۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۱ ثبت شده است

اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ

ایستاده‌ام روبه‌رویش. دست‌به‌سینه. انگار که بخواهم خودم را در آغوش بگیرم. صورت پر بغضم را که می‌بیند، نگاهش پر از محبت می‌شود. می‌خواهد با چشم‌هایش بغلم کند. پلک به هم می‌فشارم که یعنی خوبِ خوبم. عاقد حسابی صغرا و کبرا می‌چیند و من توی این فاصله توی خیالم دستش را می‌گیرم و می‌رویم ارگ. دو فالوده و یک آب‌هویچ‌بستنی می‌گیریم و روبه‌روی پسرک سه‌تارنواز می‌نشینیم و آهنگ‌ها را بلند بلند می‌خوانیم.

بله‌اش را به خاطر سنگین بودن گوش عاقد دوبار می‌گوید. بله‌ی اول اشک را از چشم چپم می‌سراند پایین و بله‌ی دوم چشم راستم را تر می‌کند. ساعت دور مچش پیچیده می‌شود و حلقه دور انگشتش را می‌گیرد. انگشت‌هایشان که توی هم پیچ می‌خورد، دست چپم را می‌گیرم جلوی دهنم. صدای کِل کشیدنم همراه می‌شود با هلهله‌ی جمع.

توی دلم زمزمه می‌کنم «خدا جونم به تقدس همین لحظه، سپید بخت و سبز دامن باشن. سایه‌ی سر و پیرهن تن هم باشن.» و قطره‌های اشک پشت سر هم می‌چکند روی گونه‌ام. مامان با خنده می‌گوید «بقچه دختر شوهر داده، نه مامانم.»

توی دلم می‌گویم «نه فقط دختر! رفیقم را. یار غارم را. همرازم را.» اشک‌هام را پاک می‌کنم. خوشحالی‌‌ای که توی قلبم جولان می‌دهد را به صورتم هدایت می‌کنم و با خنده می‌گویم «انصافاً هنوز جای دختر شوهر دادنم درد می‌کنه!»

کنارش برای عکس گرفتن می‌ایستم و لبخندم را تا بناگوشم پهن می‌کنم. عمو قاف می‌گوید «بقچه خانوم با منم عکس بگیر.» کنارش می‌ایستم و تا همان نیش گشاد می‌گویم «نگران نباش! دیگه من سرجاهازی‌تم. حالا حالاها بیخ ریش‌تون هستم.»

سرجاهازی بودنم را می‌پذیرد و می‌خندد. با رفتار صمیمی‌اش، من برای اولین بار دلم قرص می‌شود که عزیزکم کنار آدم درستی ایستاده.

محکم بغلش می‌کنم و لب می‌زنم «مبارکت باشه گل همیشه باهارم.»

  • ۲۰ | ۰
  • ۸ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۱

    از هر دری سخنی [۵]

    ۱. از وقتی میام کتابخونه اوضاعم بهتره. تمرکز بیشتری دارم. میزم یه کنج دنج هست و از شلوغی به دوره. دوستش دارم و خوشحالم. احساس بازدهی بیشتری می‌کنم و امیدوارم این ۵۰ روز لعنتی رو بتونم به کمک دور شدن از خونه، بهتر بگذرونم.

     

    ۲. امروز یه دامن بلند و گشاد سرمه‌ای پوشیدم و یه مانتوی بلند روش. برای گشادی و راحتی‌ش صرفاً. بعد یه آقایی که نمی‌دونم دقیقاً چیکاره بود، اشاره زد برم تو اتاقش. با کلی دخترم و عزیزم (!) می‌گه که دامن مال مهمونیه! از فردا پوششت رو درست کن که کسی مزاحمت نشه و اینا. دیگه بنده خدا خیلی مهربون و مودب صحبت می‌کرد که روم نشد بهش بگم درت رو بذار دوست عزیز! حوصله‌ی کل‌کل هم نداشتم لذا با یه فرمایش شما متینه، سر و تهش رو هم آوردم. بعد دختره با یه مانتو و دامن سرخ و گل‌گلی اومده، بهش سلام می‌کنه. یارو هم انگار نه انگار که همین الآن منبر بوده راجع به مانتو. با روی خوش جوابش رو میده و تمام! می‌خوام بگم که اینکه هم رنگش مورد داشت، هم کوتاهی‌ش و هم تنگی‌ش! ولی یادم اومد که اینجا ایرانه و منم حوصله‌ی کل‌کل ندارم و دهنم رو ببندم سنگین‌تره! به خدا می‌گم «انصافاً گرفتی ما رو مشتی، نه؟» و حس می‌کنم که با لبخند طویلش برام ابرو بالا می‌ندازه!

