۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش» ثبت شده است

پست پیش‌نویس :)

بادی می‌وزد و چتری‌هایم بهم می‌ریزد. چتری‌ها را مرتب می‌کنم و هندزفری را می‌چپانم توی گوشم. فقط یکی از گوشی‌هایش کار می‌کند. سیم گوشی دیگر را همین چند ماه پیش بر فنا دادم. روی قسمت پخش تصادفی آهنگ ها کلیک می‌کنم و صدای چاووشی توی گوشم می‌پیچد «تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی!..» اعصابم بهم می‌‌ریزد. آهنگ را عوض می‌کنم و اینبار آرمان گرشاسبی می‌خواند «سفر نمی‌روم دگر، تو را ندارم آنقدر...» نفس عمیقی می‌کشم. بازدمم آهی می‌شود که می‌چرخد و می‌چرخد و آنقدر می‌چرخد که به آسمان نارنجی شده‌ی دم غروب می‌رسد. دوباره آهنگ را عوض می‌کنم. این‌بار  صدای پیانو زدن ریچارد کلاید من است. زمزمه می‌کنم «اعتیاد سمی‌ست مهلک بقچه خانوم!»

تمام که می‌شود آهنگ سرنوشت همایون شجریان را پر می‌کنم و لبخند می‌زنم. ناگهان یاد سیا می‌افتم و دوباره آهنگ را عوض می‌کنم. دلم فردا سراغ من بیا ی نامجو را می‌خواد یا سلول شخصی رضا یزدانی را اما اولی پدر روحانی را تداعی می‌کند و دومی سیا را. خالی از شب خالی از تو ی حسین پرنیا را پخش می‌کنم و این‌بار کسی به خاطرم نمی‌آید. لبخند روی صورتم وسیع‌تر می‌شود. سر خوش به پیاده روی‌ام ادامه می‌دهم. گوشی سالم را از گوش راست به گوش چپ می‌فرستم. یاد عفونت گوش چپ می‌افتم و آه می‌کشم. کتف راستم تیر می‌کشد. به بوستان سر خیابان می‌رسم و روی نیمکت می‌نشینم. سعی می‌کنم روی تنفسم

 

 

خیلی خیلی پس از نگارش : پست رو دوشنبه روزی به تاریخ بیست و هشتم مهر ماهِ سال نود و نه نوشتم و اولین پست پیش‌نویس شده‌ی منه. قضیه‌ چیه؟ چالشی که از وبلاگ شارمین راه افتاده و من دوستش داشتم :)

ته پستم می‌خواستم بگم خوبه که آدم یه اهنگ‌هایی رو برای خودش نگه داره، مثل قطعه‌ی خالی از شب، خالی از تو. برای وقت‌هایی که نیازمند اینه که به یاد کسی نیفته.

قسمت جالب ماجرا می‌دونید کجاست؟ اینجا که کمتر از دو ماه بعد از این نتیجه‌گیری همین قطعه‌ی پر آرامش و نوازش رو برای اویی که شما نمی‌شناسید فرستادم:))

 

پی‌نوشت : چقدر من حالم اینجا خوبه. چقدر اینجا برای من مأمنه و چقدر من دوست دارم تا قیام قیامت اینجا بمونم، بدون هیچ فکری :)

  • ۱۲ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۲۹ بهمن ۱۴۰۰

    نامه‌ی دست‌نویس

    زیاد به این فکر کردم که چی بنویسم یا به کی بنویسم. از اونجایی که شیفته‌ی نامه‌های دست‌نویسم و سلطان نامه‌های ارسال نشده محسوب می‌شم وسواس زیادی به خرج دادم امّا به نتیجه نرسیدم. برای همین تصمیم گرفتم که دیوان شمس (که حسابی یه مدته درگیرشم) رو به صورت تصادفی باز کنم و پنج بیت از غزل رو بنویسم. فی الواقع یه جورایی فال مولانا محسوب می‌شه دیگه :))

    ممنونم از دعوت ریحانه جان ^_^

    از دوستانی هم که اسم‌شون این بین نیست صمیمانه عذرخواهی می‌کنم که دست و چشم و مجال برای نوشتن برای همه نداشتم.

