۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بقچه‌ی ناصح» ثبت شده است

فاضل نظری

توی چندتا از این کانال‌هایی که از هر ده پست‌شان نه‌تا و نصفی‌اش مضمون «ما چقدر فلک‌زده‌ایم و لعنت به میراث شرقی و هزاران درود به روی ماه مغرب ترقی!» دارد؛ ابراز نفرت زیادی نسبت به فاضل نظری دیده‌ام. دلیل‌شان هم خوانش شعرهایش در محافلی با حضور آقای خامنه‌ای بود. خب! گرچه تا همین‌جا هم مخالف ریختن قیمه‌ی سیاست در هر ماستی هستم امّا، تا اینجایش را می‌گذاریم پای خشم و نارضایتی‌ای که جلوی منطق را می‌گیرد. موضوع به همین‌جا ختم نمی‌شود و حمله‌ها سمت زیر سوال بردن توانایی شعرسُرایی‌اش می‌رود.

فاضل نظری گرچه برخی شعرهایش را در مقابل آقای خامنه‌ای خوانده امّا واضحاً هرگز در اشعارش مروّج و مبلّغ سیاست‌های نظام نبوده. با فرض آن که بوده باشد هم دلیلی برای درخور نبودن اشعارش نیست. بسیاری از شُعرای به‌نام تاریخ در بدایت کارشان «مدیحه‌سرای دربار» بوده‌اند. سیاست خواه و ناخواه بر بسیاری از جوانب زندگی تأثیر می‌گذارد. ادبیات، هنر و موسیقی هم از این قاعده مستثنی نیست. علت اینکه برخی انتظار دارند چهره‌های شناخته شده _با هر سِمت و جایگاهی_ در هر حال جانب مردم را بگیرند برایم قابل درک نیست. (اینجا مقصود آن به اصطلاح سلیبریتی‌های نان به نرخ روز خور و معلوم الحال نیست!) اگر جان و آینده‌ی شغلی و زندگی شما با اعتراض کردن به خطر میفتد، برای آن‌ها هم شرایط یکسان است! اگر کسی هم خیلی راحت توی برنامه‌ها و فیلم‌هایش طعنه می‌زند و اعتراض می‌کند و کسی هم کاری به کارش ندارد، آن دستی را که موقع قدم زدن پشت سرش گره می‌زند را توی دست مسبب همه‌ی این‌ها گذاشته!

فاضل نظری گرچه در عرصه‌ی شعر شاهکار خلق نکرده و هنجارشکن و پیشرو و تاریخ‌پسند نبوده است امّا ارکان شعرش مقبول، صحیح و به جا و درون‌مایه‌ش لطیف، زلال و دلچسب است. من با عاشقانه‌هایش عاشقی کردم و شیوایی قلمش خیال‌های شیرینی بافته‌ام.

جالب است کسانی که به افراد تندرو و متعصب دینی و سیاسی حمله می‌کنند و مداوم دم از این می‌زنند که انسان نباید روی عقایدش پافشاری کند و باید تفکر کند، خودشان روی تک‌تک حرف‌هایشان تعصب دارند، نظر مخالف را برنمی‌تابند و نمی‌توانند حتی برای لحظه‌ای از تعصب داشتن روی نفرت‌شان از حکومت و دین دست بکشند!

خلاصه‌ی منبر امروز را در یک جمله این‌گونه بیان می‌کنم «تعادل! فرزندانم جانب اعتدال را همواره و در هر موضوعی نگه دارید و تمام عقایدتان را بازنگری نموده و درباره‌ی صحت و سقم‌شان تأمل‌های بسیار نمایید! وَ مِنْ اللّٰه توفیق.»

  • ۱۵ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰

    دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش / هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست

    تاریخ سرشار است از قدرت‌های آمیخته به مذهب که حاصلشان نفرت اغلب مردم از آن مذهب است. تعصب و افراط در دین به میزان کفایت کشنده است، حال این ترکیب با آمیختن به سیاست زهری مهلک‌تر می‌سازد.

    من مذهبی نیستم، هیچ‌گاه نبودم ولی این روی‌گردان شدن غالب مردم از دین و حتی در برخی موارد انسانیت و هم‌نوع دوستی جمعی، سخت دلم را به درد می‌آورد.

    بدتر از به فنا رفتن همه‌ی اعتقادات مذهبی، افزایش شدید تعداد آتئیست‌هاست. بدبینی با اخبار وحشتناک این روزها اوج می‌گیرد و امّید، اعتقاد، اعتماد، توکّل از میان مردم رخت بر‌می‌بندد. عملکرد سیاست یک‌رنگی نیست. یک‌جور زرنگی گاهی بدجنسانه است. به قول عامه‌ی مردم «سیاست بی‌پدر و کثیف است.» حال این سیاست اگر اعتقاد مردم را نشانه برود؛ سلوک، عرفان، مذهب، تصوّف و آخرین دستاویزهای بشر برای یافتن حتی ذره‌ای آرامش، کسب منش اخلاقی و در نهایت در صلح زیستن به قهقرا می‌رود. و خداوند به یکباره برای مردم رنگ می‌بازد.

