۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهندس» ثبت شده است

دری وری‌های پس از غروب

سال‌ها تلاش کردم حتی توی جمع هم ازش دوری کنم امّا امروز تتمه‌ی شهامتم رو جمع کردم و یک صبح تا ظهر رو کنارش تنها بودم. مضطرب بودم؟ فقط یک ربع اول. بهم سخت گذشت؟ اصلاً. خوشحالم که این فرصت رو به خودم دادم؟ البته! چه حسی رو تجربه کردم؟ حس خوبی بود. بعد از مدت‌ها تو سر و کله‌ی هم زدیم، خندیدم، غیبت کردیم و خوش گذشت. گاهی بین کلامش توی ذهنم می‌اومد «چقدر عوض نشدی پسر! چقدر همون بچه‌ای هستی که می‌شناختم!»

امّا می‌دونین چیه؟ پیوند با آدم‌های گذشته، ناخودآگاه آدم رو پرت می‌کنه به گذشته. هر اتفاقی تکانه‌ش رو توی ناخودآگاه آدم نشون می‌ده. وقتی اومدم خونه و خوابیدم، کابوس تکراری‌م یقه‌م رو گرفت. برام عجیبه که سال‌هاست که این کابوس رو می‌بینم اما هنوزم متوجه نمی‌شم که فقط یه خوابه! برام عجیبه که بعد از این همه سال دست و پنجه نرم کردن با این مصائب هنوزم مثل ثانیه‌های اول عذابم می‌ده. انگاری هیچ‌وقت نمی‌خواد برام عادی بشه. کی بود که گفته آدمی هیچگاه با درد خو نمی‌گیرد؟! درست گفته.

هیچ رمقی برای ادامه‌ی روزی که نصفش رو درگیر بودم و نصفش رو کابوس دیدم، ندارم. خستگی چنان به ماهیچه‌هام نشسته که انگار قصدی برای رفتن نداره. تنها کاری که می‌کنم اینه که به افکار و احساساتم آگاه باشم و نفس‌های عمیق شکمی بکشم تا از امشب هم عبور کنم.

  • ۵ | ۲
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۱

    برسد به دست آنکه باید (۲)

    توی سه کنج دیوار نشسته‌ام و گلوله شده‌ام توی خودم. کور سوی نوری از پنجره می‌تابد به تاریکی مطلق اتاق. احساس می‌کنم برای خوابیدن به چیزی بیشتر از دو لیوان دوغ احتیاج دارم. درد از وسط سرم شروع می‌شود و تا پایین چشم چپم ادامه دارد. امشب از آن شب‌های لعنتی‌ای ست که خاطرات مزخرف می‌آیند و می‌چسبند به گوشه‌ی ذهنت. 

    کف دست‌هایم عرق کرده‌اند و پلک راستم هم تیک می‌زند. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و گوشه‌ی دفتر خاطراتم می‌نویسم «دهنت سرویس که گند زدی به زندگیم! دهنت سرویس که مسبب تمام این لحظه های کثافت باری!.. اما دیگه اجازه نمیدم که به الآنمم گند بزنی..»

    مُسکِّنی برای این سر درد هولناکم و بالا می اندازم و دوباره گلوله میشوم توی سه کنج دیوار و زانو هایم را می‌چسبانم به سینه‌ام. ریشه‌ی موهایم را می‌کشم و به خودم قول یک فردای شگفت‌انگیز میدم.

    فکر می‌کنم که این شب فقط خاله کوچیکه و حرف‌های دو نفره‌ی‌مان را کم دارد. 

    سرم را می‌گذارم روی زانوهایم و همراه با صدای خاله کوچیکه‌ی توی سرم زمزمه می‌کنم «دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.»

    پرونده‌ی دوست داشتنت را چندین روز پیش بستم. پرونده‌ی خاطرات مزخرف تر از خودت را هم امشب خواهم بست...

     

    پی‌نوشت : دیوونگی‌هام‌و زیاد جدی نگیرید. این پست‌ها رو بیشتر برای اینکه یه یادآوری برای خودم باشن می‌نویسم :)

  • ۹ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۹

    برسد به دست آنکه باید!

