۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندر خم و پیچ افکار» ثبت شده است

خداوندا به فریاد دلم رس

خیلی دلم می‌خواهد اعتقادم به خداوند را به ایمان بدل کنم. اینکه حتی سرسوزنی تردید نداشته باشم برگی بی‌اذن خدا نمی‌افتد. اینکه خداوند جز کمال چیزی نمی‌آفریند و همه‌چیز همان‌طوری است که باید باشد.

ولی برایم سخت است وقتی کودکان افغان توی بمب‌گذاری می‌میرند و عکس کفش‌های خونی‌شان آتش به دل می‌اندازد بگویم «همه‌چیز درست به همان شکلی است که باید باشد.

یا مثلاً وقتی برایمان واکسن نمی‌خرند و واکسن خودمان هم هنوز دم نکشیده، و کرونا دارد آدم‌ها را می‌بلعد بگویم خداوند جز کمال نمی‌آفریند.

وقتی توی جنگ‌های الکی خاورمیانه دسته دسته جوان‌ها مثل گل پرپر می‌شوند بگویم بی‌اذن خدا گلی پرپر نمی‌شود، برگی از درخت نمی‌افتد.

وقتی سیستان آب ندارد و خانمی برای داشتن آب باید تن در اختیار رذل‌ترینِ مخلوقات بگذارد و بعد خودش را بکُشد بگویم همه‌چیز درست در حالت کمال است.

راستش نمی‌توانم باور کنم خدایی که از روح خودش توی جسم گِلیِ من دمیده، نزدیک‌ترین به من است، رفیق‌ترین و عزیزترین است، این‌ها را ببیند و کاری نکند. آنگاه در ذهنم همان پدر متکبر و متعصبی می‌شود که صلاح می‌بیند فرزندانش بمیرند امّا واکسن نزنند. پدری که فرزندانش روی هوا با دو موشک زده می‌شوند، روی زمین با باتوم و اسلحه کشته می‌شوند و توی دریا و میان نفت‌کش غرق. پدری که می‌تواند کاری بکند و نمی‌کند. می‌تواند جلوی این مرگ‌ها را بگیرد و نمی‌گیرد. می‌تواند و دم نمی‌زند!

 

پی‌نوشت : می‌پرسد « استغفرالله! دختر چطوری جرأت می‌کنی همچین چیزایی بگی درمورد خدا!»

می‌گویم «رابطه‌ی منو خدا اینجوریه، دعوا می‌کنیم، قهر می‌کنیم، ناز می‌کنیم ولی در نهایت خودش می‌دونه چقدر نوکرشم!»

 

عنوان : باباطاهر

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰

    گلپری، کتاب، روستا و برخی چیزهای دیگر :)

    به لحاظ روانی الان احتیاج دارم که یه چمدون کتاب بردارم. یه عالمه شمع و تعداد زیادی عود. دست گلپری رو بگیرم ببرم توی یه خونه جمع و جور وسط یه روستا. ترجیحاً نه آنتن داشته باشه و نه هیچ تکنولوژی‌ای. روز اول رو کامل توی بغلش گریه کنم، روز دوم و سوم دستمو بزنم زیر چونه و فقط نگاهش کنم. باقی اون یک ماهی که قراره توی اون روستا بمونیم می‌تونیم کتاب بخونیم و حرف بزنیم و ازش آشپزی یاد بگیرم. دوست دارم یه ماه بدون هیچ چیز یا هیچکس دیگه‌ای فقط و فقط با هم خلوت کنیم.

     

    پی‌نوشت : گلپری تا حالا بیشتر از یه هفته خونه‌مون نمونده. همون یک هفته هم با زور و اشک و جون بقچه، مرگ بقچه نگهش داشتم. همه‌ش می‌خواد زود برگرده خونه‌شون. هی می‌گه بابا رضات رو نمیشه تنها گذاشت. گاهی هم خاله کوچیکه رو بهونه می‌کنه. توی خیال‌هام که می‌تونم باهاش برم روستا؟ نمی‌تونم؟ [شانه بالا می‌اندازد و از کادر خارج می‌شود]

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹

    هرچه تبر زدی مرا؛ زخم نشد، جوانه شد!

