۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل

سینی چای را می‌گذارم روی زمین. می‌نشینم روبه‌رویش. دارد با انگشت‌هایش بازی می‌کند. نگاه می‌دوزد به بابا. بریده بریده و آرام می‌گوید «چیزه... راستش... خب... من... فکر می‌کنم که... که... عاشق شدم.»

مامان و بابا به هم نگاه می‌کنند و می‌زنند زیر خنده. مامان می‌گوید «اینکه عجیب نیست. تو هفته‌ای یه بار عاشق می‌شی.»

دست می‌کشد به موهای بلند سیاهش. نگاهم می‌کند. انگار منتظر است من هم مثل همیشه ابرو بالا بدهم و با شیطنت در بیایم که «خب، زری و پری و شهین و مهین و میترا و زیبا و اقدس خانم چی می‌شن پس؟» یا با اخم داد بزنم «روی هر هیجان و احساسی اسم عشق نذار، این پونصد بار!» بعد هم او بگوید «به تو هیچ ربطی نداره.» و چند صباحی قهر کند.

ولی من فقط نگاه می‌کردم به چشم‌های غمگینش. حالش حال همیشه نبود. یک ضرب از جا بلند می‌شود. می‌رود توی آشپزخانه. پشتش راه می‌افتم. از توی جعبه‌ی پشت پنجره، سیگاری برمی‌دارد و می‌رود سمت بالکن. سیگار را آتش می‌زند و سمتم می‌گیرد «می‌کشی؟»

بهش نگاه می‌کنم «وقتی از قبل می‌دونی جوابت نه هست، چرا می‌پرسی؟»

شانه بالا می‌دهد و کام می‌گیرد از سیگار؛ عمیق. می‌پرسم «کی هست حالا؟»

نگاه می‌کند به آسمان «استادمه... و... پنج سال ازم بزرگتره!»

زل می‌زند بهم. انگار بخواهد کوچکترین واکنش‌هایم را بسنجد. می‌گویم «سارا هم چهار سال از مهرزاد بزرگتره. فکر نمی‌کنم این مشکل بزرگی باشه. چه اشکالی داره که یکم با هم بیشتر آشنا بشید؟ بهش گفتی؟»

با خنده و شیطنت نگاهم می‌کند «وقتی از قبل می‌دونم جوابم نه هست، چرا بهش بگم؟»

مشت می‌کوبم به سر شانه‌اش «این با اون فرق داره! واسه یه تفاوت سنی اینقدر زانوی غم بغل کردی؟»

شانه بالا می‌اندازد. خاکستر سیگارش را می‌تکانَد روی تیغه‌ی بالکن. «فقط همین نیست. بحث تفاوت فرهنگ و سطح اجتماعی هم هست. میدونی؟ اون عملاً از وقتی چشم باز کرده لای پر قو بوده! نمی‌تونه با منی سر کنه که خودمم و پیرهن تنم. نه خونه، نه ماشین، نه بابای پولدار. یه دانشجوی تئاتر آس و پاسم که حتی پارتی هم ندارم که برم رو صحنه. که دیده بشم.»

دست می‌کشد به بازوهاش. انگار که سردش باشد. زمزمه می‌کند «عادلانه نیست...»

می‌گویم «هیچ چیز توی دنیا عادلانه نبوده و نیست.»

کامی که از سیگار می‌گیرد محکم است و پر از خشم. دنباله‌ی حرفم را می‌گیرم «و همه‌ی عاشق‌ها قرار نیست به معشوق برسن.»

فکر می‌کنم به خیالی که محال بودنش را از همین حالا می‌دانم. قلبم فشرده می‌شود. رو به قلبم می‌گویم «فهمیدی؟ قرار نیست برسن!» دود سیگار را منقطع و آرام می‌دهد بیرون. «نمی‌تونم بذارم همه چیز اینقدر مفت و ساده از دستم بره.»

بازویش را فشار می‌دهم تا نگاهم کند «تفاوت فرهنگ و نگرش چیزی نیست که بشه نادیده گرفتش. جهان‌ فکری شبیه اصلی‌ترین رکن رابطه‌ست. گاهی باید برخلاف میل قلبیت یه کارایی رو انجام بدی، چون لازمه. جدایی رو هیچکس دوست نداره ولی گاهی رفتن اول برای خودت و بعد برای طرف مقابلت بهتره.»

موهایم را بهم می‌ریزد «کوچولو!»