     

    ۳. از وقتی درس می‌خونم مامان اینقدر مهربون شده که نگید! مریم امیرجلالی درونش خاموش شده به لطف خدا. همه‌ش با لبخند نگاهم می‌کنه. اوضاع یکم عجیبه ولی دوستش دارم D:

     

    ۴. رفته بودم استراحت، بغل‌دستی‌هام _که هم مدرسه‌ای هم هستیم_ داشتن به ترتیب از شوهر و دوست‌پسر و کاشت مژه صبحت می‌کردن، منم زل زده بودم به جورابای گربه‌ای‌م و توی دلم بهشون می‌گفتم «اکوری پکوری‌ها! چه قشنگین شما! برم چند جفت دیگه ازتون بخرم، باهم خانواده‌ی گربه‌ای تشکیل بدیم!» بله! یه لحظه احساس شرم کردم. ولی می‌دونین؟ خودم رو عشقه بابا!

     

    ۵. گودی بعد از شش ماه پیام داده قربون صدقه‌م رفته و ابراز دلتنگی کرده. دلتنگشم. و این رو بهش گفتم، ولی هم اون می‌دونه و هم من می‌دونم که من آدمی نیستم که با کسی که برام تموم شده، دوباره رابطه بسازم. می‌دونه وقتی که باید می‌بود، نبود. همین کافیه برای تموم شدن یه رابطه. و وقتی جهان فکری دوتا آدم عوض می‌شه، لازمه که به رابطه تموم بشه. هم شرط کافی رو داریم، و هم لازم رو. ما، دیگه ما نمی‌شیم!

     

    ۶. تا من پارت بعدی درسم رو می‌خونم، میاید بهم حرفای قشنگ بزنید؟

    جایزه‌ی درس خوندنم معاشرت با شماست :)

     

    پی‌نوشت : دارم به خودم برمی‌گردم و این خوشحالم می‌کنه. شما حس نمی‌کنید کسی که این پست رو نوشته، بقچه‌ی دو سال پیشه؟ :))

  • ۱۳ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۱

    از هر دری سخنی [۴]

    ۱. می‌گه «تو تنها چیزی که لازم داری تحسین شدنه. داری پدر خودت رو با خودسرزنشی‌هات در میاری. برو دنبال کارایی که توشون خوبی. برو نقد، شب شعر، چه می‌دونم یه کاری که اون تأییدی که لازم داری رو از خودت بگیری، از دیگران هم.»

    راست می‌گه! جیم‌بنگ خوب من‌و می‌شناسه. خوب می‌دونه درد از کجاست. می‌گم «حق با توئه، ولی باشه واسه بعد کنکور.» و می‌رم که تا بعد کنکور به خودم بپیچم.

     

    ۲. تا هفته‌ی پیش می‌گفتم خدایا کنکور به خیر بگذره، ولی الان می‌گم خدایا فقط بگذره، فقط تموم شه.

     

    ۳. یه جوری احساس تنهایی می‌کنم که انگاری خودمم، خودم رو رها کردم. کی اینقدر درون و بیرونم تهی شد؟

     

    ۴. موبایل مامان رو برمی‌دارم و تک‌تک عکس‌های این مدت رو نگاه می‌کنم و غم‌انگیزترین شادی عمیق زندگی‌م رو تجربه می‌کنم. به هفته‌ی دیگه فکر می‌کنم. به اینکه خط و نشون‌هام رو چه جوری به دست قافی برسونم که داره داشته‌ی عزیز زندگی‌م رو با خودش همراه می‌کنه. ولی می‌دونی چیه؟ اون غمی که ته‌نشین شده توی ظرف شادی‌م، فدای وجود اون برق چشمات :)

     

    ۵. خسته‌ام. اونقدر خسته که می‌تونم تا ته دنیا بخوابم. کاش وقتی پلک‌هام رو بستم و کف پام ابر نرم رویا رو حس کرد، دیگه بیدار نشم.