    این ترکیب مهلک دین و سیاست؛ خواه و ناخواه مردم را به جان یک‌دیگر می‌اندازد. تقابل دسته‌ی مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها. دین‌دار مراسم‌های بی‌دین را نکوهش می‌کند، بی‌دین به مناسک دین‌دار حمله می‌کند. دین‌دار در پوشش بی‌دین فضولی می‌کند، بی‌دین پوشش دین‌دار را مسخره می‌کند. این می‌شود که دین‌دار می‌گوید اگر به این حال و اوضاعیم به خاطر معصیت شماست و بی‌دین می‌گوید اگر به این احوال دچاریم به دلیل اداره‌ی کشور به دست امثال شماست. فرمول ساده‌ای دارد. مقدم و تالی بی‌ربط را کنار هم می‌گذارند و نتیجه‌ی بی‌ربط‌تری می‌گیرند.

    تلخ‌ترین جمله‌ی چند ماه اخیر شنیده‌ام این بود «خودمون کم بدبختی داریم که به افغانستان هم فکر کنیم؟ خودمون مگه اسیر نیستیم که واسه اسارت یکی دیگه دل بسوزنیم؟» اینجا دانستم که آدمیت و اعضای یک‌دیگر بودن هم رنگ باخته.

    آقای مسئول؛ زندگی نرمال و حقوق طبیعی‌مان را گرفتید، دین و اعتقادات را گرفتید، خدا را گرفتید، انسانیت هم که نفس‌های آخرش را می‌کشد، دیگر چه چیزی مانده که قربانی بقای حکومت شما شود؟ کی قرار است از دستمایه قرار دادن دین برای سیاست کثیف‌تان دست بکشید؟

     

    پی‌نوشت : حالا هم بحث‌ها اوج گرفته که این پیک نمی‌دانم چندم کرونا بالا رفتن آمار مرگ و میر به خاطر پارتی و سفر به ساحل یک عده است. آن عده هم می‌گوید نخیر، به خاطر عزاداری و سفر به مشهد یک عده‌ی دیگر است. و این جدال زیادی از حد مضحک است عزیزانم! بیش از اندازه ابلهانه است. مقصر در مرحله‌ی اول عدم وجود واکسن کافی و فضاحت روند واکسیناسیون است و در مرحله‌ی دوم همه‌ی همه‌ی آن‌هایی که به هر دلیلی توی خانه‌شان نمی‌نشینند، ماسک نمی‌زنند و در یک جمله رعایت نمی‌کنند! حالا دلیلش تجمع توی پارتی باشد یا صحن حرم، هیچ توفیری در اصل قضیه ندارد.

    دست از حمله بردن به یک‌دیگر برداریم و در خانه بمانیم :)

     

    عنوان : فاضل نظری

  • ۲ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰

    و دردِ حرف زدن دارم...

    وقتی خبر تجاوز سیاوش اسعدی، به ریحانه پارسا توی شبکه‌های مجازی دست به دست می‌شد، عمه خانم گفت «کرم از خودِ درخته! این دختره از اولش معلوم بود چیکاره‌س!»

    توی مدارس روزی صدبار به دختران گوشزد می‌کنند که اگر «حجاب»شان را رعایت کند و «حیا» داشته باشد از هر خطری مصون‌اند. اگر حجاب نداشته باشند و از خودشان سبک‌سری نشان بدهند، دارند خودشان مجوز می‌دهند که هر انسان رذلی، هر غلطی می‌خواهد بکند.

    اگر به دختر بی‌حجاب و حیایی تجاوز بشود، حق‌اش بوده و کِرْم از خودِ درخت است. اگر به دختر محجبه‌ای تجاوز بشود، لابد از زیر چادر عشوه‌ای آمده یا کاری کرده. اصلاً اگر حجب و حیا داشت از این ننگ حرف می‌زد؟ البته که نه! باید دهانش را می‌بست. باید خفه می‌شد، پس شکی درش نیست که باز هم کرم از خود درخت است.

    اگر دختری توی خیابان بلند بخندد، یا اشک بریزد، یا با پوششی که دوست دارد بگردد، درخت سیّار کرم‌داری است که سزایش متلک و فحش شنیدن است.

    آری! حق با شماست! همه‌ی درختان خودشان کرم دارند!

    فقط به من بگویید نوزاد ۱۷ ماهه‌ای که مورد تجاوز پدرش قرار می‌گیرد، کرم از کجایش است؟

    کودکی که هنوز جوانه است، نرم است، نازک است، چه کرده‌است که سزایش این باشد؟ کودک یا نوجوانی که هنوز نهال هم نیست، کجای تنه‌اش کرم دارد؟ کجا عشوه‌گری بلد است؟ کجا بلد است مردی را، پدری را، برادری را، آشنا و غریبه‌ای را، اغوا کند؟

    جرم کودک و نوجوان‌هایی _دختر و پسر_ که مورد تجاوز ناظم و مربی قرآن و محارم و غیر از آن قرار گرفته‌اند چه است؟ کرم‌ریزی؟ اغواگری؟ پوشش نامناسب؟

    فقط یک نفر به من بگوید کجای عدالت حکم می‌کند که فرد معترض به اوضاع کشور اعدام شود و اویی که فرزند ۱۷ ماهه‌اش را زیر فشار تجاوز می‌کُشد تنها سه سال حبس بشود؟

    کاش دیگر بعد از این همه سال، به جای تمرکز به روی سَمّ پاشی کردنِ درختان و کشتن کرم‌هایشان، حکومتی که دم از عدالت الهی می‌زند همّ و غمّ‌اش را بگذارد روی جا انداختنِ فرهنگِ کنترل کردن شهوات و امیال جنسی بلکه هر متجاوزی بفهمد پیش از آنکه دیگری حجابش را رعایت کند، او باید آن نگاه کثیف و چشم‌های هرزه‌اش را فرو ببندد!