چپ چپ نگاهش می‌کنم «نُه سال تفاوت سنی اونقدری نیست که هی بکوبیش توی سرم، ضمناً به لحاظ عقلی و شعوری بخوایم محاسبه کنیم، تو نوه‌ی منم نیستی بچه!»

می‌خندد. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید «یعنی می‌گی هیچ تلاشی نکنم، مادربزرگ؟»

صدای گنگی، شبیه به «اوم» کشدار از حنجره‌ام خارج می‌کنم و می‌گویم «اگر می‌دونی که بیشتر پیش رفتن و زمان گذروندن، باعث شیفتگی خارج از کنترل و شکست عشقی سنگین و آسیب دیدنت نمی‌شه، می‌تونی جلوتر بری. شاید بیشتر آشنا شدن باعث بشه بهتر بتونی تصمیم بگیری. شاید اصلاً به درد هم‌دیگه نخورید. هوم؟»

سیگار به فیلتر رسیده‌اش را روی تیغه خاموش می‌کند. با کف دو دست صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید «نمی‌دونم!»

می‌نشینم روی تیغه، خودم را می‌کشم جلو. پاهایم را رها می‌کنم توی ارتفاع. صدای «هین‌»اش می‌پیچد توی گوشم «میفتی دیوانه!»

غش‌غش می‌خندم و خم می‌شوم روی شکم. «خوبه خودت داری می‌گی دیوانه!»

بازویم را می‌گیرد و می‌کشد عقب. «حالا نمی‌خواد این دیوانگی رو ثابت کنی. فعلاً پول مراسم کفن و دفن نداریم!»

ریسه می‌‌روم و با مشت به شکمش می‌کوبم «دور از جونم!»

گونه‌ام را می‌کشد «نخند اینجوری آتیش پاره!»

تهدید می‌کنم «به لپ من دست زدی، نزدیا!»

سرم را می‌کشم عقب و سعی می‌کنم بازویم را از توی دستش بیرون بکشم. ناگهانی می‌پرسد «تو عاشق شدی؟»

توی دلم خالی می‌شود. انگار که صدها پروانه توی شکمم بال بزنند. پایم را جمع می‌کنم توی سینه، می‌چرخم سمتش و از روی تیغه می‌آیم پایین. نفس عمیقی می‌کشم «نه!»

هر دو ابرویش را می‌دهد بالا، نفس می‌گیرد که چیزی بگوید که به در اشاره می‌کنم «من سردمه، می‌رم تو دیگه!»

می‌خندد «باشه ملخکِ ناشی، جستی! ولی فکر نکن که نفهمیدم توی اون نه‌ای که گفتی، دو تا آره بود!»

نگاه می‌کنم به دمپایی‌های صورتی‌ام «تو هم بیا داخل، سرما می‌خوریا!»

صدای خنده‌اش می‌پیچد توی بسته شدن در. دست می‌گذارم روی قلبم. انگار که بخواهم با فشار دادنش، جلوی تپش نامنظمش را بگیرم.

 

عنوان مصراعی از قیصر امین‌پور

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۹

    قسم به مادر مقدس

    توی چت باکس می‌نویسم «استاااااد! چرا همه‌ی موضوع‌هایی که می‌دید به عشق ربط دارن؟ تجربه‌ی زیسته‌ی عاشق شدن ندارم، واسه همین بد درمیاد.»

    گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید «کی گفته به عشق ربط داره؟ البته برداشت شما از موضوع بستگی به خمیره‌تون داره. اینکه تو از موضوع‌ها عشق برداشت می‌کنی یعنی به ذات عاشقی.»

    بهناز با مشت کوبیده بود به شانه‌ام. «عاشقیا! دختر سر به هوا!»

    زده بودم زیر خنده و روی قلبم صلیب کشیده بودم که «به مادر مقدس قسم! من حالا حالاها عاشق نمی‌شم بهناز!»

    مقنعه‌ام را مرتب می‌کند و دو گیس‌های بافته را صاف می‌اندازد روی شانه «تا دیروز به برادر من متلک مینداختی که خاطرخواتم به مولا! حالا چی شد رسیدی به مادر مقدس؟ مولا چی میشه پس؟»

    کوله‌ام را انداخته بودم روی کتف چپ و لی‌لی کنان رفته بودم سمت در آبی زنگ زده‌ی مدرسه. «مولا علی هم توی دل ما جا داره! یعنی می‌گی اگه مریم مقدس رو دوست داشته باشیم، مولامونو یادمون میره؟ عمراً دختر! عمراً! ضمناً به من چه که داداش تو خجالت کشیدنش مَلَسه؟ واقعاً حال می‌ده اذیت کردنش!»

