جمع سه نفرهمان بعد از حدود یک سال جمع شده. جفتشان کنار هم و من روبهرویشان نشستهام. هر از گاهی از من میپرسند «چه خبر؟» و پاسخ من ثابت است «هیچی! سلامتی.»
طبق معمول سفارشاتشان را به من میدهند. گارسون را صدا میزنم و تأکید میکنم برای روی میز دستمال بیاورد. آفوگاتوی مرا با دو اسکوپ بستنی و لتهی جیمبنگ را کمی شیرینتر از حد معمول سرو کنند. گودی میگوید زیرسیگاری هم میخواهند. بعدش جوری به من نگاه میکند که یعنی تو مشکلی نداری؟ شانه بالا میاندازم که یعنی مشکلی نیست و راحت باشند.
جیمبنگ به گودی سیخونک میزند «چقدر خانوم شده!»
بعد هم مثل زنانی که ماه هفتم بارداری را میگذرانند روی مبل ولو میشود. زیرسیگاری روی میز قرار میگیرد. جیمبنگ موهای هایلایت شدهی آبیاش را کنار میزند و پاکت سیگار را از کیفش بیرون میکشد و شروع میکند به حرف زدن. روی سخنش با گودی است «حالا میگی برم ببینمش؟»
گودی با ابرو به من اشاره میکند «اصلا بذار از اول برای بقچه تعریف کنیم.»
دست میزنم زیر چانه و گوش میدهم به تعریفهای یکی در میانشان. یک جمله جیمبنگ میگوید و یکی گودی. نقل دوستپسر جدید جیمبنگ است. حماقتهای جیمی و حرص خوردنهای پسرک. حالا رگ گردن آقا ورم کرده و سر دوستپسر قبلی جیمبنگ بامبول در آورده.
کلیت داستان که دستم میآید میآیم میان آسمان ریسمان بافتنهایشان «آره برو ببینش. شفافسازی کن گویا دچار سوءتفاهم شدین!»
گودی میرود بالای منبر. جانب پسر را میگیرد و میتوپد به جیمبنگ. سفارشها میرسند. گودی همانطور که فاز پیر فرزانه برش داشته و یکبند توضیح واضحات میدهد، سیگاری از پاکت میکشد بیرون و آتش میزند. توی کافه جز ما کسی نیست. دو میز دورتر را با چشم دنبال میکنم و آفوگاتو به دست مینشینم. گودی میان موعظههایش مکث میکند و ناسزایی نثارم میکند. با نیش گشاد میگویم «تموم که شد برمیگردم!»
کمی توی سر کلهی هم میزنند و من تمام حواسم به برنامهریزیای دقیق برای همزمان تمام کردن بستنی و قهوه است. جیمبنگ قهوهاش را به زور قورت میدهد و با اخم میگوید «بر پدرت! این شیرینه؟! زهرماره که!»
بعد مثل بچهی دو ساله که همه چیز را از مادرش میخواهد رو به من میگوید «بقچه! شکر.»
نقنقی میکنم و به سمت کانتر میروم «اینا هم زبونشون رو میذارن خونه و با من میان بیرون!»
کافه به دلم ننشسته. ولی تابلوهایش را دوست دارم. جیمبنگ میگوید «چرا تو بحث شرکت نمیکنی تو؟»
شانه بالا میاندازم «چی بگم؟ گودی راست میگه تو هم احمقی. بحث تمومه! موضوع بعدی؟»
از بیحوصلگی خودم متعجب میشوم. پیش نیامده توی این جمع معذب باشم ولی حالا هستم. احساس غربت دارم. تو گویی دست دوتا غریبه را سر کوچه گرفته باشم و بگویم «بیاین بریم دور هم یه قهوه بزنیم!»
سیگار کشیدنشان تمام شده. آفوگاتوی من هم. برمیگردم سر میز. گودی میگوید «تو نمیخوای از این وضع در بیای؟ دوستپسری، پارتنری، چیزی؟»
«نه!» قاطع میگویم که بحث خاتمه یابد ولی ثمره ندارد. جیمبنگ است که میپرسد «چرا؟»
«چون رابطه خاله بازی نیست که باری به هر جهت، به هر کسی رسیدم ابراز محبت کنم و بپرم توی رابطه. تا احساس نکنم شرایط روانیم مساعده قصدش رو ندارم.»