    میدانی که من سلطان نوشتن نامه‌هایی‌ام که قرار نیست ارسالشان کنم. توی همین چند ماه اخیر به غایت یک دفتر صد برگ برای سیا نامه نوشتم. آخ! حواسم نبود که تو سیا را نمی‌شناسی! یادم نبود که حدود یک قرن است که دیگر کارهای من به تو مربوط نیست. 

    داشتم دفتر خاطرات پارسالم را مرور می‌کردم. دیدم خیلی بیشتر از کوپن‌ات اشکم را در آورده‌ای. مثلا آن شبی که خواهری با گریه گفت «می‌دونستی سرطان ریه گرفته؟!»

    و منی که تازه از کلاس زبان برگشته بودم. دستم را محکم به چهارچوب در گرفتم که با صورت نیایم روی زمین. تا ده دقیقه‌ی بعدش که مامان خواهری را آرام کرد و گفت «منظور من فرخنده بود! وقتی گوش وایمیستی و کامل حرفای منو نمی‌شنوی همین می‌شه.» تماما جان از تنم پرید و دوباره بازگشت!

    یا مثلا همان نیمه‌های شب که خبر دادند «فرخنده فوت کرد!» نمی‌دانستم که برای مرگ فرخنده گریه کنم یا برای حماقت خودم یا از شوق سالم بودن تو!

    یا حتی آن شبی که توی جاده بودیم و سرت را کرده بودی توی گوشی و همان‌طور که اصلا حواست نبود در تایید حرف هایم سر تکان می‌دادی و من بعد از تمام شدن حرف‌هایم سرم را از پنجره بیرون بردم. اشک‌های سردم را باد برد و تو شانه‌ام را فشردی و با خنده پرسیدی:«تب داری؟!»

    یا مثلا آن روزی که توی پارک به زور سوار دوچرخه‌ات شدم که دو برابر تمام جثه‌ی من بود و تو پشت سرم می‌دویدی که مراقب باشی نیفتم. بعد تا صبا را دیدی یکهو غیب شدی و من با صورت خوردم زمین.

    می‌دانی درمورد تو من یک خر به تمام معنا هستم! خودم هم نمی‌دانم چطور می‌توانم بعد از تمام آن اتفاق‌ها برای سرطان گرفتنت نگران باشم. یا از شوق زنده بودنت اشک بریزم!

    چطور می‌توانم از تمام کارهایت چشم‌پوشی کنم و هنوز هم احمقانه برایم اهمیت داشته باشی.

    نمی‌دانم که قرار است این نامه چگونه به پایان برسد اما یقیناً ته‌اش قرار نیست اتفاق خوبی بیفتد. مثلا هیچوقت قرار نیست من توانایی خواندن ذهنت را بهم بزنم تا بفهمم هنوز هم به خاطراتمان فکر می‌کنی یا نه. حتی قرار هم نیست که بیایی و دم از پشیمانی و شروع دوباره بزنی.

    فقط می‌دانم که به شکل عجیبی دیگر خیلی وقت است که دلم برات تنگ نمی‌شود، نه برای تو نه برای هیچ کدام از آن خاطره‌های کهنه. حتی توی وضعیت کرونا هم نگران ریه‌های ناقصت نشدم. فقط توی چشم‌هات نگاه کردم و گفتم:«مراقب خودت باش!»

    یاد گرفته‌ام که برای خاطرات از دست رفته‌ی یک قرن پیش سوگواری نکنم. برای از دست دادن تو هم؛ اما هیچ‌کدام از این ها به این معنا نیست که دیگر برایم اهمیت نداری، بلکه به این معنی است که دیگر دوستت ندارم...

    برایم اهمیت داری مثل تمام آدم‌های این مرز و بوم که از بیماریشان، از ناراحتیشان و از مرگشان ناراحت می‌شوم. برایم اهمیت داری چون من به همه‌ی آدم‌ها اهمیت می‌دهم. چون نوع‌دوستی را دوست دارم ولی تو را؟!... دیگر نه...

  • ۱۴ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...