بعد از خاکسپاری مادر هما نشسته بودم توی اتاق دایی. مامان اصرار داشت برایم کمی غذا بیاورد امّا من به قدری بغض داشتم که غذا از گلویم پایین نمیرفت. خاله کوچیکه که آمد نشست روبهرویم، بغضم ترکید. روی زانوهایم کوبیدم و میان هقهقهایم نالیدم «نمیبخشمش. اونی رو که باعث این همه دوری و درده رو نمیبخشم. خدا از سر تقصیراتش نگذره. کاش مرده بود و ما رو آوارهی غربت نمیکرد.»
میدانی؟ فکر کردن به اینکه زمانی را که میتوانستم با عزیزانم سپری کنم را توی غربت گذراندم دلم را مچاله میکند. وقتی یاد همهی تنها بودنها میافتم، یاد همهی خاطرههایی که میتوانستم بسازم امّا نبودم که بسازم از همهتان متنفر میشوم. از تو، شوهرت، تک دختر و دو پسرت. از تو امّا بیش از هرکس دیگری.
خاله کوچیکه گفت «تو نبودی که میگفتی بخشیدمش و فلان؟»
توی دلم داد زدم «غلط کردم، تازه یه چیزیم خوردم روش!» گفتم «من فقط گفتم دوستش دارم.»
غذای توی دهانش را به گوشهی لپش میفرستد «نوچ! به نظر من تو فقط زیادی دلت مهربونه.»
فردایش که آمدم خانهتان و دیدمت از خودم وارفتم. پیرزن رنجور روبهرویم هیچ شباهتی به تویی که ارمغان حضورت دعوا و نفرت و عذاب بود، نداشت. بوی مرگ میدادی. حتی داشتم فکر میکردم لباس عزای مادر هما را در نیاورده باید بیایم برای کفن و دفن تو. یکهو دلم ریخت. بغض کردم. زبانم را برای نفرینهای شب قبلم گزیدم. از خانه که بیرون آمدیم با خودم قول و قرار گذاشتم که ببخش و رهایت کنم. هر چه کرده بودی گذشته بود و تنفر و نفرین، جز بد کردن حالم، سودی نداشت!
حالا که دارم مینویسم یک بغض ۲۴ ساعته را دارم با خودم به یدک میکشم. بغضی که ریشه دوانده توی حنجرهام و راه نفسم را گرفته. به یمن کارهای تو، تمام سهمم از دیدن خاله ستاره بعد از دو سال تنها یک ۴۸ ساعت بود.
من بعد از هجده سال، سالِ آینده را در شیراز خواهم زیست؛ امّا دیگر سودی ندارد. دیگر همهی خاطراتی که نساختهام، آینهی دق هزار تکهای میشود و در جای خالی عزیزانم مینشیند. به دلتنگیام پوزخند میزند و من باز هم زبانم را میگزم که به نفرین نگردد.
چند ساعت پیش با بابا سر امین دعوا کردم و بیپناهیام بیش از قبل توی صورتم خورد. باز هم از تو متنفر شدم.
من حالا جمع شدهام توی سه کنج دیوار. خیره به صفحهی گوشی، محتاج حمایت و محبتی خالص، سرشار از دلتنگی و حسرت و بغض، غمزده و ملول، همچنان برای بخشیدنت با خودم کلنجار میروم. میدانی پیرزن؟ حالا که فکرش را میکنم، میفهمم حتی اگر ببخشمت هم هرگز دلم با تو صاف نخواهد شد.