سینی چای را می‌گذارم روی زمین. می‌نشینم روبه‌رویش. دارد با انگشت‌هایش بازی می‌کند. نگاه می‌دوزد به بابا. بریده بریده و آرام می‌گوید «چیزه... راستش... خب... من... فکر می‌کنم که... که... عاشق شدم.»

مامان و بابا به هم نگاه می‌کنند و می‌زنند زیر خنده. مامان می‌گوید «اینکه عجیب نیست. تو هفته‌ای یه بار عاشق می‌شی.»

دست می‌کشد به موهای بلند سیاهش. نگاهم می‌کند. انگار منتظر است من هم مثل همیشه ابرو بالا بدهم و با شیطنت در بیایم که «خب، زری و پری و شهین و مهین و میترا و زیبا و اقدس خانم چی می‌شن پس؟» یا با اخم داد بزنم «روی هر هیجان و احساسی اسم عشق نذار، این پونصد بار!» بعد هم او بگوید «به تو هیچ ربطی نداره.» و چند صباحی قهر کند.

ولی من فقط نگاه می‌کردم به چشم‌های غمگینش. حالش حال همیشه نبود. یک ضرب از جا بلند می‌شود. می‌رود توی آشپزخانه. پشتش راه می‌افتم. از توی جعبه‌ی پشت پنجره، سیگاری برمی‌دارد و می‌رود سمت بالکن. سیگار را آتش می‌زند و سمتم می‌گیرد «می‌کشی؟»

بهش نگاه می‌کنم «وقتی از قبل می‌دونی جوابت نه هست، چرا می‌پرسی؟»

شانه بالا می‌دهد و کام می‌گیرد از سیگار؛ عمیق. می‌پرسم «کی هست حالا؟»

نگاه می‌کند به آسمان «استادمه... و... پنج سال ازم بزرگتره!»

زل می‌زند بهم. انگار بخواهد کوچکترین واکنش‌هایم را بسنجد. می‌گویم «سارا هم چهار سال از مهرزاد بزرگتره. فکر نمی‌کنم این مشکل بزرگی باشه. چه اشکالی داره که یکم با هم بیشتر آشنا بشید؟ بهش گفتی؟»

با خنده و شیطنت نگاهم می‌کند «وقتی از قبل می‌دونم جوابم نه هست، چرا بهش بگم؟»

مشت می‌کوبم به سر شانه‌اش «این با اون فرق داره! واسه یه تفاوت سنی اینقدر زانوی غم بغل کردی؟»

شانه بالا می‌اندازد. خاکستر سیگارش را می‌تکانَد روی تیغه‌ی بالکن. «فقط همین نیست. بحث تفاوت فرهنگ و سطح اجتماعی هم هست. میدونی؟ اون عملاً از وقتی چشم باز کرده لای پر قو بوده! نمی‌تونه با منی سر کنه که خودمم و پیرهن تنم. نه خونه، نه ماشین، نه بابای پولدار. یه دانشجوی تئاتر آس و پاسم که حتی پارتی هم ندارم که برم رو صحنه. که دیده بشم.»

دست می‌کشد به بازوهاش. انگار که سردش باشد. زمزمه می‌کند «عادلانه نیست...»

می‌گویم «هیچ چیز توی دنیا عادلانه نبوده و نیست.»

کامی که از سیگار می‌گیرد محکم است و پر از خشم. دنباله‌ی حرفم را می‌گیرم «و همه‌ی عاشق‌ها قرار نیست به معشوق برسن.»

فکر می‌کنم به خیالی که محال بودنش را از همین حالا می‌دانم. قلبم فشرده می‌شود. رو به قلبم می‌گویم «فهمیدی؟ قرار نیست برسن!» دود سیگار را منقطع و آرام می‌دهد بیرون. «نمی‌تونم بذارم همه چیز اینقدر مفت و ساده از دستم بره.»

بازویش را فشار می‌دهم تا نگاهم کند «تفاوت فرهنگ و نگرش چیزی نیست که بشه نادیده گرفتش. جهان‌ فکری شبیه اصلی‌ترین رکن رابطه‌ست. گاهی باید برخلاف میل قلبیت یه کارایی رو انجام بدی، چون لازمه. جدایی رو هیچکس دوست نداره ولی گاهی رفتن اول برای خودت و بعد برای طرف مقابلت بهتره.»

موهایم را بهم می‌ریزد «کوچولو!»

چپ چپ نگاهش می‌کنم «نُه سال تفاوت سنی اونقدری نیست که هی بکوبیش توی سرم، ضمناً به لحاظ عقلی و شعوری بخوایم محاسبه کنیم، تو نوه‌ی منم نیستی بچه!»

می‌خندد. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید «یعنی می‌گی هیچ تلاشی نکنم، مادربزرگ؟»

صدای گنگی، شبیه به «اوم» کشدار از حنجره‌ام خارج می‌کنم و می‌گویم «اگر می‌دونی که بیشتر پیش رفتن و زمان گذروندن، باعث شیفتگی خارج از کنترل و شکست عشقی سنگین و آسیب دیدنت نمی‌شه، می‌تونی جلوتر بری. شاید بیشتر آشنا شدن باعث بشه بهتر بتونی تصمیم بگیری. شاید اصلاً به درد هم‌دیگه نخورید. هوم؟»

سیگار به فیلتر رسیده‌اش را روی تیغه خاموش می‌کند. با کف دو دست صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید «نمی‌دونم!»

می‌نشینم روی تیغه، خودم را می‌کشم جلو. پاهایم را رها می‌کنم توی ارتفاع. صدای «هین‌»اش می‌پیچد توی گوشم «میفتی دیوانه!»

غش‌غش می‌خندم و خم می‌شوم روی شکم. «خوبه خودت داری می‌گی دیوانه!»

بازویم را می‌گیرد و می‌کشد عقب. «حالا نمی‌خواد این دیوانگی رو ثابت کنی. فعلاً پول مراسم کفن و دفن نداریم!»

ریسه می‌‌روم و با مشت به شکمش می‌کوبم «دور از جونم!»

گونه‌ام را می‌کشد «نخند اینجوری آتیش پاره!»

تهدید می‌کنم «به لپ من دست زدی، نزدیا!»

سرم را می‌کشم عقب و سعی می‌کنم بازویم را از توی دستش بیرون بکشم. ناگهانی می‌پرسد «تو عاشق شدی؟»

توی دلم خالی می‌شود. انگار که صدها پروانه توی شکمم بال بزنند. پایم را جمع می‌کنم توی سینه، می‌چرخم سمتش و از روی تیغه می‌آیم پایین. نفس عمیقی می‌کشم «نه!»

هر دو ابرویش را می‌دهد بالا، نفس می‌گیرد که چیزی بگوید که به در اشاره می‌کنم «من سردمه، می‌رم تو دیگه!»

می‌خندد «باشه ملخکِ ناشی، جستی! ولی فکر نکن که نفهمیدم توی اون نه‌ای که گفتی، دو تا آره بود!»

نگاه می‌کنم به دمپایی‌های صورتی‌ام «تو هم بیا داخل، سرما می‌خوریا!»

صدای خنده‌اش می‌پیچد توی بسته شدن در. دست می‌گذارم روی قلبم. انگار که بخواهم با فشار دادنش، جلوی تپش نامنظمش را بگیرم.

 

عنوان مصراعی از قیصر امین‌پور