جیمبنگ میگوید «سخت نگیر!» پشتبندش میگوید «بیاین یه بحث جدی کنیم.»
یک نفس عمیق میکشم با شوق میپرسم «نظرتون درمورد عرفان چیه؟»
همزمان، با اشتیاق و متعجب میپرسند «عرفان کیه؟!!»
گودی اضافه میکنه «عکسش رو نشون بده ببینم!»
پقی میزنم زیر خنده! آنها هم گیج و ویج پیرو من میخندند. میگویم «عرفان طریقتیست که یک فرد برای عارف شدن در پی میگیرد!»
هر دو میخندند. جیمبنگ زیر لب غر میزند «کتاب گویا!»
گودی لب باز میکند که چیزی بگوید؛ میان حرفش میدوم «خب! مشخصه که نظری در این باره ندارین.بحث بعدی؟»
جیمبنگ فیلسوفوار به موضوع بحث بعدی فکر میکند. و من به این فکر میکنم که پنج_شش سال رفاقت پیش آمده بود جمع شلوغ ما حرف کم بیاورد؟
جیمبنگ میگوید «بیاید به همدیگه نقد کنیم. هم رو بکوبیم!»
میگویم «از من شروع کن!»
با هم و همزمان میگویند «شل کن!»
لاقید میخندم و به این فکر میکنم که چه میفهمند از چیزی که توی این دو سال به من گذشت رفقا!
یک به یک توضیح میدهند. از اینکه زندگی را سخت میگیرم. زیاد فکر میکنم. اصلا به من چه که زندگی چیست و تهش کجاست. یا به من ربطی ندارد که خدا چیست و کجاست.
میان حرفهایشان به این فکر میکنم که این دو که سایهی هم را با تیر میزدند چقدر با هم جور شدهاند که حرف هم را تکمیل کنند! پنج سال پیش اول من بودم و جیمبنگ که با همهی تفاوتهایمان نسخهی دیگر من بود. بعدتر با گودی جور شدم. شدیم تیم سه نفرهای که دو نفرشان به واسطهی من یکدیگر را تحمل میکردند. بعدتر یکدیگر دوست داشتند و در نهایت دیگر من هم نبودم. شدهاند دو دوستی که یک زمانی توسط من آشنا شدند.
موبایلم زنگ میخورد. گلپری است. کمی قربانصدقهاش میروم و به بچهها نگاه میکننم که مسخرهبازی در میآورند. جیمبنگ میگوید «ولی بین ما بقچه خیلی خانواده دوسته!»
با تکان دادن سرم حرفش را تایید میکنم. و به این فکر میکنم چند بار توی این دو سال بریدهام از همه و دوباره دوختهام. چندبار خواستهام خانواده را بگذارم توی بیخبری و برای همیشه برم یک جایی که دست آفتاب و مهتاب هم بهم نرسد؟ خانودهدوست هستم؟ بله! هستم. همین که به مو رساندهام ولی پاره نکردهام یعنی خانوادهدوستم.
در نقد جیمبنگ میگویم «تو زیادی بیخیال و هویجی!» به گودی میگویم «تو هم از کاه کوه میسازی!»
هردو موافقند. ادامهی بحث را به خودشان میسپارم و دقیقهها را میشمارم تا بروم خانه. شده بود از جمع شیرینمان خسته شوم و دلم سهکنج دیوار را بخواهم؟
دقیقهها تمام میشوند و پراید مامان را جلوی در میبینم. گودی را ا دم خانهاش و جیمبنگ را تا سر خیابان کافه میرسانیم. سربسته از گودی گله میکنم «فقط دوتا خیابون خونههامون فاصله داره. صدبار من اومدم، یه بارم نیومدی.»
کلامم تلخ است. دهانم مزه زهر میگیرد. با شوخی و خنده بحث را میپیچاند. به خانه که میرسم پلهها را دوتا یکی بالا میروم. توی سهکنج دیوار فرو میروم و بغضم را رها میکنم. گریهای به وسعت همهی دلتنگیام برای رفقایی که دیگر ندارم...
- بـقـچـه
- پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