نمیدونم دقیقا چند سالم بود ولی کوچک بودم. شاید 9 یا 10 سال. یه بار که از شدت خنده روی زمین پخش شده بودم، یه نفر بهم گفت «تو با این وضع دندونات هیچوقت نخند!»
من فکم خیلی کوچولوئه. جوری که مجبور شدم چهار تا از دندونهای اصلیمو بکشم تا دندونام توی دهنم جا بشن. به سبب همون فک کوچیک، دندونهای نیشم، خیلی بالا بودن. بالا، جلو و نامتعارف. (همچین خونآشامطور) توی اون مقطع زمانی خیلی ناراحت شدم. حتی گریه هم کردم و از اون به بعد تا مدت زیادی سعی میکردم با لبهای بسته بخندم. یا دستم رو بیارم جلوی دهنم، یا کل صورتمو ببرم پایین تا خندهم مشخص نشه. به طور کلی نسبت به خندهم، دندونام، صدای خندهم و بقیهی موارد، حس خوبی نداشتم. شرایط همونجوری موند تا زمانی که ارتودنسی کردم. اون زمان، دیگه خیالم راحت شده بود که دیگه دندونام زیبا میشن. ولی میدونین چیه؟ اینبار یه نفر دیگه بهم گفت «اه اه نخند، برق سیم کشیات چشم آدمو میزنه!»
اینبار خیلی خیلی بالغ تر شده بودم. اینبار دیگه میدونستم که بقیه همیشه هرچی دلشون بخواد میگن. پس با خونسردی بهش گفتم «میتونی یه ور دیگه رو نگاه کنی تا چشمای زیبات اذیت نشن!»
البته که اون موقع هم هنوز نسبت به خندههام حس چندان خوبی نداشتم. ولی تلاش کردم که حرف بقیه برام مهم نباشه. سعی کردم با همهی حس بدی که نسبت به خندهم دارم بازم بخندم.
درسته که هنوزم دندونام سیم پیچی هستن. درسته که هنوز دندونام کامل صاف نشده، درسته که خندهم صدای قشنگ و ملکوتیای نداره. ولی الان تفاوت عمدهی من با اون سالها اینه که، من عاشق خندههای خودمم. رشد آدما از اونجایی شروع میشه که دیگه اهمیتی به حرف دیگران نده. زمانی که تو عاشق خودت باشی، دیگه خزعبلات دیگران رو نمیشنوی، یا اگه بشنوی اهمیت نمیدی. هر چند که شنیدن این دست حرفا همیشه یه مقدار اذیت کننده هست. ولی از یه جایی به بعد یاد میگیری که به جای لب برچیدن، بلندتر بخندی :)
با یه لبخند عظیم زل زدم به آسمون و دارم به این فکر میکنم که توی این چند هفتهی اخیر، چند نفر بهم گفتن «چقدر خندههات قشنگه!»