ایستادهام روبهرویش. دستبهسینه. انگار که بخواهم خودم را در آغوش بگیرم. صورت پر بغضم را که میبیند، نگاهش پر از محبت میشود. میخواهد با چشمهایش بغلم کند. پلک به هم میفشارم که یعنی خوبِ خوبم. عاقد حسابی صغرا و کبرا میچیند و من توی این فاصله توی خیالم دستش را میگیرم و میرویم ارگ. دو فالوده و یک آبهویچبستنی میگیریم و روبهروی پسرک سهتارنواز مینشینیم و آهنگها را بلند بلند میخوانیم.
بلهاش را به خاطر سنگین بودن گوش عاقد دوبار میگوید. بلهی اول اشک را از چشم چپم میسراند پایین و بلهی دوم چشم راستم را تر میکند. ساعت دور مچش پیچیده میشود و حلقه دور انگشتش را میگیرد. انگشتهایشان که توی هم پیچ میخورد، دست چپم را میگیرم جلوی دهنم. صدای کِل کشیدنم همراه میشود با هلهلهی جمع.
توی دلم زمزمه میکنم «خدا جونم به تقدس همین لحظه، سپید بخت و سبز دامن باشن. سایهی سر و پیرهن تن هم باشن.» و قطرههای اشک پشت سر هم میچکند روی گونهام. مامان با خنده میگوید «بقچه دختر شوهر داده، نه مامانم.»
توی دلم میگویم «نه فقط دختر! رفیقم را. یار غارم را. همرازم را.» اشکهام را پاک میکنم. خوشحالیای که توی قلبم جولان میدهد را به صورتم هدایت میکنم و با خنده میگویم «انصافاً هنوز جای دختر شوهر دادنم درد میکنه!»
کنارش برای عکس گرفتن میایستم و لبخندم را تا بناگوشم پهن میکنم. عمو قاف میگوید «بقچه خانوم با منم عکس بگیر.» کنارش میایستم و تا همان نیش گشاد میگویم «نگران نباش! دیگه من سرجاهازیتم. حالا حالاها بیخ ریشتون هستم.»
سرجاهازی بودنم را میپذیرد و میخندد. با رفتار صمیمیاش، من برای اولین بار دلم قرص میشود که عزیزکم کنار آدم درستی ایستاده.
محکم بغلش میکنم و لب میزنم «مبارکت باشه گل همیشه باهارم.»