    کارد استخوان را شکافته! دیگر تا کجا باید ‌پیش برود که چاره‌اندیشی شود؟ کارد به مغز استخوان رسیده، چرا کسی کاری نمی‌کند؟

    قلبم مچاله شده‌است. کاش می‌توانستم از «انسان» بودنم انصراف بدهم. کاش می‌توانستم از شرم رذالت [برخی] هم‌نوعانم بمیرم. کاش می‌توانستم...

     

    پی‌نوشت : عکس‌ و فیلم‌هایی که از کمک کردن حیوانات به یکدیگر گاه‌گاهی وایرال می‌شوند را دیده‌اید؟ اشراف مخلوقات آن‌ها هستند، نه ما!...

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰

    خنده

    نمی‌دونم دقیقا چند سالم بود ولی کوچک بودم. شاید 9 یا 10 سال. یه بار که از شدت خنده روی زمین پخش شده بودم، یه نفر بهم گفت «تو با این وضع دندونات هیچوقت نخند!»

    من فکم خیلی کوچولوئه. جوری که مجبور شدم چهار تا از دندون‌های اصلی‌مو بکشم تا دندونام توی دهنم جا بشن. به سبب همون فک کوچیک، دندون‌های نیشم، خیلی بالا بودن. بالا، جلو و نامتعارف. (همچین خون‌آشام‌طور)  توی اون مقطع زمانی خیلی ناراحت شدم. حتی گریه هم کردم و از اون به بعد تا مدت زیادی سعی می‌کردم با لب‌های بسته بخندم. یا دستم رو بیارم جلوی دهنم، یا کل صورتمو ببرم پایین تا خنده‌م مشخص نشه. به طور کلی نسبت به خنده‌م، دندونام، صدای خنده‌م و بقیه‌ی موارد، حس خوبی نداشتم. شرایط همونجوری موند تا زمانی که ارتودنسی کردم. اون زمان، دیگه خیالم راحت شده بود که دیگه دندونام زیبا میشن. ولی میدونین چیه؟ اینبار یه نفر دیگه بهم گفت «اه اه نخند، برق سیم کشیات چشم آدمو میزنه!»

    اینبار خیلی خیلی بالغ تر شده بودم. اینبار دیگه می‌دونستم که بقیه همیشه هرچی دلشون بخواد می‌گن. پس با خونسردی بهش گفتم «می‌تونی یه ور دیگه رو نگاه کنی تا چشمای زیبات اذیت نشن!»
    البته که اون موقع هم هنوز نسبت به خنده‌هام حس چندان خوبی نداشتم. ولی تلاش کردم که حرف بقیه برام مهم نباشه. سعی کردم با همه‌ی حس بدی که نسبت به خنده‌م دارم بازم بخندم.

    درسته که هنوزم دندونام سیم پیچی هستن. درسته که هنوز دندونام کامل صاف نشده، درسته که خنده‌م صدای قشنگ و ملکوتی‌ای نداره. ولی الان تفاوت عمده‌ی من با اون سال‌ها اینه که، من عاشق خنده‌های خودمم. رشد آدما از اونجایی شروع میشه که دیگه اهمیتی به حرف دیگران نده. زمانی که تو عاشق خودت باشی، دیگه خزعبلات دیگران رو نمی‌شنوی، یا اگه بشنوی اهمیت نمی‌دی. هر چند که شنیدن این دست حرفا همیشه یه مقدار اذیت کننده هست. ولی از یه جایی به بعد یاد می‌گیری که به جای لب برچیدن، بلندتر بخندی :)

    با یه لبخند عظیم زل زدم به آسمون و دارم به این فکر می‌کنم که توی این چند هفته‌ی اخیر، چند نفر بهم گفتن «چقدر خنده‌هات قشنگه!»

  • ۱۰ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹

    پاتون توی گُه نره!

    روز عروسی خاله زیبا، وقتی با خاله بزرگه رفته بودن توی جنگل برای عکاسی، خاله بزرگه جلوتر می‌رفته و مراقب بوده که پای عروس و داماد توی فضولات فرو نره. به این صورت که «بچه‌ها اینجا پی‌پی‌ـه، مرقب باشید... پاتون نره تو اَنا... پاتون تو گُه نره...»

    دستِ آخر خودش پاش میره توی گُه! داشتم نگاه می‌کردم به خودم توی این چند ماه اخیر. من همون آدمی‌ام که به دوستام می‌گم مراقب گُه‌های کفِ زندگی باشید... گند بالا نیارید... پاتون توی گُه نره... و خودم؛ تا زانو توی گُهم!..

    هشتگ رطب خورده منع رطب کِی کُند

    هشتگ اول خودت رو ارشاد کن

    هشتگ آدم باش

    هشتگ اول خودت از تو  گُه‌ها بیرون بیا بعد واسه بقیه نسخه بپیچ

  • ۱۵ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹

    از آن مرد دانا دهان دوخته‌ست / که بیند شمع از زبان سوخته‌ست

    دو سال پیش نمره‌ی انضباط  رو «خیلی خوب» [معادل 17 اینا] رد کردن و برای اینکه میخواستم مقطع تحصیلی‌م رو عوض کنم [از دوره‌ی اول به دوم] دچار مشکل شدم یکم. حالا می پردازیم به دلایل:

    1. وی، تا مجبور نمی‌شد، چادر نمی‌پوشید. (چادر توی دبیرستان‌های دخترونه‌ی یزد کاملا الزامیه. و نپوشیدنش کم شدن نمره‌ی انضباط رو در پی داره.)

