۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرزو» ثبت شده است

رَستن از زیستن

دلم می‌خواهد که حافظه‌ام را پاک کنم و ذهنم را از هر فکری تهی. روی یک mp3 player بی‌کلام‌های کلهر را بریزم و راه جاده را بگیرم و بروم تا برسم به یک‌جایی که دریا داشته باشد. شاید شمال، شاید هم جنوب. اصلاً دریا نداشت هم نداشت. یک روستای خوش آب و هوا باشد کفایت می‌کند. شاید لرستان، شاید هم کردستان. گرچه هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست اما مقصد فرضی را می‌گذارم روستای ناشناخته‌ای توی خطه‌ی شمال.

دلم می‌خواهد از زندگی صنعتی از پیش تعیین شده رها شوم و دل به جاده بسپارم. بروم تا آن‌جایی که سرنوشت مقدر کرده. یک اتاق نقلی توی خانه‌ی پیرزن و پیرمرد نازنینی اجاره کنم. لباس‌های محلی آن روستا را بپوشم. از آن دامن‌های بلند رنگی و روسری‌های خوشرنگی که پولک‌هایش می‌آیند روی پیشانی. صبح‌ها به پیرزن کمک کنم که ناهار درست کند، بعد از ظهرها شیر گوسفندان را بدوشم و غروب‌ها همراه پیرمرد بروم مسجد. 

 زیر باران‌های مداوم و طولانی جست بزنم، به ساحل بروم، توی دشت با پای برهنه بچرخم، برنج بکارم، از درخت بالا بروم، به گذشته نیندیشم و از آینده نهراسم. به یاد نیاورم که روزی جایی نیمه‌شبی در آذرماه، تأیید نشدم، خواسته نشدم، دوست داشته نشدم، پسندیده نشدم، لایق و مکفی نبودم، و در نهایت ترک شدم، پس زده شدم و مستغرق تنهایی.

می‌خواهم فراموش کنم که «امّا به هر تقدیر باید تحمّل کرد سربار بودن را!» می‌خواهم اعتیاد مزخرفم به ابراهیم را ترک کنم. خیال محبوبم را، سه‌کنج دیوار را، اسمم را، رسمم را، بودنم را ترک کنم و برای همیشه دست در دست بیکلام‌های کلهر بروم یک روستایی دور.

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰

    بعدم بریم نوک کوه قاف؛ اون بالای بالا با تله‌کابین :)

    دلم می‌خواد یه نفر الان می‌بود که میومد کنارم. توی سکوت مطلق اتاق و خونه رو کامل مرتب می‌کردیم. دمنوش بهارنارنج برای آرامش می‌خوردیم. شمع و عود روشن می‌کردیم. کتاب می‌خوندیم و قهوه‌ی ترک می‌نوشیدیم. سکوت هم‌دیگه رو می‌شنیدیم. پنجره رو باز می‌کردیم، سیگار با سیگار روشن می‌کردیم. هم‌دیگه رو سفت بغل می‌کردیم و با دلیل و بی دلیل اشک می‌ریختیم. و هنوز اشک‌هامون خشک نشده، می‌خندیدیم. آهنگ میذاشتیم و باهاش می‌رقصیدیم. از خونه می‌زدیم بیرون و توی تاریکی و سکوت شب خیابونا رو گز می‌کردیم. شروع می‌کردیم به حرف زدن. غر زدن. بهونه گرفتن. بحث کردن. از هم یاد گرفتن. از زندگی و مرگ و عشق و جنون گپ زدن. خاطره بازی. برنامه ریختن برای آینده. قایق سواری توی رویاها. با یه هندزفری مشترک به آهنگ گوش میدادیم. غذامونو با بی‌خانمان‌ها شریک می‌شدیم و همه با هم‌دیگه دور آتیش توی جعبه‌ی حلبی می‌نشستیم. در نهایت وقتی خوب دور زدیم و غصه‌هامون سبک شد؛ سر راه کله‌پاچه بگیریم و بریم خونه. الان باید یکی می‌بود که فقط باشه. که حضور داشته باشه. که بدون حرف و نصیحت و فکر به آینده، بدون رهبری و بزرگتری کردن، فقط همراهم باشه. شونه به شونه.
    این واقعاً قلبی‌ترین و بزرگترین آرزوی من توی این لحظه‌ست :)

     

     

    ضمیمه : آهنگ پپرونی؛ بمرانی

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۹

    گلپری، کتاب، روستا و برخی چیزهای دیگر :)

    به لحاظ روانی الان احتیاج دارم که یه چمدون کتاب بردارم. یه عالمه شمع و تعداد زیادی عود. دست گلپری رو بگیرم ببرم توی یه خونه جمع و جور وسط یه روستا. ترجیحاً نه آنتن داشته باشه و نه هیچ تکنولوژی‌ای. روز اول رو کامل توی بغلش گریه کنم، روز دوم و سوم دستمو بزنم زیر چونه و فقط نگاهش کنم. باقی اون یک ماهی که قراره توی اون روستا بمونیم می‌تونیم کتاب بخونیم و حرف بزنیم و ازش آشپزی یاد بگیرم. دوست دارم یه ماه بدون هیچ چیز یا هیچکس دیگه‌ای فقط و فقط با هم خلوت کنیم.

     

    پی‌نوشت : گلپری تا حالا بیشتر از یه هفته خونه‌مون نمونده. همون یک هفته هم با زور و اشک و جون بقچه، مرگ بقچه نگهش داشتم. همه‌ش می‌خواد زود برگرده خونه‌شون. هی می‌گه بابا رضات رو نمیشه تنها گذاشت. گاهی هم خاله کوچیکه رو بهونه می‌کنه. توی خیال‌هام که می‌تونم باهاش برم روستا؟ نمی‌تونم؟ [شانه بالا می‌اندازد و از کادر خارج می‌شود]

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹

    خواهشِ دل

    الان به لحاظ روانی احتیاج دارم که یه نفر پیدا بشه که از صبح بشینیم با هم "گارفیلد"، "نِمو" "شِرِک" و "زندگی جدید امپراطور" تماشا کنیم. که براش چیپس و پنیر مخصوص بقچه رو درست کنم و تمام روز رو «هَله هوله» بخوریم. اصلاً هم به این فکر نکنیم که چه بلایی به سر سلامتی‌مون میاره.

    یه نفر که بهم نگه چرا درس نمی‌خونی؟ چرا حالت بده؟ چرا کلاس گیتارت رو ادامه نمی‌دی؟ چرا لگد به آینده‌ت می‌زنی؟ فقط ولو بشیم روی کاناپه و به سِیر داستانیِ انیمیشن‌ها فکر کنیم. که بگیم گور بابای آینده و گذشته و کنکور و شکبه‌های مجازی و بودن و نبودن و کامو و تنهایی و بحران‌های فلسفی و کوفت و زهرمار!

    یک نفر که آغوش محکم و پر حرفی داشته باشه. همین! مهم نیست که فرداش هست یا نه. مهم نیست که ممکنه دل پیچه بگیریم برای خوراکی‌های ناسالمی که خوردیم. مهم اینه که برای بیست و چهار ساعت هم که شده یه نفر باشه که فارغ از آشنا و غریبه بودنش «فقط حضور داشته باشه». که کمک کنه فکر نکنم. فقط برای بیست و چهار ساعت!

  • ۱۴ | ۱
  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...