«شما او را نمیشناسید...»
این جمله سر مشقیست که باید تکمیلش کنم و از تویش داستان بکشم بیرون. هزاران بار دیالوگهای رد و بدل شده را مرور کردهام. هزاران بار فکر کردهام به اویی که روزی روزگاری مأمن بوده. گوش بوده. پناه بوده و تهش گفته «مأمن گسست.» و نقل کرده از حسین صفا که «حال به گوشهای خودت رو کن.» و دیگر نبود که برایش از احساساتم بگویم. از سیاوش. از دلبرم. از عشق. از فلسفه. از بودن یا نبودنی که مسئله است.
میلیونها بار فکر کردم به اویی که منِ کم حرف شدهی سه ماه پیش را به حرف گرفته بود و چنان بحثی راه انداخته بود که در خواب و بیداری ذهنم درگیر موضوع مورد بحث شده بود. اویی که شبیه هیچ روانشناسی رفتار نکرده. مینویسم «شما او را نمیشناسید. شما هیچگاه با کلماتش نزیستهاید. شما او را توی رازتان شریک نکردهاید. برایش آهنگهای عزیز کردهتان را نفرستادهاید. شما سر ظهر و وقت خروسخوان و بوق سگ، نرفتید برایش بنویسید «وای بر من که دلم پر ز تمنای تو گشته» و برایش ارسال نکنید. شما وقت و بیوقت دلتان هری نریخته که مبادا بحرانهای فلسفی ناتمامش کاری دستش بدهد. او هیچگاه جوری رفتار نکرده که شما با خیال راحت هر احساسی که دارید را بدون فکر کردن بیان کنید. و امان از احساسات صادقانهای که بیان میشوند و گند میزنند به تمام زندگی.
شما او را نمیشناسید. شما قلدریهای او را ندیدهاید. درد و تنهاییاش را حس نکردهاید. او خودداری و پرستیژش را با هر حرکتش به نمایش نگذاشته است. برایتان قصهی عشق هندوانهای نگفته. اشکتان را به مراتب در نیاورده. زخم نزده. روی زخمهایتان نمک نپاشیده. بعد تماماً مرهم نشده روی زخمهای جدید و قدیمی. او شما را توی پارادوکس غرق نکرده است.
شما او را نمیشناسید...» به اینجا که میرسم بغضم میگیرد. دیگر نمیتوانم و نمیخواهم که بنویسم. دیگر حتی اگر هم بخواهم نمیدانم که چه بنویسم.
بغض میماند توی گلویم. اشک نمیشود. بیقراری نمیشود. میماند سر جایش. قرص و قایم. بعد تیر شلیک میکند به وجدانم. اینجاست که وجدانم غرق خون و درد، به خودش میپیچد. مدام توی گوشم مینالد «خدا لعنتت کنه دختر! امان از حماقت پایان ناپذیرت!»
بعد هی مینویسم و خط میزنم «شما او را نمیشناسید... شما او را نمیشناسید... شما او را نمیشناسید...» بعد هی سعی میکنم حرفهای بیشتری را به خاطر بیاورم. توی همین اوضاع است که کتف راستم تیر میکشد و گوش چپم کیپ میشود و دردناک. صداهای توی سرم قاتی میشوند. انگار چاوشی، دعای عهد میخواند. بعد نوبت هجوم ترکیب صدای نامجو و بیلی آیلیش است. صداها آنقدر توی سرم میپیچند تا درد از وسط سرم شروع شود و ادامه پیدا کند تا زیر چشم چپم.
روانکاوم تأکید میکند «از اون بلبشویی که توی سرت ساختی بیا بیرون. از دنیای افکارت خارج شو. دنیای بیرون با همه تلخیها و اتفاقات وحشتناکش جای امنتری هست نسبت به دنیای توی سر تو.»
زل میزنم به پیامش. غیر منتظره جلو آمده بود و احوال پرسی کرده بود، و غیر منتظرهتر گفته بود که تمام تلاشم برای پنهان کردن هویتم واهی بوده. گفته بود علیرغم زور زدنم برای خرابتر کردن وجههام، فکر بد و ناخوشایندی درموردم نمیکند. گفته بود درکم میکند. همانطور که مات و مبهوت به کاغذ جلویم خیره شدهام، مینویسم «شما او را نمیشناسید... راستش را بخواهید خودم هم او را نمیشناسم.»
- بـقـچـه
- چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۹