۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواهری» ثبت شده است

که هنوز من نبودم که تو دلم نشستی...

عادت کرده‌ام به اینکه صبح‌ها با چشم‌های نیم باز و نیم بسته، بیاید توی اتاقم و با صدای خواب‌آلودش بگوید «جیک! جیک! جیک! جیک! جوجوی لوس بغل می‌خواد.»

بعد من همانطور که کتابم را می‌بندم و می‌گذارم توی طاقچه، پتوی رویم را مرتب کنم و برایش جا باز کنم. آرام بخزد توی بغلم و سرش را روی بازویم بگذارد. عادت کرده‌ام به اینکه عطر موهایش را نفس بکشم و او انگشت اشاره‌ام را بگیرد و بکشد به سمت صورتش و من بفهمم که باید بین دو ابرو را تا منحنی ظریف بینی‌اش نوازش کنم.

بگوید «تو بهترین خواهر دنیایی.»

موهایش را ببوسم و بگویم «تو هم عشق‌ترین و لوس‌ترین خواهر دنیایی.»

لبخند بزند و بیشتر خودش را توی آغوشم فشار بدهد. بعد بگوید «تو فقط مال خودمی، تو رو به کسی نمی‌دم.» 

و من بخندم «داری درمورد یه آدم حرف می‌زنی، نه گونی سیب زمینی.»

ابروهایش که زیر دستم هست، چین بخورند و خودخواهی توی صدایش موج بزند «خواهر خودمی!»

بعد کمی سرش را عقب ببرد. چشم‌هایش را باز کند و زل بزند به چشم‌هایم «از همین الان بگم که بعدِ سالها دبه در نیاری؛ شوهرت باید رو کاناپه بخوابه، من باید توی بغلت بخوابم.»

(جالب است بدانید که بنده به علت جفتک‌پرانی در خواب و بدخواب بودن، خودم را هم به زور تحمل می‌کنم. چه برسد به شخص ثانی و ثالث و این جلافت‌ها. همین دیشب پس از آنکه ماشین پسرهایی که مزاحمم شده بودند را انداختم توی دره و ماشین خودم هم چپ شد، سقوط آزاد جانانه‌ای از تخت به روی زمین داشتم و کمر و لگنم به ملکوت اعلی پیوستند.) 

لپش را محکم بکشم و با خنده بگویم «بچه پررو!»

بگوید «من تو رو از همه تو دنیا بیشتر دوست دارم. تو کی رو بیشتر از همه دوست داری؟»

بخندم و بگویم «خودم‌و!» بعد کمی جدی‌تر ادامه بدهم «من هرکسی رو یه جوری دوست دارم. بیشتر و کمتر نداره.»

هر شب با بابا بحث می‌کند که «این همه سال زن تو بوده، الان مامانِ منه.»

بعد حالتی متفکر به خودش بگیرد و بگوید «بیین بابا بیا منطقی باشیم. هفته، هفت روزه، خب؟ سه شبش مامان پیش من باشه، سه شب پیش تو. یه شبم پیش بقچه. ولی از اونجایی که بقچه خرس گنده شده و منم خیلی دوست داره، سهمش رو میده به من.»

بابا با خنده تذکر بدهد «درست صحبت کن، خرس گنده چیه؟»

و او در حالی که پتوی کوچکش (پتویی دو وجبی که روی سیسمونی‌اش بوده و هنوز هم تا نباشد، نمی‌خوابد!) را بر می‌دارد که برود به سمت اتاق مامان و بابا می‌گوید «مگه دروغ می‌گم؟! اصلاً بقچه رو بذارین دم در نون‌خشکی بیاد ببردش.»

(به طور کلی میزان عشق و محبتی که خانواده در کلام نسبت به من دارند و نیز میزان شوخی‌هایی که با من می‌کنند واقعاً ستودنی‌ست. واقعاً!)

عادت کرده‌ام به اینکه هر صبح در حالی که محکم بغلش می‌کنم و به جیک جیک‌های زیر لبی‌اش گوش می‌دهم، به این فکر کنم که این دختر بزرگترین و مهمترین میخی‌ است که من را به این زندگی مصلوب کرده است. بزرگترین دلیل برای زیستن در این اندوه ممتدی که زندگی می‌نامندش. این دخترِ تا حدودی بداخلاق، عتیقه و لوس، تنها چیزی‌ست که برای از دست دادن دارم :)

 

پاره ای از توضیحات درمورد عنوان : فقط سه سال و هشت ماه سن داشتم که به دنیا اومد. از روز به دنیا اومدنش گل و شکلات هایی که توی قنداقش ریختن رو یادمه و اسباب بازی هایی که مامانم می‌گفت «فرشته‌ها دادن تا اون برات بیاردشون.» از قبل از به دنیا اومدنش همیشه دلم خواهر می‌خواست. و وقتی برای اولین بار صورت سرخش رو دیدم فهمیدم خیلی بیشتر از خیلی عاشقشم. توی سه سال هشت ماهگی هنوز خودم‌و نمیشناختم ولی می‌دونستم حاضرم همه چیزم رو بدم به اون کوچولو. هنوزم همون اندازه کوچولوئه و من حس می‌کنم مادر شدم برای یه نوجوون سرتقی که میخواد به زور بچسبه به بچگی. این روزا دعواهامون بیشتر از قربون صدقه رفتن‌هامون هست ولی توی اوج خشم و دلخوری هم می‌دونم که عشقم بهش برمی‌گرده به اون دورانی که هنوز منی نبود که او در دلم نشست :)

  • ۲۰ | ۱
  • ۱۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹

    مُردارِ سگ

    از قشنگ‌ترین‌ دلخوشی‌های این روزا می‌تونم به شبایی اشاره کنم که سرش رو میذاره روی بازوم و ساعد دستم رو‌ توی بغلش می‌گیره و جوری محکم بهش می‌چسبه که انگار اگه ولش کنه، قصد فرار دارم. همونطوری که می‌خوابه، من زل بزنم به مربع‌های ملافه‌ای که زده بالای سرمون و مثلاً خونه درست کرده و فکر کنم به چیزایی که منو به زندگی و زندگی کردن مصلوب کردن.