    صبح که از خواب بیدار شدم؛ یک دور تمام اتفاقات دیروز رو مرور کردم. انتظار داشتم بزنم زیر گریه و شیون راه بندازم یا حداقل اونقدری از حماقت‌های خودم عصبانی بشم که خودم رو سرزنش کنم و خودم رو مجبور کنم جهت تنبیه تمام کمدها رو بریزم بیرون مرتب کنم ولی فقط یه لبخند زدم و به خودم گفتم «چون دیروز روز افتضاحی بود، دلیلی نداره امروزم بد باشه.»

    بعد خیلی با ملایمت به چراهای توی سرم فقط یک جواب دادم «چون اونم حق انتخاب داره.»

    از خودم یا اون متنفر یا خشمگین نیستم. ناراحتم ولی حالم خوبه. آسیب دیدم ولی الان قوی‌ترم. دلخورم ولی درک متقابل دارم. مجبور شدم یه سری کارا رو به خلاف میلم انجام بدم ولی از درست بودنشون مطمئنم. الان دیگه با خیال راحت میتونم مرغ سرکش دلم رو پر بدم توی آبیِ بی انتهای آسمون.

    فکر می‌کنم دیگه وقت اون رسیده که بقچه یه فصل جدید از زندگیش رو شروع کنه؛ با پختگی بیشتر :)

  • ۲۳ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۹

    من سیزیفم!...

    داشتم به نسخه‌ی گودی عمل می‌کردم و حرف‌های مجتبی شکوری رو گوش می‌دادم. یه جا اشاره می‌کنه به افسانه‌ی سیزیف. وقتی داشتم درمورد این افسانه بیشتر می‌خوندم بر خوردم به دو تا مکتب «ابسوردیسم» و «اگزیستانسیالیسم». قبل‌تر ها درمورد ابسوردیسم یه چیزایی خونده بودم ولی تازه دارم با اگزیستانسیالیسم آشنا میشم. طبق باور پیروان این مکتب «زندگی بی‌معناست؛ مگر اینکه خود فرد به اون معنا بده.»

    و چیزی که برای سیزیف اتفاق افتاده، تکرار بدون معناست! و برای همینه که این مجازاته! و الحق که مجازات سختیه. اینکه تا ابد محکوم به حمل کردن یه تیکه سنگ تا قله‌ست، بدون اینکه این کار معنا یا سود خاصی داشته باشه!

    این روزا احساس می‌کنم که من سیزیفم. صبح‌ها کوله‌ی سنگین و پر از سنگ زاویه‌دارم رو بر می‌دارم و سر بالایی زندگی رو طی می‌کنم. و شب دوباره پایین قله‌م. و تکرار و تکرار و تکرار. باید به زندگی‌م معنا بدم، ولی با چی و چه جوری رو نمیدونم! حضور خواهری، حرفا و محبتای خاله کوچیکه و خاله ماهی، گلپری و گلپری و گلپری، یار غار بودن و حضور خاله کوچیکه‌ توی غار تنهایی‌م، اینا همه‌شون نقش کمکی رو ایفا می‌کنن، همه‌شون به شکلی انگیزه‌ای هستن برای تحملِ سنگینیِ کوله و زخم‌هایی که سنگ‌های زاویه‌دار توش به پشتم می‌زنه. اینا همه دلیل هستن ولی معنا نه!

    چه چیزی معنای زندگی منه؟ از زوایه‌ی مذهب بخوام نگاه کنم اینه که رسالت من توی زندگی چیه؟ چی معنا میده به این تکرار و تکرار و تکرارِ روزها؟! این روزها زیاد به این جمله‌ی کامو فکر میکنم :

    «تنها یک مسئله مهم فلسفی موجود است و آن خودکشی است. اینکه آیا زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد. فهمیدن این که این جهان پوچ است کار سختی نیست؛ اما آیا این پوچی ما را به خودکشی رهنمون می‌سازد؟»

  • ۱۵ | ۱
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...