     

    ۶. دستم به نوشتن نمی‌ره. باید حرف بزنم. از عصر ده بار مخاطبینم رو چک کردم و کسی نبود که باهاش حرف بزنم. از همون موقع تا الآن یه حس بدی دارم. خیلی بد.

    خب! دیگه کافیه. شب به خیر :))

  • ۷ | ۰
  • ۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱

    این چه دیدار دل‌آزاری بود!

    چادرم را می‌اندازم روی ساعد دست چپم. نفس عمیقی می‌کشم و به بقچه‌ی مضطرب درونم می‌گویم «زهرمار! چه خبره مگه؟»

    کمی گیجم. انگار که خواب‌آلود باشم. چهار چشمی مردهای دور و برم را می‌پایم. منتظرم یک کلمه‌ی بالا و پایین بشنوم تا ماده گرگ درونم را بیرون بکشم. نفس عمیقی می‌کشم و توی دلم هی حاجت‌روا نثار جماعتی می‌کنم که یک‌صدا می‌گویند «الهی بالحسینِ بالحسینِ بالحسین...»

    زیر لب زمزمه می‌کنم «حسین!» و انگار گروهی از زنان کولی توی دلم رخت می‌شویند و النگوهایشان جرینگ جرینگ صدا می‌دهد. رو به زن‌ها داد می‌زنم «زهرمار! چه خبره مگه؟»

    گلپری کمی با خاله شادی چانه می‌زند که خودمان با تاکسی می‌رویم. وقتی جلویمان ترمز می‌کند، تشت رخت از دست زنان کولی رها می‌شود و سقوط می‌کند تا زیر شکمم. از ماشین که پیاده می‌شود، «زهرمار! چه خبره مگه؟»‌ام توی دهانم می‌ماسد.

    سلامش خشک و خسته‌ است. خستگی و کلافگی از کوچک‌ترین جزئیات صورتش می‌چکد. دلم برایش می‌سوزد. گل‌باهار تأکید می‌کند زودتر بروند تا به سحری برسند. تأیید می‌کنم. «به سلامت» را حواله‌ی نگاه خشک بدعنقش می‌کنم و تمام! 

    زنان، آستین‌های بالا زده‌شان را پایین می‌کشند و لم می‌دهند کنج دلم‌. دلم آغوش گل‌باهار را می‌خواهد ولی سکوت می‌کنم. توی تاریکی خانه، وقتی خواهری خوابش می‌برد گل‌باهار پچ‌پچ می‌کند «چه حسی داشتی وقتی دیدی‌ش؟»

    «از خودم خشمگین بودم. دل‌آزرده شدم و احساس کردم چقدر احمق و ساده‌لوحم. وقتی دیدمش انگار اینکه چقدر احمق و بچه‌ام، اینکه چقدر فانتزی فکر می‌کنم مثل سیلی خورد توی صورتم.»

    می‌داند جوابم یعنی دیگر بعد از این حرفی نمی‌زنم. می‌داند دارم از گپ زدن فرار می‌کنم. دقیق‌ترش اینکه دارم فکر می‌کنم. به راه گریزم. به اینکه فکر این آدم برایم پناه بود. راه فرار بود. فرار از خیال آقای محبوب. شبیه‌ترین فرد را انتخاب کردم که از فکرش فرار کنم. که باد به گلویم بیندازم که نه تنها فراموش کرده‌ام که جایگزین هم داشته‌ام. زمزمه می‌کنم «مأمن گسست!» نفس عمیقی می‌کشم، با بازدمم آقای محبوب و حسین را بیرون می‌دهم. تمام می‌شود همه چیز. واقعیت عریان را می‌پذیرم. بعد از یک سال و سه ماه، دلم خالی می‌شود. خالیِ خالی. به بقچه‌ی گریان درونم دلجویانه می‌گویم «زهرمار! دیدی خبری نبود؟»

     

    عنوان : فروغ فرخ‌زاد

  • ۲۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۴ ارديبهشت ۱۴۰۱
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...