    2. وی در نماز جماعت شرکت نمی‌نمود و نماز زورکی نمی‌خواند.

    3. وی سوالات دینی‌اش _اعم از جایگاه زن در اسلام، علت نصف بودن سهم الارث زنان، علت اینکه مردان میتونن چند همسر داشته باشن ولی زنان نه، دلیل محکمی برای حجاب، علت اینکه شهادت یک زن نصف یک مرد است و..._  را از دبیران دینی و پرورشی می‌پرسید.

    4. وی درمورد علت برخی از قوانین و یا سوالات اجتماعی و اقتصادی‌اش از معلم مطالعات اجتماعی سوال می‌پرسید. گاهی هم توصیه‌هایی برای اجرای عدالت اجتماعی ارائه می‌داد. [معاذاللّه]

    5. وی بحث های فمنیستی و فلسفی به راه می‌انداخت.

    6. وی هیچوقت حجاب کاملی نداشت.

    7. وی نپذیرفت که برای 22 بهمن اجرا کند. (نه تئاتر و نه اجرا.)

    8. وی هنگام اجراهای مختلف از چپیه و چادر استفاده نمی‌کرد.

    9. وی بدون توجه به جیغ و فریادهای معلم ادبیات برای خفه کردنش؛ درمورد «فروغ» و «هدایت» و «رابعه بلخی» صحبت کرد.

    10. حتی با وجود اصرار معلم پرورشی هرگز انشایی در رابطه با حجاب و 12 بهمن ننوشت.

    11. برای راهپیمایی و آتش زدن پرچم و این ها بیماری را بهانه کرد و شرکت نکرد.

    12. وی درمورد سوره‌ی مبارکه‌ی «نساء» و همینطور خطبه‌ی ۸۰ نهج‌البلاغه سوالات گوناگونی داشت.

    13. وی سعی داشت در میان همکلاسی‌هایش «آگاه‌سازی» کند.

    14. زمانی که یک سری از دوستان می‌آمدند و درمورد انتخاب رشته‌ی به اصطلاح صحیح و شوهرداری و مادر نمونه بودن آموزشمان بدهند، ازشان سوال می‌پرسید و بهشان توضیح میداد که یک زن زندگی شخصی خودش را هم دارد. یک مادر و همسر تمام وقت نمی‌باشد. همچنین قادر است که در هر رشته‌ای که مایل است اعم از معماری، عمران، مکانیک، خلبانی، وکالت و حتی قضاوت تحصیل کند.

    15. وی برای اجرای قطعه‌ی پر از شور «ای ایران»، به صورت سرود، پا فشاری داشت.

    16. نمیدانم کی و چطور به گوش کادر مدرسه رسیده بود که وی و خانواده اش در «جشن سده» شرکت میکنند. 

    17. یکبار هم که وی زنگ تفریح در حال مطالعه بود، معاون با حالت به شدت بدی «کتاب بدانیم و سربلند باشیم [فشرده ای از آموزش های دین زرتشت]» را از دست وی کشید!*

     

    چند بار بهم تذکر دادن. یه یکی دو بار هم نامه‌ی احضار ولی دادن دستم [ولی قاعدتاً به دست والدین گرامی‌م نرسیدند هیچوقت] و منم به مدرسه اعلام کردم که تعهد میدم که سکوت پیشه بنمایم، ولی پای خانواده رو وسط نکشید. سه باری هم تعهد کتبی نوشتم. آخرش نمره‌ی انضباط رو کم کردن و خودشون زنگ زدن به بابا و خواستن که بیان مدرسه. مدیر فرموده بودن که چند تا از بچه‌های کلاسشون به اداره خبر داده بودن که یه نفر بحث سیاسی و مذهبی می‌کنه. با ما تماس گرفته شده ولی ما فامیلی‌شو نگفتیم و قول دادیم که پیگیری می‌کنیم. من گذاشتم پای بچگی و نادونی و حماقتش ولی از ما به شما نصحیت که دخترتونو خفه کنید تا پرونده سازی نشده براش. نمره‌ی انضباط هم به دلایل فوق کسر شده. تازه یه عالمه هم بهتون لطف کردیم و بیشتر از اینا باید کم می‌شده! 

    فلذا بابا شروع کرد به نصیحت کردن. ابتدا با جمله‌ی تکراری «زبانِ سرخ، سرِ سبز می‌دهد بر باد» آغاز نمود و اینگونه ادامه داد «توی جامعه‌ای که می‌تونن سرنوشتت رو با نوک خودکارشون تغییر بدن، باید خفه بشی! تو بچسب به آینده‌ت. به زندگی خودت. اینا خودشون هم به خودشون رحم می‌کنن. من و تو که... هیچ!» سپس مثال تکراری دختر همسایه‌ی سابق‌شون و اتفاقاتی که براش افتاده رو مجدداً فرمودن.

    بنده گفتم که «پدر جان تا کی باید خفه شد؟! آیا من وظیفه ندارم که حداقل همسن خودم رو آگاه کنم؟!»

    پدر هم فرمودن «تا هر وقت که لازم باشه. و خیر! شما غلط میکنی که بخوای آگاه سازی کنی. شما فعلا تنها وظیفه‌ت اینه که درستو بخونی به آینده‌ت فکر کنی و زنده بمونی.»