    آبی غم‌رنگ، 

    گلاویژ،

    عینک،

    میخک،

    گرچه گمون نمی‌کنم ببینی ولی محسن،

    احمد​​​​​​،

    نرگس بیانستان،

    ​​خلاصه که دست‌خط پریشان من رو ببخشید. امیدوارم که خوش بنشینه به دل و روان‌تون.

    [وی امیدوار است ملّت بتوانند نوشته‌ها را بخوانند و ایشالا ایشالا گویان مرورگر را می‌بندد]

  • ۱۳ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۸ دی ۱۴۰۰

    کتاب‌چین

    راستش قلمم که خشک می‌شود می‌نشینم روی بیضی بزرگ مشکی رنگ وسط قالی و دور و بَرَم را پر از کتاب می‌کنم. اول از همه با «کلاریس» همراه می‌شوم و صبح‌ها به صدای پای دوقلوها روی راه باریکه، گوش می‌دم و کمی برای نامه‌ی پر از غلط املایی آرمن که نوشته کلاریس مادر خوبی نیست غصه می‌خورم و شب‌ها هم وقتی آرتوش می‌خوابد، فرو می‌روم توی مبل سبز رنگ و کتاب می‌خوانم. [چراغ‌ها را من خاموش میکنم | زویا پیرزاد]

    بعدش می‌روم سراغ قصه‌ی «رسول». می‌روم پیِ زنم توی دارالطلعه. مدام حال «مهزیار» را می‌پرسم و مراقبم که گرمازده نشود. قلیان با عرق لگاح میکشم و از پنجره‌ی خانه‌ی اُم‌ِّعقیل زل می‌زنم به گاومیش‌ها. گاهی هم «نوال» می‌شوم. نوالی که «شرهان»ش توی آغوشش جان داده‌. نوالی که خیال می‌کند هیچ پسری دیگر به دنیا نخواهد آمد. نوالی که تمام امیدش شده‌اند نخل‌های سوخته‌. نخل‌هایی که نوازش‌شان می‌کنم و دورشان می‌چرخم. [هرس | نسیم مرعشی]

    بعدتر با دو روح همراه می‌شوم. دست می‌اندازم دور گردن «روح شاعر آزادی‌خواه» و کنار «روح خبیث خال‌دار» توی شهر می‌چرخیم. گاهی دنبال «محسن مفتاح» راه می‌افتیم و قرآن خواندنش برای مرده ها را نگاه میکنیم. گاهی هم خیره می‌شویم به لحظه‌ی در آغوش کشیدن مریم و ناصر. پسر کریم سوخته. هی می‌چرخیم میان مرده‌ها و زنده‌ها. هی می‌رویم توی تاریخ و وسط جنگ و این سو و آن سو. [خون‌خورده | مهدی یزدانی خرم]

    بعد بلند می‌شوم و برای خودم یک فنجان چای دارچین می‌ریزم. وقتی برمی‌گردم؛ نوبت «مارتین» است. مارتین فیلسوف. فیلسوف کوچک. با هم کتاب های بسیار می‌خوانیم و سیگارهای بسیار می‌کشیم. برای خودمان چراهای بی‌جواب و فلسفه‌های بیهوده می‌بافیم. با هم عاشق می‌شویم و توی اوج عاشقی می‌فهمیم معشوقه‌ی دوست‌داشتنی‌مان عاشق برادر لعنتی‌مان است. همه‌جا حرف از این برادر لعنتی‌ست. و ما تنهاتر از آنیم که توی این شهر لعنتی کوچک دیده شویم. هزاران هزار بار دلم می‌خواهد مارتین را سفت بغل کنم. بگویم «هی رفیق! تو تنها نیستی! من همراهتم! من همه‌ی احساساتت رو باهات تجربه میکنم!»