    فکر کردم اگر بی‌بی اینجا بود چنگ می‌انداخت توی صورت، «لا اله الا اللّه»ای زمزمه می‌کرد و چشم غرّه کنان می‌گفت «دختره‌ی چشم سفید!» بعد هم دستش را می‌مالید به زانو و رو می‌کرد به آسمان که «استغفراللّه ربی و اتوب الیه»

    نشسته بودیم توی پراید سفید بهنام. بوی پلاستیک نو میداد و سیگار بهمن. بهناز تا نشست گونه‌ی بهنام را بوسید. «صد دفعه گفتم نکش! بهنام به روح بابا اگه مامان فهمید من پشتت در نمیاما. بعدشم یکم بیشتر فکر خودت باش، مگه من جز تو کیو دارم؟»

    بهنامِ همیشه کم حرف لبخند ملیحی زده بود و چیزی نگفته بود. از توی آینه‌ی جلو نگاه کرده بود به دو گیس‌هایم که از زیر مقعنه سرک کشیده بودند بیرون. سریع نگاهش را دزیده و زل زده بود به راه پیش رو. دم خانه که پیاده شده بودم قبل از رفتنش گفته بودم «حاج بهنام؟! خیلی مخلصیما.» 

    می‌خواستم بگویم خاطرخواهت هستم ولی زبانم نچرخیده بود. لبخند ملایم بهنام، بفهمی نفهمی عمیق‌تر شد و راهش را گرفت و رفت. ثریا همانطور که سوهان می‌کشید به ناخن‌هایش گفته بود «همین! همین حسی که به بهنام داری یه جور عشقه دیگه!» واقعا عاشق بودم؟ پله‌های خانه را دوتا یکی بالا رفته بودم و با خودم گفته بودم «به مادر مقدس قسم! من حالا حالاها عاشق نمی‌شم.»

    فردایش بهناز نیامد مدرسه. روز بعدش هم و روز بعدتر! ایستاده بودیم توی صف صبحگاه. زل زده بودم به بچه‌هایی که خمیازه کشان با یکدیگر صحبت می‌کردند. حتی نفر اول صف هم حواسش به منیره نبود که داشت با تمام حسش می‌خواند «فَوَرَبِّ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ إِنَّهُ لَحَقٌّ مِثْلَ مَا أَنَّکُمْ تَنْطِقُونَ» 

    با چشمم خانم سعیدی را پاییده بودم و دم گوش میترا زمزمه کرده بودم «هر چی به بهناز زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده. انگار یه قطره آب باشه که رفته تو زمین.»

    خانم سعیدی آمده بود روی سکو و توی میکروفون فوت کرده بود «متاسفانه خبردار شدیم که برادر دانش آموز بهناز مقدم، دو روز پیش به رحمت ایزدی پیوسته. دبیرستان این مصیبت رو به خانواده‌ی مقدم تسلیت می‌گه. لطفا یه فاتحه بخونید و برید سر کلاس‌هاتون.»

    میترا زده بود زیر گریه. آینور با بغض بغلم کرده بود. توی ذهنم کلمات را کنار هم ردیف کرده بودم: بهنام، رحمت ایزدی، مصیبت!...

    باد سرد بهمن ماه از آستین هایم وارد شده و پیچیده بود زیر مانتویم. نگاه دوخته بودم به نوک بینی میترا. سرخ بود، مثل سر سیگار بهنام.

    میترا هق‌هق کرده بود «اصلا شنیدی چی گفت؟ بهنام مرده!»

    بهنام مرده و من نگفته بودم خاطرش را میخواهم، برای آخرین بار. یعنی دیگر پشت پراید سفید نویش نمی‌نشیند؟ دلم برای بوی بهمن‌های آشغالش تنگ خواهد شد. برای سنگینی نگاه قهوه‌ای رنگش. برای تتوی قلب روی ساعدش. عاشق بودم؟ دم گوش آینورِ توی بغلم یواش زمزمه کرده بودم «به مادر مقدس...» و اشک‌ از چشم راستم غلتیده بود تا زیر چانه و نشسته بود توی تار و پود مقنعه‌ی سرمه‌ای.

