۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

از اندوه باطل رها شو، مسیر جهان دوره گردی‌ست

سلام سیا! حالت چه طوره رفیق قدیمی؟! من که حسابی حالم عجیبه این روزا. همه چیز داره درست و خوب پیش می‌ره. کاری رو انجام دادم که به خواب هم نمی‌دیدم. سر بلند بیرون اومدم و بر خلاف تصوراتم ذره‌ای هم احساس پشیمونی ندارم! حالم خوبه ولی دلم نمی‌خواد که فعلا از غار تنهاییم بیرون بیام. دیوانه‌ی فنون و فلسفه شدم. من پارسال کجا بودم سیا؟! من رو چه به حفظ کردن فرمول‌های فیزیک و جدول تناوبی؟! من باید اشعار نیما و شارل بودلر رو حفظ می‌کردم.

سیا! دارم احساسات عجیبی رو تجربه میکنم. یه چیز که هر چی سعی کردم روی کاغذ بیارمش نشد. یه احساسی که سبک و ملایمه. اونقدر سبک و حباب شکل که حس می‌کنم هر لحظه ممکنه بترکه. احساس می‌کنم که خوابم و هر لحظه ممکنه که بیدار بشم. و من دوست دارم این احساس رو. دوست ندارم که بیدار بشم. احساساتم از اون یه جورایی‌هایی هست که فقط خودم می‌فهمم. اون حسی که معادلش اصلا میون کلمه‌ها نیست. 

دیشب وقتی داشتیم از کافه بر می‌گشتیم توی همون خیابون رو به روی پارک _همونی که درختای بلند داره و خونه ی قشنگی که میلیون ها بار آرزو کردم کاش خونه‌ی من بود_ رد می‌شدیم و سارا نایینی توی گوشم می‌خوند «چه فراری از فردا که بر باد است

و تمام آن دیروزی که در یاد است

چه فراری از کابوس 

صبح و شب در آن محبوس

چه فرار از آن پایانی که آزاد است...»

برای یک لحظه حس کردم که هر قید و بندی آزادم. حس کردم که بیشتر از هر زمان دیگری دوست دارم پرواز کنم. حس میکردم که دیگه محدودیتی وجود نداره. انگار که گذشته‌ای نیست و آینده‌ای نخواهد بود. انگار که فقط من بودم و درخت‌ها و خیابون. همین!

حالاکه دارم برات می‌نویسم از خیال احساسات عجیب و عزیز این روزام یه لبنخند ملایم نشسته گوشه‌ی لبم. باید به «زک» پیام بدم و بگم که آماده ی دریافت تراپی‌های جدید هستم. کتاب «نیمه‌ی تاریک وجود» رو هم از همین حالا شروع می‌کنم. شاید حق با پروفسور باشه، زمان شروع کردن یه فصل جدید از زندگیم هست. دیگه بسه خستگی و ناامیدی و معلق بودن توی سیاهی ها. و امیدوارم که بالاخره تو هم توی فصل جدید پیدات بشه.برام دعا کن که از پس این روزا بر بیام. دوستت دارم.

 

عنوان : آهنگ من دهانم، چارتار

  • ۱۶ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹

    مستغرقی در دریای اقرار

     نامجو توی گوشم می‌خواند «چو غرقِ خاطراتم و غریقِ بی‌نجاتم و...» من تکیه داده‌ام به دیوار اتاق و آفتاب افتاده روی دست‌ها و پاهایم. دبیر فنون در حال درس دادن است و من سخت‌ترین اقرار طول عمرم را قلم می‌زنم.

    توی دفتری که مخصوص نامه‌های خداست می‌نویسم «کمکم کن از پسش بر بیام و کاری کن که بعد از این اقرار روزی هزار بار خودم را لعنت نکنم.»

    صدای معلم می‌آید که چیز گنگی می‌گوید که حتی به نام خانوادگی من شبیه هم نیست. دوباره تکرار می‌کند «خانم بقچه فلانی؟!»

    دومین تلفظش از اولی اسفناک‌تر است. غرغرکنان به سمت کامپیوتر می‌روم. هیچکس این فامیلی لعنتی را درست تلفظ نمی‌کند! 

  • ۱۶ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹

    از اونجا مونده، از اینجا رونده؛ طعنه می‌شنوم و تو تنهایی‌هام غرق می‌شم.

    خواهری مدام غر میزنه به جونم که «چرا برای من وقت نمی‌ذاری؟! تو هیچوقت خواهر خوبی برای من نبودی! کاش اصن به دنیا نمی‌اومدی! چرا همش با دوستات حرف می‌زنی؟!»

