جلویم نشسته و کرهی بادام زمینی میخورد. لبخند میزند و لپهایش بالا میرود و گوشهی چشمهایش چین میافتد. دلم میخواهد لپهایش را بکشم و دستم کوتاه است. توی دلم کمی بد و بیراه حوالهی جبر جغرافیایی میکنم. حرفهایمان ساده است و روزمره ولی به جانم مینشیند همین حرف زدن از همین بدیهیات. گلیم فرش تازه خریدهاش را نشانم میدهد و من خوشحال میشوم برای به اصطلاح ولخرجیهای این مدتش. صدای گلپری میآید که انگار چیزی را گوشزد میکند. صدای تلویزیون تماشا کردن بابا رضا هم میآید. آخ که من حالا باید کتاب به دست ولو میشدم روی آن گلیم فرش خوش نقش و گوشهایم پر میشد از صداهای توی این خانه. دوباره توی دلم کمی بد و بیراه نثار جلسات مشاورهی بیموقع میکنم که دست و پایم را بسته.
کمی از احساساتمان صحبت میکنیم و من مسخره بازی در میآورم. اینبار آشکارا بد و بیراه نثار آن کسی میکنم که حس میکنم دیر آمده و قصد زود رفتن دارد. توی انیمشن «آنسوی پرچین» لاکپشت هر وقت احساس ترس یا بدی دارد، میگوید «دُمم داره میخاره!» و این غریبهی تازهوارد حسابی دُم مرا به خارش وا میدارد.
منِ سرزنشگری که این روزها زیادی پرکار شده، غر میزند «تو هم دیگه خیلی خانم مارپل شدیاا!» اما من به خودم حق میدهم برای این حساسیت. من که از تمام دنیا دلخوشیهایم ختم میشوند به حضور مادر این دختر و تمام بچهها و نوههایش. تمام داشتههایم خلاصه میشود توی عطر تن و تن صدا و اشکها و لبخندهای این این خاندان. اجازه میدهم که برای یار غارم نگران باشم.
من همان دختر کوچولو با موهای چتری، شال غالباً قرمز و آل استار های لنگه به لنگه هستم. همانی که به محض دیدنش میتوانی بگویی «آه ده هشتادی کوچولوی سر به هوا!» همانی که آشکارا میخندد و اشک میریزد و تمام سر و صداها زیر سر اوست اما چهرهی آرام و بیآزاری دارد. همانی که احتمالا به خاطر شوخیها و شیطنتهایش، بحرانهای فلسفی و دل مشغولیهایش جدی گرفته نخواهند شد.
اما اگر غم بیاید به دل این دختر، اگر تر بشود چشمان این یار غار، دیگر آن دختر بچهی بازیگوش نیستم. گرگی خشمگین میشوم به وسعت تمام از دست رفتههایم، چنگ و دندان نشان میدهم و میجنگم برای حفظ داشتههای شیرینم. آن موقع است که قابلیت به آتش کشیدن جهان را دارم. من به جز این دختر و خانوادهاش هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم؛ هیچ چیز!...