    تهش چی شد؟! نمیدونم سرمو با چی شستم که قرمه سبزی از روش پاک شد. هر چند که حسابی جلوی خودم میگیرم برای صحبت نکردن. مدام با یاد داستان "سارا کرو" نک زبونمو بین دندونام می‌گیرم که صحبت نکنم. نتیجه گیری که میتونم به عنوان کوچیکترین همه‌تون بهتون بگم اینه که تا زمانی که کسی دنبال آگاه شدن نیست، آگاه سازی نکنید. تا وقتی کسی روی اعتقادش تعصب کورکورانه داره؛ سعی نکنید هشیارش کنید. توی جامعه‌ای [هر جامعه ای از مدرسه و محیط کار گرفته تا بزرگترش] که اتحاد وجود ندارد و نفع دیگری در سرنگونی شماست، از در رفاقت وارد نشوید. که این‌ها دودی دارد بس غلیظ، که تهش فقط توی چشمان قشنگ خودتون میره و لاغیر.

     

    * به جهت شفاف سازی عرض میکنم که من مدت مدیدی رو صرف تحقیق در مورد خدا و انواع ادیان و غیره، کرده و میکنم. من دین زرتشت رو به جهت پیوند تاریخی که با ایران داره به شدت دوست می‌دارم. در نهایت اینکه مقصد یکجاست و معبود یکی‌ست. تفاوتی ندارد که از چه راهی و با چه دینی به شناخت حقیقی معبود برسیم :)

  • ۱۴ | ۰
  • ۱۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹

    از برچسب ها حرف بزنیم! (۲)

    توی پست قبل راجع به برچسب هایی که به زنان زده شده حرف زدیم؛ حالا با آگاهی از اینکه من همان قدر که با مرد سالاری مشکل دارم مرد ستیزی را هم نمی‌توانم بپذیرم؛ درمورد برچسب هایی که مردان زده شده، صحبت می‌کنیم.

    توی دنیای امروز خیلی ها بدون اینکه چیزی در رابطه با فمنیسم بدانند، خود را فمنیست می‌دانند و برای همین مرد ستیزی را با فمنیست بودن اشتباه می‌گیرن. فمنیسم مکتب و علمی‌ست که نیاز به آگاهی و مطالعه دارد؛ صرفا کسی با دنبال کردن افراد خاصی توی اینستاگرام، فمنیست نمی‌شود.

    .

    امین جدیدا زده به کار آشپزی، کیک هایش خوش طعم هستند و خورشت‌هایش تقریبا جا افتاده. (لامذهب سیب زمینی سرخ کرده هایش هم محشر می‌شود.) هر باری که از دستپختش تعریف کردم؛ آرمین مثل قاشق نشسته پریده وسط که :«بعلهههه امین که حسابی "کدبانو" شده اخیرا.»

    پارسای هشت ساله از شدت بغض هم کبود شود یک قطره اشک هم نمی‌ریزد چون یادش داده‌اند که :«"مررررد" گریه نمی‌کند.»

    آرمین توی خونه دست به سیاه و سفید نمی‌زند تا بلکه مرررد بودنش _خدایی ناکرده :/ _زیر سوال نرود.

    چند وقتی ست که با پروفسور دگیر بحث هایی از این قبیل هستیم. پروفسور میگوید :«ولی من کلا نسبت به مردایی که تو کار ادبیات و نویسندگی هسن یه حس بدی دارم. فک میکنم با روحیه مردونگی سازگار نیس. نه که حس بدی داشته باشم میگم با روحیه مردونه سازگاری نداره، چون معتقدم نویسنده ها و شاعرا یه سبک زندگی متفاوتی دارن چون طرز فکرشون متفاوته.»

    توی سریال هیولا یه کارکتر هایی به اسم "حامد" و "هاله" داشتیم. و به نظر من هر دو کارکتر های جالب توجه‌ای داشتند. حامد پسری بود که به عروسک و گلدوزی علاقه‌مند بود و به شدت از هرگونه درگیری دوری می‌کرد و در مقابل هاله دختری بود که عاشق اسلحه و شمشیر و دعوا. و ما چرا به رفتار های این دو کارکتر می‌خندیدیم؟! چون که خودآگاه یا ناخودآگاه ذهن ما همچنان درگیر کلیشه‌هاست. چون هنوز داریم با کلیشه ها زندگی می‌کنیم و فردی که خارج از این هنجار ها و کلیشه ها باشد را نمی‌توانیم بپذیریم.

    نظرتان راجع به این جمله چیست؟! :«مرد اونیه که خودش با زیر پوش بگرده دختر همراهش پالتو پوست داشته باشه.»

    این جمله حتی برای شوخی هم مناسب نیست. خون شما از مرد همراهتان رنگین تر است؟ نظرتان چیست اگر آن پالتو پوست را از پوست خودش تهیه کند؟! در این صورت جنتلمن تر به نظر نمی رسد؟! و در غیر این صورت لابد مرد نیست؟! مگر مردانگی تعریفش به این‌ چیزها بند است؟ به پول و خرج کردن برای همراهش؟! یا مثلا زنانگی به شستشو و کار های به اصطلاح زنانه؟

    ما همان‌طور که در حق بانوان اجحاف می‌کنیم؛ در حق آقایان هم ستم می‌کنیم. از بچگی یادشان می‌دهیم از ترس، ضعف، آسیب پذیری، گریه و بیان کردن احساسات شان فراری؛ و مردان خشن و محکم و قابل تکیه‌ای باشند. ک تا سربازی نروند «مرررررد» بار نمی آیند (مراجعه شود به این  پست) که مسائل مالی را با اثبات مردانگی اشتباه بگیرند و از همان بچگی «ladies first» را توی گوششان خوانده‌ایم. حرف من این است که اگر بناست ما دنبال برابری باشیم هیچ یک از دو جنس مقدم نیستند.