    نمیدانم! شاید «تِری» (همان برادر لعنتی) را هم بغل می‌کردم. [جز از کل | استیو تولز]

    یک وقت‌هایی فکر می‌کنم نصف مشکلات و اختلال‌های رفتاری و اخلاقی با «بغل کردن» حل می‌شود. بگذریم... بعدش من «کاکا» می‌شوم. پسری که از بدو تولدش قرار بوده پدرش در بیاید. با چشم چپ و پای شلم، مادرم را افسرده می‌کنم، پدرم را ناامید و اطرافیانم را رمیده. اطرافیانم را یکی یکی از دست می‌دهم و جنون دزدی را تجربه می‌کنم. به سیم آخر می‌زنم و آواره‌ی کوچه و خیابان می‌شوم. خودم را به جای «آرا»ی گم شده، جا می‌زنم و برای خودم خانواده‌ی جعلی می‌سازم. [کاکاکِرمَکی، پسری که پدرش در آمد | سلمان امین]

    (آخ که این کاکا هم از دسته آدم هایی ست ک احتمالا با یک «بغل سفت» تمام مشکلاتش حل می‌شد!)

    در آخر با آدم هایی همراه می‌شوم که هریک اسیر رنج‌اند. چند صفحه‌ای از قصه ی زندگی‌شان را می‌خوانم. آدم های متفاوت با قصه های متفاوت ولی درون مایه ای مشترک :«فقدان» [قلب نارنجی فرشته | مرتضی برزگر]

    خواندن که تمام می‌شود؛ پر می‌شوم از کلمه. پر می‌شوم از قصه. ایده. نوشتن!

     

     

    برای چالش بلاگردون و به دعوت گِلاویژ گلِ گلاب. چون مهلت چالش رو به اتمامه، از کسی دعوت نمیکنم. ولی هر کسی که دوست داره خارج از چالش، کتاب بچینه، از جانب من دعوته :)

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۹

    قاب دلخواه خانه‌ی من

    این جایی که مشاهده می‌کنید تنها جاییه که دوبار در روز و با عشق عجیب و غریبی تمیز می‌شه. هر شنبه به کاکتوس های رنگ و وارنگ پشت پنجره‌‌ش (که الان نیستن.) آب میدم. موقع غروب زل می‌زنم به آسون نارنجی پشت پنجره و دنبال ایده برای نوشتن می‌‌‌‌‌گردم. برام مکانی‌‌ست بس مقدس، چرا که همیشه مراحل مقدس نوشتن رو در اینجا طی می‌کنم. جایی هست که شاهد فروغ و شاملو خوندن‌ها و اشک و لبخندهامه. خلاصه که من بهش می‌گم نقطه‌‌ی امن و محل آرامش :)

    این چالشی هست که تیم خفن بلاگردون راه انداخته. دعوت میکنم از صخی گ‌گ ;)) حدیث عزیز، خاکستری جان (هرچند که میدونم بازم انجام نمیدی ;) ) غزل و دینای مهربون.

    و همه‌ی اونایی که دوست دارن چالش رو انجام بدن :)

  • ۱۵ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

    بقچه در بیست سال آینده...

    خب برخلاف خیلی از دوستان که می‌گفتن نوشتن در این باره براشون سخت بوده؛ باید بگم که من به شدت به آینده فکر می‌کنم. 

