نگاهش گوشت تنم را میریزد. زیر لب میغرد «مرده شور ریختت رو ببرن.» جلوی خودم را نمیگیرم و میزنم زیر خنده! دورتر که میشویم ملیکا زیر گوشم میگوید «چی گفت؟ با تو بود نه؟ وای دیدی چطوری نگات میکرد؟»
بیخیال شانه بالا میاندازم. یعنی من اصلاً این موجود را آدم حساب نمیکنم. ولی انگشتهام یخ کردهاند.
میبینم که کنار دوست دیلاقش ایستاده و با انگشت من را نشان میدهد. دریده و بیپروا نگاهم میکند و تند تند صحبت میکند.
ملیکا لیچار بارش میکند. دستش را جلوی دهانش مشت میکند که «ئه! ئه! ئه! خجالتم نمیکشه مردک الدنگ!»
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم پوست لبم را نکنم. سر کلاس که مینشینم هنوز سنگینی نگاه لعنتیاش آزارم میدهد. محمود پیامک میدهد «این یارو خیلی بد داره نگاهت میکنه. مشکلی که نیست؟»
جای جواب دادن برمیگردم سمتش. از پشت ماسک بهش لبخند میزنم. پلک روی هم میفشارم که یعنی همهچیز روبهراه است. تمام مدت کلاس محمود گوشش توی حلق من و ملیکاست. ملیکا میپرسد «زنا یعنی چی؟» واژهی معادلش توی ذهنم نمیآید. محمود است که برایش اساماس میکند «زنا یعنی نامشروع.»
کلاس که تمام میشود، با محمود میرویم سمت اتوبوس. کمی از زر زرهای آن رفیق دیلاق مردک مذکور میگوید. توی پایانه تا زمانی که اسنپم برسد کنارم میماند و چند ثانیه پیش از آنکه در را ببندد میگوید «اگه درمورد این یارو، نیاز به کمکی چیزی بود، فقط کافیه بهم بگی خب؟»
قدردان به رویش لبخند میزنم. و تشکر میکنم. تکیه که میدهم و چشم میبندم یک جفت چشم وقیح و خشمگین را میبینم و صدای تهدیدهاش گوشم را پر میکند. تا میخواهم از ترس کارهایی که میتواند بکند بلرزم، یادم میآید حاجی گفته هرچیز مربوط به این مردک را به او بسپارم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم به جز صدای چاوشی به هیچچیز فکر نکنم.