    مرد ها می‌توانند، به ماندن در خانه و انجام کارهای خانه علاقه داشته باشند. می‌توانند آشپز خوبی باشند. می‌توانند عاشق گلدوزی، خیاطی، قلاب بافی، ادبیات و شعر باشند. می‌توانند به رنگ صورتی علاقه داشته باشند و پیراهن های گلدار بپوشند. می‌توانند گریه کنند. می‌توانند نیاز به تکیه کردن داشته باشند. می‌توانند شکننده باشند و می توانند به هر شغلی و کاری که علاقه دارند رسیدگی کنند؛ (همانگونه که زنان هم می‌توانند) و هیچ کدام از این ها «مرد» بودنش را زیر سوال نمیبرد. هیچکس با پرداختن به چیز ها و کار هایی که دوست دارد ماهیت و جنسیت خود را از دست نمیدهد!

    من به تفاوت میان مرد و زن معتقدم. اصلا همین تفاوت است که باعث میشود مردی وجود داشته باشد و زنی. اصلا همین تفاوت هاست که باعث میشود ما چیزی به نام جنسیت داشته باشیم.

    من به تفاوت در جنسیت معتقدم اما به تبعیض جنسیتی نه! من به تفاوت در روحیه و ساختار زن و مرد واقفم اما به تفاوت در حقوق نه! 

    هیچ جنسیتی به جنسیت دیگر برتری ندارد. هم مرد سالاری مخرب است و هم زن سالاری. هم مرد ستیزی و هم زن ستیزی. ما در پِی برابری هستیم :)

     

    +کتاب های خانم آدیشی («مانیفست یک فمنیست در پانزده پیشنهاد» و «ما همه باید فمنیست باشیم») هم در عین کوتاهی حق مطلب را ادا میکنن و هم رَوون هستن. من خودم از انتشارات کوله پشتی گرفتمشون اما گویا انشارات میلکان هم دارند کتاب ها رو. خلاصه که توصیه میشن :)

  • ۹ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۹

    همسایه‌ی طبقه پایین

    چیزی حدود دو ساله که متاسفانه همسایه‌ی خانواده‌ی چهار نفره هستیم. توی یه خونه‌ی دو طبقه. دختر بزرگشون نه ساله و دختر کوچیکه سه ساله‌س. پدر خانواده مدام ماموریت‌های کاری به تهران داره. و البته از اووووون ماموریت‌های کاری‌هاااا. صددرصد که این مسئله دخلی به من نداره اما دعواهای ساعت سه‌ی نصفه شبشون سر معضل خیانت؛ چرا! صدای دعوا و جیغ و فحش‌کاری در وقت و بی‌وقت؛ چرا!

    مادر خانواده یک بار ساعت دو بعد از ظهر که داشتیم ناهارمونو میل می‌نمودیم، اومد دم در که «دختر کوچیکه‌ی من پیش شماست؟!» وقتی جواب منفی‌مون‌و شنید گفت :«واااا کجاست پس؟!»

    خب!! گویا بچه‌ای که از دو ساعت پیش معلوم نیست کجاست رو از ما طلب می‌کرد. دختر کوچیکه تبحر بی‌نظیری توی باز کردن در خونه و فرار کردن داره. گاهی ساعت 12 نیمه شب میاد در می‌زنه که می‌شه بیام خونه‌تون؟!

    دختر بزرگه هم اگر پیگیری کنه قطعا توی رشته‌ی دو میدانی آینده‌ی فوق درخشانی داره. آنچنان زیر پای ما میدوئه که انگار طبقه‌ی بالا زندگی می‌کنن نه پایین. و تمامی اعضای این خانواده‌ی دوست‌داشتنی با مقوله‌ی استفاده از کلید نه تنها مشکل دارن بلکه حتی گاهی ننگ هم می‌دوننش. :| هیچ فرقی هم نداره که چه ساعتی از شبانه روز باشه، زنگ خونه‌ی ما رو می‌زنن که در رو براشون باز کنیم.

    و امااااا در روزگار قرنطینه!! آخ که من چقدررر عاشق گذروندن قرنطینه با این عزیزانِ جان هستم. کلّه‌ی ظهر که بابا از سر کار میاد و ما قصد می‌کنیم که یه چرت شیرین بزنیم، دختر بزرگه حوض رو آب می‌کنه و شروع می‌کنه به آب‌تنی. البته آب‌تنی توأم با جیغ و هر هرِ خنده. دختر کوچیکه هم می‌ایسته جلوی پنجره‌ی اتاق من و یه توپ دارم قل قلیه سر می‌ده! و در حیاط که دقیقا زیر اتاق من هست رو چنان به هم میکوبن که هر لحظه منتظرم که سقف خونه شون که زمین زیر پای ما باشه فرو بریزه. یکی_دو بار مامان با شوخی و خنده و ملایمت ساعت‌های استراحت رو بهشون گوشزد کرده اما خب!... کو گوش شنوا!

    با یادآوری اینکه از یک پدر و مادر میگرنی، به حتم یه فرزند مبتلا به میگرن متولد می‌شه؛ از شب‌های قرنطینه براتون می‌گم. بابا به صدا حساس است؛ مامان به نور. من هم اولش بیشتر به خشم و عصبی و شدن و گریه واکنش نشون می‌دم و بعد، روی هر دو عامل تا حد مرگ حساس می‌شم.

