛ اما دوباره امروز ظهر مادر خانواده به دلیل اونکه کلید نبرده بود، چرتمونو پاره کرد.
نتایج اخلاقی :
۱. خونهی آپارتمانی یا دو طبقه با خونهی دربست فرق داره. سعی کنیم توی این روزایی که بیشتر خونه هستیم بیشتر مراعات کنیم :)
۲. همسایه های ما نقش «در باز کن» رو ندارن پس از کلید استفاده کنیم.
۳. به ساعات استراحت پایبند باشیم و از ایجاد آلودگی صوتی و نوری در این ساعات بپرهیزیم.
۴. دعوا توی همهی خونهها و برای همهی زوجها پیش میاد و طبیعیه. اما اگر داریم میبینیم که دعواها در هر ساعتی از شبانه روز و به کثرت داره اتفاق میوفته و باعث مختل شدن آسایش همسایهها میشه؛ با مشاوران خانواده و روانکاوها بیشتر دوست باشیم :)
۵. مثل مامان و بابای من نباشین. مثل من باشین :دی در موارد اینجوری بعد از چند بار گوشزد، برید یکم داد بزنین. حالا یا جواب میده یا حداقل سبک شدین. (عذر میخوام اگه بد آموزی دارم :دی)
پ.ن : میدونید قسمت حرص دربیار ماجرا کجاست؟! اونجایی که قبل از عید، نصفه شب نزدیک ساعت دو، خواهری از روی تخت افتاد و صدای خیلی ناجوری بلند شد، به ثانیه نرسید که مادر خانواده، پیام داد به مامان که «مامانم از تهران اومده خونهمون، قلبش ضعیفه. از بالای خیلی صداهای بدی میاد، الان از خواب پریده و ترسیده. دیر موقعس لطفا رعایت کنید.» :||
پس؛ نتیجهی اخلاقی ششم: «رطب خورده منعِ رطب کِی کُند؟!»