    روان‌درمانگرم بهم گفته بود «یه روز حکیمی و همراهانش داشتن از یه جایی رد می‌شدن. می‌رسن به یه مردار سگ. همه‌ی اونایی که همراهش بودن شروع می‌کنن به غر زدن که وای چه بوی گند و چه لاشه‌های حال بهم زنی! حکیم یکم نگاه می‌کنه و می‌گه نگاه کنید چه دندونای قشنگی دارن. چه استخوون‌های محکمی.»

    اخم کرده بودم و می‌خواستم تشر بزنم «لابد همون نیمه‌ی پر لیوان رو ببین معروف دیگه؟»

    که دستش رو گرفته بود سمتم که «صبر کن!»

    «زندگی مردار سگه بقچه! زیبا نیست، دوست‌داشتنی هم نیست. نمی‌شه نیمه‌ی پرش رو دید ولی نداره. وقتی بوی تعفنش داره حالت رو بهم می‌زنه. نمی‌گم خوشبین باش، می‌گم واقع بین باش. اگه داری بوی گندش رو استشمام می‌کنی، اگه داری لاشه‌های آفتاب خورده رو می‌بینی. دندوناشم ببین. همه‌ش با ‌‌‌هم!»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۹

    همچو حافظ پایکوبان و غزل خوان، لشکر غم را بسوزان

    می‌شینه کنارم و سرشو می‌ذاره روی شونه‌م «گریه نکن آجی!»

    موهاشو می‌بوسم. انگشتای لاغر و کوچیکشو می‌کشه روی انگشتام. «دوباره یخ کردی! نمی‌تونی با من حرف بزنی؟ آخه من همیشه با تو حرف می‌زنم. تو با کی حرف می‌زنی؟!»

    نگاه می‌کنم به آسمون. «خب من خاله کوچیکه رو دارم. گودی و جیم‌‌بنگ.»

    گونه‌مو می‌بوسه «ولی خیلی وقته باهاشون حرف نزدیا. جیم‌بنگ به من پیام داد که از غار بکشمت بیرون.»

    وقتی چیزی نمی‌گم از جاش بلند میشه. همون جوری که میخواد از پله‌ها پایین بره میگه «هوا سرده بقچه. زود بیا توی خونه. خواهر بزرگ نداری ببینی چی می‌گم.»

    از حرفش خنده‌م می‌گیره. نیم وجبی ادای مامان رو در میاره که مدام سعی می‌کنه با جمله «مادر نشدی بفهمی چی می‌گم» بهمون نگرانی‌شو نشون بده.

    یادم میاد که چند روز پیش به جون مامان غر می‌زدم که چرا من برادر بزرگتر ندارم. من دلم داداش می‌خواد. مامان خندیده بود «هم الان دیگه دیره و هم باور کن برادر هم آش دهن سوزی نیست.»

    دروغ می‌گه. توی همون سال کذایی، توی همون شب لعنتی وقتی داشت به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و به دوستش پشت خط گفت «کاش یه برادر داشتم نوشین. کاش یکی بود که بهش تکیه کنم و پشتم به حمایتش گرم باشه.»

     همون شبی که خواهری داشت سرخوش کنار دستم تاتی‌کنان می‌آمد و من توی بساطم یه اسطوره‌ی شکسته داشتم و یه دل‌ شکسته. یه خواهر کوچولو که باید بیشتر از همیشه مراقبش می‌بودم. داشتم دعا می‌کردم که زودتر بابا بیاد دنبال‌مون.

    حالا می‌فهمم که چرا از بچگی احساس می‌کردم داشتن برادر بزرگتر خیلی خفنه. یه جور حس عجیب. اینکه اگه شب بود، اگه پاییز بود، اگه پناهی نداشتم، برادری باشه که دلمو به بودن و حمایتش گرم کنم.

    از جا بلند می‌شم و روی تیغه می‌شینم. زل می‌زنم به ماهی که کامله. نفس عمیقی می‌کشم و به منِ ادامه دهنده‌م میگم «دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره!» 

    یادداشت‌های گوشی‌مو باز می‌کنم و می‌نویسم «احساس می‌کنم خیلی نزدیکی سیا. خیلی خیلی نزدیک. هر لحظه امیدوارم که حضور تو اون معجزه‌ای باشه که واسه این روزا رخ می‌ده.»

    از جا بلند می‌شم تقریباً روی وسط ترین نقطه‌ی پشت بوم می‌شینم. روی ایزوگام کثیف دراز می‌کشم و به ماه نگاه می‌کنم. آهنگ «سرنوشت» همایون شجریان رو پلی می‌کنم.

    «گر تو روز راز این بازی بدانی

    نکته‌ی رمزش بخوانی

    لحظه‌های زندگی چون موج دریاست

    گرچه سرد و سخت زیباست»

  • ۱۰ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...