    دوستام بهم می‌گن که «چرا از ما فاصله گرفتی؟! چرا زنگ نمی‌زنی؟! چرا نمیای بریم بیرون؟!» و به شکل کاملا بچگانه‌ (شما بخونید احمقانه) به همدیگه حسودی می‌کنن.

    لعیا تقریباً هر هفته بهم پیام می‌ده و تنگ همه‌ی حرفاش یه «خانوم کم پیدا» می‌چسبونه.

    خاله‌ها از کدوم به یه شکل از کمرنگ شدنم شکوه می‌کنن.

    و من... من عجالتاً حوصله‌ی خودمم ندارم :) [حالا می‌تونید عنوانو یه بار دیگه بخونید]

  • ۱۰ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹

    سخن مستانه می‌گویم

    صدایم طنین می‌اندازد به راهرو های سرد کلیسا «من آماده‌ام که اقرار کنم! مـــن گـــنـــاهـــکـــارم!»

    اشک‌هایم یکی پس از دیگری می‌چکند روی گونه‌هایم. جمع می‌شوم توی آن اتاقت چوبی. حرف‌هایم که تمام می‌شود سبک‌تر نشده‌ام. همچنان دلم حرف زدن می‌خواهد. اما تحمل سنگینی بعضی از حرف‌ها به زدنش می‌ارزد. انگار که پدر می‌داند نیاز است بیشتر حرف بزنم. اما نمی‌داند الباقی حرف‌ها گفتن ندارد. برای شنیدن مابقی حرف‌های من باید تا آخرش همراه شد. کار من با یک «طفلکی! باورم نمیشه! اگه خدا دردی داده، لابد ظریفت‌ش رو داشتی!» راه نمی‌افتد!

    یا گاهی هم از در دایه‌ی مهربان‌تر از مادر در آمدن که «خودتو جمع کن! این ماجرا به تو ربطی نداره! تو زندگی خودتو بکن! عزیز من، اگه به طور مثال طرف بچه‌ی خوبی برای مامانت نبوده، برادر خوبی برای تو که بوده! برو ببین ملت چه دردا و مشکل‌هایی دارن!»

    نه! نه! این حرف‌ها نه مرا به خودم می‌آورد و نه از بارم سبکتر می‌کند. اگر بناست مابقی حرف‌های مرا بشنوی باید بدانی که چه بگویی. که نه از اینور بام بیفتی و نه از آنور. برای شنیدن حرف‌های من باید همراه باشی و حامی!

    به خودم می‌آیم و به پدر روحانی می‌گویم که دیگر عرضی نیست. شرخ مختصری از یکی از ماجراها را میداند. خودم گفته بودم. پیشترها. پیش از اینکه بدانم کشیش است. احساس میکنم کمی شفاف سازی لازم است. توضیح بیشتری میدهم و تا می‌آیم به سمتش برگردم تا برایم طلب آمرزش و مغفرت کند و محض خالی نبودن عریضه یکی_دو تا نصیحت به نافم ببندد، می‌بینم رفته. دور تا دور کلیسا چشم می‌گردانم، نیست! 

    خیال می‌کنم دستش بند چیزی شده یا مثلا رفته تا دم کلیسا و برگردد، کمی بیشتر توی خودم جمع می‌شوم و در همان اتاقک چوبی منتظر برگشتن پدر می‌مانم. یک ساعت، دو ساعت، پنج ساعت، ده ساعت. پدر نمی‌آید. می‌نشینم به سبک و سنگین کردن حرف هایم که مبادا جایی موجب رنجش‌شان شده باشم. همیشه همینطور است اول یک کار را انجام میدهم و بعد فکرم به کار میفتد! 

    به خودم که می‌آیم تکیه داده‌ام به دیوار اتاقم. آفتاب افتاده روی دست و پاهایم. چند ساعتی می‌شود که از پدر روحانی خبری نیست. اینکه کجاست را نمی‌دانم. حتی مطمئن نیستم که صحبت‌های اخرم را شنیده باشد. یک برگه برمی‌دارم و اینطور شروع می‌کنم :«سلام سیاوش! امیدوارم که حالت خوب باشه و دلت آروم. می‌خوام برات از پدر روحانی حرف بزنم ولی نمی‌دونم که چی بگم. همینطوره! نمی‌تونم توصیفش کنم. یه چیز آروم سبکه. مثل نسیم. مثل حباب. اونقدر سبک و ملایم که یه وقتایی خیال می‌کنم توهمه یا شایدم خواب. ولی نیست. اما خب کی می‌تونه مرز دقیق بین واقعیت و رویا رو مشخص کنه؟!»

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...