۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فروغ» ثبت شده است

نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

جهان می‌خواند «نگاه که غم درون دیده‌ام، چگونه قطره قطره آب می‌شود...» ساینا سرش را گذاشته بود روی پایم و خوابیده بود. دست چپ مامان روی دنده بود و دست راست بابا هم روی دستش. هر دو با جهان همراه شده بودند «نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می‌شود، پر از شهاب می‌شود...»

راستش را بخواهی هیچوقت چندان جهان را دوست نداشته‌ام. معین و امید و داریوش را هم. اصلاً هیچ‌وقت سلیقه‌ام با مامان و بابا یکی نبوده. می‌دانی؟ پیش از آن لحظه نه موسیقی برایم اهمیت چندانی داشت و نه شعر. لحظه‌ی عجیبی بود، آن لحظه‌ای من غرق شده بودم توی غمی که قطره می‌شود و از چشم‌ها می‌چکد. و بعد همه‌چیز عوض شد. شاید باید جهان، پنجره‌ای می‌شد به روی جهان تازه. انگار رسالتش این بود که توی جاده‌ای تاریک، قدری گذشته از نیمه شب، تو را به من معرفی کند.

همین که رسیدیم خانه پِی‌ات را گرفتم. دست آخر همدم روزهایم را لابه‌لای کتاب‌های فراموش شده‌ی ته کمد دیواری پیدا کردم. آخ! امان از تو و کلماتت. شعرهایت عصای موسی‌ست بدون شک! اعجاز می‌کنی با کلمه. تلخی و شیرینی را، اشک توأم با خنده را، عشق و نفرت را، وصال و جدایی را، تنهایی و تنهایی و تنهایی را شاعرانه با هم می‌آمیزی. هنرمندانه، عمیق و پر از حس. تنهایی را گفتم یا از قلم انداختمش؟!! خوب بلدی تنهایی را تصویر کنی و سرمایش را بیندازی به جان آدم. تنهایی را چپانده‌ای توی همه‌ی حرف‌هایت. و همین است که سال‌هاست دلباخته‌ی تو و کلماتت هستم. خوب بلدی ناگفتنی‌ها را بگویی.

یک روز سر کلاس ادبیات بود که فهمیدم کارم از شیفتگی نسبت به تو گذشته. سر دعوایی که با آن معلم بی‌سوادی کردم که به صادق گفت مُرتَد عوضی و به تو اَنگ فاحشه بودن چسباند. بعدش هم سخنرانی غرایی کرد در مورد اینکه زن باید چنین و چنان باشد!

کلاسش که تمام شد، پیش از آنکه کلاس را ترک کند، روی تخته، با گچ قرمز نوشتم «گفتم که بانگ هستی خود باشم / اما دریغ و درد که زن بودم» بعد صاف نگاهش کردم و تند تند پلک زدم که اشک‌هام نریزند.

راستش گاهی فکر می‌کنم توی سیم‌کشی عواطفم اشتباهی رخ داده. آخر هر وقت خیلی خشمگین شوم، گریه‌ام می‌گیرد و هروقت خیلی بغضم بگیرد، می‌خندم! 

خلاصه بگویم، من با کلماتت خندیده‌ام و گریسته‌ام و عاشقی‌ها کرده‌ام در خیال. وقت غم مرهم شده‌اند و وقت تنهایی یاور. با تو مرگ پرنده را فهمیدم و با تو یاد گرفتم پرواز را به خاطر بسپارم. با تو نشسته‌ام توی روزقی از عاج و ابر و بلور.

چندین سال از آن شب از آن جاده می‌گذرد. دیوان شعرت را به اندازه‌ی موهای سرم دوره کرده‌ام؛ اما هنوز هم از تو می‌آموزم. اما هنوز هم معجزه‌هایت ادامه دارد. الی یوم القیامه.

تولدت مبارک فروغ! رفیق روزهای تنهایی :)

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹

    فروغ؛ تجویز شده برای روزهای غمبار

    "فروغ فرخ‌زاد" برای من چیزی بیشتر از یک شاعر هست. سه سالی می‌شه که توی روزای دلتنگی و مواقع غمگینی، توی سه کنج دیوار توی خودم جمع می‌شم و پنج کتاب فروغ رو می‌خونم. با اینکه اکثر شعرها رو جسته گریخته حفظم امّا، دوست دارم به کتاب نگاه کنم.

    کتاب مال خاله زیبا بوده که بعد از رفتنش، مامان برش می‌داره. و خب، حالا هم مال من‌ هست. خاله زیبا کتاب رو جلد کرده و این جلد به مرور زمان پر از خط و خش شده اما دلم نمیاد که جلدشو باز کنم.

    از "اسیر" شروع می‌کنم تا "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد". اون شعرایی که بیشتر از همه دوست دارم رو می‌خونم تا به انتها می‌رسم. این آخرش به نکته‌ی به خصوص داره. اول شعر "کسی که مثل هیچ‌کس نیست" بعدش "پنجره" رو می‌خونم. موقع خوندن هر شعر هم یه سری از مصراع ها رو با تأکید و توجه بیشتری می‌خونم.

    در آخر، آخرین شعر کتاب "پرنده مردنی‌ست" رو می‌خونم. به دو مصراع آخر که می‌رسم چشمم می‌خوره به دستخط خاله زیبا. همونجاست که دلم گرم میشه، حس می‌کنم که خاله زیبا اینو برای من نوشته. شعری که خاله زیبا نوشته رو بلند می‌خونم و از سه کنج بیرون میام. معمولا بعد از مراسم شعرخوانی می‌رم روی پشت‌بوم و یکمی آهنگ گوش می‌دم. اینجوری میشه که وقتی دارم پله‌ها رو دونه دونه پایین میام. غمم سبک‌تر شده. حالم بهتره و دلم آروم‌تر :)

    هرچند که احتمال میدم دست‌ نوشته متعلق به مامان هم باشه اما خیال اینکه مال خاله زیباست بهم حس خوبی میده. دوست ندارم که تصوراتم رو با سوال پرسیدن بهم بریزم.

     

  • ۱۲ | ۰
  • ۸ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...