    الهام می‌گوید «استاد خود شما چه برداشتی دارین از اینکه دو نفر توی غروب، لب دریاچه، با انگشت‌های در هم پیچیده و ماچ و بوسه و اینا؟! غیر از اینکه عشقه؟»

    استاد انگار که بخواد راز بزرگی را فاش کند کلمات را آرام و با طمأنینه ادا می‌کند «خلاق باشید رفقای من! نویسنده‌ی خوب اونیه که بتونه تغییر مسیر بده.»

    فکر می‌کنم به همین چند روز پیش که ناگهان یک چیزی ته دلم لرزیده بود. نشسته بودم جلوی آینه و دسته‌ی سمت چپ موهایم را بافته بودم و از سیاوش پرسیده بودم «عشق چیه؟ چه‌جوری بفهمم که عاشق شدم یا نه؟»

    موهای سمت راست را با دقت بهم بافته بودم و به جواب سیاوش فکر کرده بودم. دست آخر وقتی با کش پایین موهای بافته شده را محکم کرده بودم، برایش نوشته بودم «پس خدا رو شکر عاشق نیستم!»

    و جواب آمده بود که «بهتر!» و من لبخندی روی صورتم نشسته بود، به وسعت تمام تشابه نظرهایمان.

    خبِ کش‌دار استاد برم می‌گرداند به کلاس «یلدا! اگرچه که جواب نه باشه، باور نمی‌کنم، ولی واقعا تا حالا عاشق نشدی؟»

    دوباره چیزی ته دلم تکان می‌خورد؛ از خودم می‌پرسم، عاشق هستم؟!

    انگشت‌های سردم را روی کیبورد سفید می‌لغزانم «به مادر مقدس قسم، من حالا حالاها عاشق نمی‌شم استاد!»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۹

    شب چرا می‌کُشد مرا؟...

    توی بیمارستان که پا می‌گذاریم، بوی الکل میزند زیر دماغم. تکیه‌ داده‌ام به بابا و پای های بی رمقم را می‌کشم روی زمین. مسئول پذیرش می‌گوید چون پزشک معالجم پزشک کودک و نوجوان است باید برویم اورژانس اطفال. توان راه رفتن ندارم. بابا می‌خواهد بلندم کند که نمی‌گذارم. ویلچر می‌آورد و از رقت انگیز بودن و ناتوان بودنم عقم می‌گیرد.

    ***

    هم اتاقی‌ام سندروم داون است. اسمش هادی‌ست و هشت ساله است. گلویش عفونت کرده و سینه‌اش خس خس می‌کند. مادرش به دستیار پزشک می‌گوید مشکل قلبی هم دارد. پزشک می‌خواهد که هرچه سریع تر هادی را به بخش انتقال دهند ولی بخش اتاق خالی ندارد و باید تا صبح صبر کنند. سر پرستار می‌خواهد دل مادر هادی را گرم کند می‌گوید هادی پسر قوی‌ای ا‌ست و از پس همه چیز بر می‌آید. 

    ***

    شب به شکل غریبی کش می‌آید. حالت تهوع دارم و سرگیجه. چشم هایم را با شالم می‌بندم. پاهایم را توی شکمم جمع میکنم تا توی آن تخت نیم وجبی جا بگیرم. صدا ها را از توی سرم میشنوم. از اتاق بغلی صدای گریه‌ی بچه می‌آید و هادی هم هر چند وقت یکبار سرفه میکند. سعی می‌کنم تنفسم را منظم کنم و کمی بخوابم. اما صداها مانع‌اند. چند دقیقه بعد مامان همانطور که ساعدم را نوازش می‌کند، می‌گوید :«آخه تو چته دختر؟»

    اشکش که روی ساعدم می‌چکد، دستم را میگذارم روی دستش:« خوبم مامان.»

    _«چرا نخوابیدی؟!»

    _«نمی‌تونم. خوابم نمیبره. صداها خیلی بلندن.»