    همین که ساعت به 12 می‌رسه، چراغ حیاطشون رو _که پراژکتوریه برای خودش_ روشن نموده و جست و خیز این دو گل نو شکفته آغاز می‌گردد. (گفته بودم که پنجره‌ی اتاق من با پرده‌ای کرم رنگ دقیقا رو به حیاطه دیگه؟ خب! اتاق مامان و بابا هم در راستای اتاق من قرار داره)

    در این حالت، مامان چشم‌بند به چشم و دستمال گلگی به سر و بابا دستمال کاغذی به گوش و من دندان قورچه‌کنان و دری وری گویان روی تخت ولو شدیم. شایان اهمیته که من و بابا برای درس خواندن و رفتن به سرکار هر دو ساعت شش بیدار می‌شیم و شب‌نشینی این رفقای من دست کم تا دوی نیمه شب طول می‌کشه.

    سوال خوب در این شرایط اینه که چرا به «این‌ها» چیزی نمی‌گید؟! و جواب اینه: بابای لطیف و ملایم و صلح طلب من‌و چه به سر و صدا راه انداختن و گوشزد کردن چیزی به کسی؟!  و مامانم هم بس که مستقیم و غیر مستقیم عادی ترین مسائل رو بهشون گوشزد کرده خودش از رو رفته. خب در چنین خانواده‌ای و در اینچنین حالات من رک‌ترین، پررو‌ترین و بی‌اعصاب‌ترین عضو هستم. به مراتب خواستم چیزی بگم که مامان و بابا جمله‌ی «عاقلان را فی الاشاره!» منو سر جام نشوندند. و به مراتب گفتن که «این‌ها» حرف بفهم نیستن و تو الکی سر و صدا راه ننداز.

    و اما پریشب؛ خیلی خوشحال و شاد از اینکه صداشون هنوز در نیومده، راهی تخت خواب شدیم و با یک لبخند شیرین خوابیدیم. ولی با صدای بلند باز و بسته شدن محکم _خیلی خیلی محکم_ در و جیغ‌ها و خنده‌های پیاپی دختر کوچیکه؛ از خواب پریدم. اونقدر عصبانی شده بودم که می‌تونستم تک تک تارهای صوتی دخترک رو پاره کنم. نیم نگاهی به ساعت انداختم و دیدم، بعله! بیست دقیقه مانده به دو. اونقدر آمپر چسبونده بودم که دیگر منتظر موعظه های مامان و بابا نموندم. با همان لباس‌های گل منگلی و گشاد و موهای ژولیده‌م، پله‌ها رو دو تا یکی پایین رفتم. با خشم در زدم و دختر بزرگه در رو باز کرد. با صدای خواب آلودم گفتم:«مامانت کجاست؟!»

    _«خوابیده.»

    این رو چنان با خونسردی گفت که تقریبا داد زدم:«یعنی چی که خوابه؟! مگه با این سر و صداها و چلچراغی که راه انداختین کسی هم می‌تونه بخوابه؟!»

    چیزی نگفت. ادامه دادم:«مگه نمی‌دونین این ساعت مال استراحته؟! من و بابام باید صبحا زود بیدار شیم. ولی شبا تا دیر موقع شما صدا می‌دین!»

    دختر کوچیکه هم اومد و جلوم ایستاد. با نیش گشاد سلام کرد و من یقین داشتم که جمله‌ی بعدی‌ش «می‌شه بیام خونه‌تون؟» خواهد بود. اخم کردم «علیک سلام! چرا جیغ می‌کشی شما؟!»

    هر دو تاشون داشتن مثل این نگاهم می‌کردن. از موضعم کوتاه نیومدم :«سر و صدا بسه! شمام اول چراغ حیاطو خاموش کنید. بعدم بگیرید بخوابید. فردا بیدار بشین و بازی کنین. به جای الان. برید تا منم فردا بیام با مامانتون صحبت کنم.»

    وقتی رفتن تو، برگشتم سمت خونه. مامان توی چهارچوب در ایستاده بود. بااینکه چشماش نسبتا راضی به نظر میومدن اما گفت :«نباید داد می‌زدی!» 

    شونه بالا انداختم و راهی اتاقم شدم. وقتی به اتاق رسیدم دیگه چراغ حیاط روشن نبود و صدای جیغ هم نمیومد. 

    هرچند که مامان و بابا دوباره نذاشتن که برم سراغ مادر خانواده اما دیشب خوابی بس آروم داشتیم. بدون جیغ و دعوا و چراغ. هم دیروز بعد از ظهر و هم امروز هم از آب‌تنی و شعرخوانی هم خبری نبود؛ اما دوباره امروز ظهر مادر خانواده به دلیل اونکه کلید نبرده بود، چرتمونو پاره کرد.

     

    نتایج اخلاقی :

    ۱. خونه‌ی آپارتمانی یا دو طبقه با خونه‌ی دربست فرق داره. سعی کنیم توی این روزایی که بیشتر خونه هستیم بیشتر مراعات کنیم :)

    ۲. همسایه های ما نقش «در باز کن» رو ندارن پس از کلید استفاده کنیم.

    ۳. به ساعات استراحت پایبند باشیم و از ایجاد آلودگی صوتی و نوری در این ساعات بپرهیزیم.