    قطعاً که این خواسته و طرز تفکر من توی این سن هست و به مرور زمان عوض می‌شه و به تکامل می‌رسه. اما همین حالا هم به اندازه‌ی کافی برام مهم و جذاب هست. :)

    بقچه‌ی بیست سال دیگه یه انسان کاملا مستقله. از همه نظر و در همه جهات. احتمالا استاد دانشگاهه و توی اوقات فراغتش ویراستار یه شرکت نشریه‌ست. دو سه سال هست که از سفر و دور دنیاش برگشته و داره سعی می‌کنه که تجربیاتش‌و در قالب یه داستان خفن بیان کنه. احتمالاً هفتمین کتابش در دست چاپه :))))))))

    درسش‌و توی تهران تموم کرده و برگشته شیراز. طرفای حافظیه یه خونه‌ی قدیمی رو تبدیل به یه کافه کتاب کرده که از پره از گل و گلدون. خصوصاً شمعدونی. قراره یه روز توی هفته حافظ‌خوانی برگزار بشه، یه روز شاهنامه‌خوانی و یه روز هم در آمدی بر مثنوی معنوی. در تمام ابن مدت هم صدای استاد بنان و استاد شجریان تا دو تا کوچه اونورترم می‌ره.

    بقچه‌ی بیست سال دیگه قطعاً موهاش یا نارنجیه یا شرابی؛ شاید هم چزی مابین این دو.. احتمالا هنوز هم به پارچه‌های گلگلی علاقه داره و اکثر لباس‌هاش رنگارنگن. 

    قطعاً اغلب شب‌ها یا تنها و یا با سیا شاید هم با جمعی از دوستاش از خونه بیرون می‌زنه و خیابونا رو گز می‌کنه. 

    ( بیست سال که چیزی نیست، اگه بخوام در مورد صد سال آینده هم صحبت کنم؛ رفتن تا ارگ و خوردن فالوده و هویج بستنیِ پشت ارگ با خاله کوچیکه حتما توی برنامه‌م هست. خودشم نخواد بیاد به زور می‌برمش :) )

    بقچه‌ی بیست سال دیگه قطعاً با خودش رفیق‌تره. خوب بلده به صدای قلبش گوش کنه و مواظب ارتعاش‌های ناشی از فکرش باشه. به یوگا و مدیتیشن کاملا مسلطه. و می‌تونه به زیبایی هارمونیکا بزنه. 

    بقچه‌ی بیست سال دیگه حتماً به نوجوونایی که از نظر جنسی دچار لطمه شدن و بهشون آزاری رسیده کمک می‌کنه. ( حالا اینکه دقیقاً چه جوری و از چه طریقی باشه رو نمی‌دونم ولی این جز مـــهــــــــــــم‌ترین اولویت‌های زندگیمه. )

    یا کلا ازدواج نمی‌کنه یا اگر ازدواج کرد عشق رو اولین و مهم‌ترین فاکتور در نظر می‌گیره. اگه علاقه وجود داشته باشه خیلی از مشکلات توی مرور زمان پیش نمیاد، طرفین بهم صبورترن و راحت‌تر با بعضی مشکلات کنار میان.

    هر چند که الان اصن نمی‌تونه خودشو در قالب مادر تصور کنه اما اگر خواست بچه‌دار بشه حتماً حتماً باید مطمئن بشه که همه چیز چه از نظر روحی و عاطفی و چه از نظر مالی کامــــــــــــــــلاً آماده‌ست. 

    قطعاً یک روز تو هفته رو می‌رم سراغ پیست موتور و ماشین سواری. (من هر چقدرم که تلاش کنم برای گرفتن آرامش؛ بازم این عشق به هیجان و سرعت از وجودم خارج نمی‌شه :) )

    دایره‌ی دوستاش به شدت وسیعه و همچنان هم از داشتن روابط مختلف اجتماعی  غرق در شعف و لذت می‌شه.

    شاید با کمک سیا و فائزه و جمعی از دوستان علاقه‌مند یه شرکتی راه بندازه برای سازمان‌دهی کارگرای روزمزد، که دیگه مجبور نباشن توی سرما و گرما کنار خیابون وایسن. (اینکه چه جوری و چرا این ایده به ذهنم رسیده رو بعدترها می‌نویسم. )

     

    خلاصه که برای بقچه و آینده‌ش بسیار برنامه‌ها دارم :)

    +دعوت می‌کنم از خاکستری عزیزم [با یه لبخند خبیث ابرو بالا میندازه]  :)

  • ۸ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...