    مامان پرستار را صدا میزند تا برایم آرامبخش بزنند. دستیار پزشکم به جای پرستار می‌آید :« میشه شالتو از روی چشمات برداری تا دوباره معاینه‌ت کنم؟»

    شال را که باز میکنم، نور چشمانم را اذیت میکند. پسر خوش قد و بالایی‌ست. با چشمان مشکی و کمی ته ریش. نور چراغ قوه‌اش را می‌اندازد توی چشمانم. از حالت هایم می‌پرسد. نبضم را چک میکند. اخم‌هایش توی هم میرود. دوباره نبضم را چک میکند. اینبار می‌رود سراغ گوشی پزشکی اش. سعی میکند مهربان و مامانی به نظر برسد :« یه مقدار تپش قلب داری، اجازه میدی یه نوار قلب بگیریم ازت؟»

    خانم پرستاری می‌آید و میله‌های سرد را به چند جای سینه‌ام می‌چسباند. چیزی شبیه به گیره، روی انگشتم میزند. چند لحظه بعد، بند و بساطش را جمع می‌کند و می‌رود. دستیار پزشک دوباره وارد می‌شود. می‌گوید که توی نوار قلب همه چیز خوب بوده و جای نگرانی نیست. فشار خونم را اندازه می‌گیرد و شکلاتی به دستم می‌دهد :«میدونم که حالت تهوع داری ولی لطفا اینو بخور. افت فشار داری.»

    چند تا آمپول توی سرمم میزند و از اتاق خارج می‌شود.

    تافی کره‌ای که به دستم داده مزه‌ی زهر می‌دهد.

    ***

    تخت چنان تنگ و کوچک است که حس میکنم توی تابوت خوابیده‌ام. مامان روی صندلی بغلی چرت می‌زند. سر درد امانم را بریده. صدای هق هق آهسته‌ای از کنار تخت هادی می‌آید. نگاهش که من می‌افتد. به صورتش چنگ میزند :« بیدارت کردم دخترم؟»

    _«نه حاج خانوم. راحت باشید. اصن نخوابیدم.»

    _«میدونم که هادی دیگه وقتی نداره. اینا کلا خیلی عمر کنن بیست و خرده‌ای ساله. ولی هادی مریضه. خیلی مریضه. میدونم که دارم بیچاره میشم.»

    صدای هق هقش بلندتر میشود. بدون حرف دیگری از اتاق بیرون میرود.

    ***

    نمیدانم چرا این شب لعنتی تمام نمی‌شود. بغض دارم و ترسیده‌ام. آمپول های توی سرم، تنها کاری که کردند تشدید کردن سرگیجه‌ام بود. دعا میکنم که هرچه سریع تر صبح شود و بعد از گرفتن سیتی اسکن و آزمایش خون راهی خانه شوم.

    زمزمه می‌کنم :«شب چرا می‌کشد مرا؟!

    تو نشسته‌ای کجای ماجرا؟!

    من چنان گریه میکنم 

    که خدا بغل کند مگر مرا...»

    اشک‌هایم پی در پی می‌چکند روی متکای سفید رنگ.

    ***

    چشم که باز میکنم توی تخت خودم هستم. بالشتم از اشک خیس است و تُشَک هم از عرق. انگار که یک تشت پر از آب خالی کرده باشند روی تمام بدنم. با چشم‌های گشاد شده در و دیوار را وارسی می‌کنم تا خیالم راحت شود که توی اتاق خودم هستم. 

    به پنجره نگاه میکنم. به گلدان ها و به گرگ و میش دم صبح. توی سه کنج دیوار گلوله میشوم و سرم را بین دو دستم میفشارم. اشک ها سر می‌خورند روی صورتم. طوطی‌وار تکرار می‌کنم :«فقط خواب بود. فقط خواب بود.»

     

    پی‌نوشت : دیشب قبل از خواب به مامان می‌گفتم کاش میشد برگردم به عید پارسال. اون موقع خیلی کارا میکردم. تا حالا نشده بود که خواب یه خاطره رو ببینم. ولی این خواب بهم فهموند که به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی اصلا دلم نمی‌خواد برگردم به پارسال.

    پی‌نوشت : یقینا که خواب اینقدر مفصل و با جزئیات نبود. و از همه‌ی اینا فقط سرفه‌ی هادی بود توی خوابم و اون شکلات گرفتنه، و اون قسمت شعر خوندنم، ولی باعث شد همه‌ی اینا رو با جزئیات به خاطر بیارم. منم برای اینکه مخاطب گمراه نشه، خاطر اصلی رو نوشتم.

    پی‌نوشت : از صبح دارم به هادی فکر میکنم. به اینکه آخرش چی شد؟ خوب شد یا چی؟ واقعا سوال و خاطرات ناجوریه برای شروع یه صبح پر کار.

     

    عنوان : برگرفته از آهنگ شب، آرمان گرشاسبی.

  • ۱۱ | ۰
  • ۱۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...