    ۴. دعوا توی همه‌ی خونه‌ها و برای همه‌ی زوج‌ها پیش میاد و طبیعیه. اما اگر داریم می‌بینیم که دعواها در هر ساعتی از شبانه روز و به کثرت داره اتفاق میوفته و باعث مختل شدن آسایش همسایه‌ها می‌شه؛ با مشاوران خانواده و روانکاوها بیشتر دوست باشیم :)

    ۵. مثل مامان و بابای من نباشین. مثل من باشین :دی در موارد اینجوری بعد از چند بار گوشزد، برید یکم داد بزنین. حالا یا جواب میده یا حداقل سبک شدین. (عذر میخوام اگه بد آموزی دارم :دی)

     

    پ.ن : می‌دونید قسمت حرص دربیار ماجرا کجاست؟! اونجایی که قبل از عید، نصفه شب نزدیک ساعت دو، خواهری از روی تخت افتاد و صدای خیلی ناجوری بلند شد، به ثانیه نرسید که مادر خانواده، پیام داد به مامان که «مامانم از تهران اومده خونه‌مون، قلبش ضعیفه. از بالای خیلی صداهای بدی میاد، الان از خواب پریده و ترسیده. دیر موقع‌س لطفا رعایت کنید.»  :||

    پس؛ نتیجه‌ی اخلاقی ششم: «رطب خورده منعِ رطب کِی کُند؟!»

  • ۱۱ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹

    از برچسب‌ها حرف بزنیم!

    موهایم را که کوتاه کردم عمو کوچیکه اخم کرد و عمو بزرگه قهر.

    امین دماغ چین داد و گفت «اه اه! ببین چه بلایی به سر خودش آورده! موهای دختر باید بلند باشه!»

    آرمین با ریتم آهنگ ساسی می‌خواند «جونم چه پسری!»

    مامان اولش لب برچید و گفت «شبیه سندروم داونی ها شدی!»

    امیر بیخیال چانه داد بالا که «بد نیس ولی موی بلند بیشتر بهت میاد.»

    مهرناز اخم کرد و گفت :« ای وای!! چیکار کردی با موهای خوشگل مواجت؟! »

    هنوز هم صبح‌ها که مو هایم را میبندم مامان قربان‌صدقه‌شان می‌رود و می‌گوید «بقچه! جون مامان دیگه موهاتو کوتاه نکن!»

    خب، من عاشق موهای کوتاهم شده بودم. لپ های بیرون زده ام و تمام چهره‌ی دلربایم. ( D: ) و با در نهایت احترام به نظر هیچ یک از این دوستان محترمم هم توجه‌ای ننمودم!

    و قطعاً قراره به زودی هم دوباره کوتاهش کنم. :-)

    دو سال پیش هم که کلاس دفاع شخصی ثبت نام کردم، خان عمو گفت «دختر رو چه به رزمی؟! برو کلاس رقصی، شنایی، چیزی!»

    وقتی بابا تابستان پارسال مجبور شد سفر یک روزهای به شیراز داشته باشد و بلافاصله بعد از رفتنش کولر خراب شد. دست روی دست نگذاشتم و توی آن آفتاب کویری رفتم روی پشت بام و تسمه‌ی پوکیده‌ی کولر رو عوض کردم. بعدش که عمو بزرگه شنید گفت «از این به بعد بهت می‌گیم آقا بقچه.»

    و پشت بندش چنان قهقه‌ای زد که تمام خطوط مخابرات به خود لرزیدند.

     همه‌ی اینا رو گفتم که از برچسب‌ها حرف بزنم. برچسب‌هایی که طی سال‌ها به من/ به ما زده شده.

    که موی کوتاه مخصوص به پسرهاست.

    که وزرش رزمی خشنه و به درد دخترها نمی‌خوره.

    که اگر دختری کار های فنی انجام بدهد خیلی پسرانه و زمخت است.

    اینکه یک سری از کارها پسرانه است و یک سری دیگر دخترانه!

    من به تفاوت میان مرد و زن معتقدم. اصلا همین تفاوت است که باعث می‌شود مردی وجود داشته باشد و زنی. اصلا همین تفاوت‌هاست که باعث می‌شود ما چیزی به نام جنسیت داشته باشیم.

    من به تفاوت در جنسیت معتقدم اما به تبعیض جنسیتی نه! من به تفاوت در روحیه و ساختار زن و مرد واقفم اما به تفاوت در حقوق نه! 

    هر دختری می‌تواند به انواع ماشین و موتور؛ به انواع رنگ‌ها؛ به انواع مدل‌های مو و به انواع ورزش علاقه‌مند باشد. می‌تواند به جای عروسک به ماشین و کامیون علاقه داشته باشد و می‌تواند از انجام دادن کارهای فنی لذت ببرد.

    و هیچ کدام از این ها «زن» بودنش را زیر سوال نمی‌برد. هیچکس با پرداختن به چیزها و کارهایی که دوست دارد ماهیت و جنسیت خود را از دست نمی‌دهد!

     

    پی‌نوشت : خب هنوز هوارتا دیگه برچسب مونده که طی پست‌های آتی بهش می‌پردازم.

    پی‌نوشت2 : پست بعدی رو می‌خوام حول برچسب‌هایی که به پسرها می‌زنن بنویسم.

    پی‌نوشت3 : بچه‌ها، اگه دوست دارین برام از برچسب‌هایی که بهتون زدن و از قالب‌هایی که براتون تعیین کردن حرف بزنین =)

  • ۱۶ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...