چهار_پنج روزی‌ست که بیلی آیلیش توی گوشم می‌خوانَد «!sorry can't save me now» و من هزار باره بغض کرده‌ام و اشکی حاصل نمی‌شود. 

جمع شده‌ام توی سه کنج دیوار و برای دفعه‌ی هزارم فکر می‌کنم که «چرا ابر می‌بارد همایون شجریان؟» اینبار هم جوابی حاصل نمی‌شود. چند روز است که بدن درد کلافه‌ام کرده و من فقط توی آینه زل زدم و گفتم «اعتیاد سمی‌ست مهلک بقچه خانوم! و تو اینو می‌دونستی. آگاهانه وارد این بازی شدی!»

به خودم می‌گم «you can't save he now» برای بار میلیون‌ام بغض می‌کنم. هنوز هم اشکی برای ریختن ندارم. کم‌کم این گریه نکردن دارد نگرانم می‌کند. تمام این دو_سه هفته‌ی اخیر، در کنار میلیارد‌ها بغض کردنم، فقط یکبار گریه کرده‌ام، یکبار شدید و عمیق. آنقدر که مجبور شدم صحبت کردن با دوستم را متوقف کنم و بروم و خودم را آرام کنم.

بگذریم، می‌گفتم که نشسته‌ام توی سه‌کنج دیوار و سعی می‌کنم دنبال دلیل بگردم. دلیلی وجود ندارد. می‌گویم «یالا دختر! فقط یه دلیلِ مزخرف!» باز هم دلیلی وجود ندارد. چند روز است بدون دلیل چادر زده‌ام جلوی دیوار. هوا سرد است و صدای زوزه‌ی گرگ می‌آید. و من دلیلی برای دوست داشتن و دلیلی برای ماندن نمی‌بینم. ولی باز هم می‌مانم و چای می‌خورم و... می‌ترسم! این ابهام و لفافه مرا می‌ترساند. ولی ماهی سیاه کوچولوی درونم نمی‌گذارد این ترس، مانع از پیشروی‌ام شود. سرشار از تناقض‌ها و پارادوکس‌ها هستم!

*

یک هفته است که دلم یک آغوش محکم و طولانی می‌خواهد. امن و ستبر! مامان را بغل می‌کنم و بابا را. خواهری را حسابی می‌چلانم. ولی کافی نیست. نیاز به بغل کردن آدم‌های بیشتری دارم. به گلپری می‌گویم خاله کوچیکه را بغل کند و برعکس. به ترنم می‌سپارم روزی ششصد بار خاله ماهی را بغل کند و برعکس. به پارسا می‌گویم حسابی به جای من لپ‌های جیم‌بَنْگ را بکشد. وظیفه‌ی فشردن خاله زیبا را به خاله بزرگه سپردم و برعکس. وظیفه‌ی له کردن یکی‌یه‌دونه را هم به هر دو. کشیدن لپ‌های دو مثقالی را به خودش و بغل کردنش را به مادرش سپردم ولی آرام نمی‌گیرم. دلم بغل‌های بیشتری می‌خواهد. بغل‌های طولانی‌تری. انگار باید تا جایی که می‌توانم کش بیایم و تمام آدم‌های نام برده و نام نبرده و کل این سیاره را محکم محکم بغل کنم. آنقدر محکم که دیگر از روی دلتنگی بغض نکنم.

*

به مشاورم گفتم «خیلی خودمو سرزنش می‌کنم. تقریباً واسه‌ی همه‌ی رفتارام. بیشتر توی روابطم. نمیدونم! شاید بیشتر از اونچه که باید از خودم مایه میذارم و اغلب برای دوست داشتن آدمای اطرافم دلیلی ندارم. این باعث میشه که درک نشم، و در معرض سوءاستفاده و افکار اشتباه قرار بگیرم!»

«تو جنست محبته بقچه. اشکالی نداره که این عشق رو به بقیه انتقال بدی. چرا خودتو سرزنش میکنی؟»

«احساس می‌کنم اشتباهه.»

«اشتباه نیست، طبیعیه! چرا خودتو بابت چیزی که هستی سرزنش می‌کنی؟»

«نمی‌دونم! نمی‌دونم!»

چیزی توی سرم زنگ زد «پرنده‌ی مهاجر!» سرم را میان دستم‌هایم گرفتم و اشک‌هایم چکیدند روی سرامیک‌های سفید. نفس عمیقی کشیدم «بالاخره گریه کردم!»

*

بهم گفت «sorry can't save me now» و من... دلم می‌خواست آنقدر کش می‌آمدم تا می‌توانستم از هر ارتفاعی دور نگهش دارم. من سرشار از پارادوکس‌ها و احتمالاً دلتنگ‌ترین آدم دنیا هستم. من می‌دانم اعتیاد به مخدر سمی‌ست مهلک و اعتیاد به آدم‌ها سمی مهلک‌تر اما باز هم قصد ترک کردن ندارم. من هنوز هم نمیدانم چرا ابر می بارد همایون شجریان!...