۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

شاعره خانم

تلفن را که جواب می‌دهم صدای خسته و خش‌دار مردی را می‌شنوم. «سلام.»

«سلام. بفرمایید.»

«خوبید؟ پدر و مادر چطورن؟»

«عذر می‌خوام به جا نمیارم!»

«ای دادِ من! بی‌وفایی خوب نیست شاعره خانم!»

لبخندم تمام صورتم را می‌پوشاند. فقط و فقط یک نفر توی تمام این سیاره‌ی خاکی من را شاعره خانم صدا می‌زند. ذوق زده می‌گویم «آقای سین! وای! ببخشید! خوبید شما؟ مینا خانم؟ سهیلا جون چه طوره؟ سامان خوشتیپ؟ عزیز جون؟»

می‌خندد «همه خوبیم. نگفتید، پدر و مادر خوبند؟»

«همه خوبن؛ سلام دارن خدمتتون. خدا میدونه چقدر دلم برای عزیز تنگ شده. بعد از کرونا حتما حتما میرم برای دست‌بوسی.»

«اختیار دارید شاعره خانم! از شعر جدید خبری نیست؟»

نگاهی به سررسید قهوه‌ای رنگ روی میزم می‌اندازم. «راستش تقریباً دو سال می‌گذره از اون موقعی که توی شعر غرق بودم. آخرین‌ها رو خودتون خوندید. یک سالی می‌شه که داستان نویسی رو پیگیری می‌کنم.»

«ای دادِ من! اون همه استعداد رو رها کردید! هرچند که ادبیاتی که جوهره‌ش توی وجودتونه تموم نمیشه. شعر بوده؛ شده داستان. ولی نادیده نگیرید شعر رو!»

تند تند صحبت می‌کند و انگار قرار است با هر کلمه، غلظت لهجه یزدی‌اش را به رخم بکشد. با اینکه می‌توانم خیلی خوب یزدی صحبت کنم اما باز هم فهمیدن حرف هایش زمان می‌بَرَد.

«ای بابا! شِکْوه نکنید! کدوم استعداد؟ اکثر شعر‌هام حاصل تأثیر پذیری از فروغ و شاملو بودن. به هر حال گمونم شعر توی من تموم شده. مگه برای رمبو اتفاق نیفتاد؟!»

«صحیح! چی بگم؟ همیشه دستامو توی جواب دادن می‌بندید!»

می‌خندم «متاسفم که تا این اندازه جسارت می‌کنم!»

«اختیار دارید شاعره خانم! داستان نویسی رو حرفه‌ای کار می‌کنید یا همین جور دلی؟»

«کارگاه های مرتضی برزگر رو شرکت میکنم. قبلا یکی از داستاناشو بهتون نشون دادم. خاطرتون هست؟!»

«همونی که هنوز با فوت مامان پروانه‌ش کنار نیومده؟»

می‌خندم «آره همون!»

«بسیار عالی! خب، شاعره خانم، پدر تشریف دارن؟»

«بله، بله. به خانواده سلام برسونید، خدا نگهدار.»

تلفن را به دست بابا می‌دهم و به واژه‌ی شاعره خانم فکر می‌کنم. چقدر حس خوبی دارد داشتن این اسم‌های خودمانی. اسم‌هایی که فقط و فقط منتهی می‌شوند به یک فرد خاص. به عزیزانی فکر می‌کنم که برای هر یک اسمی گذاشته‌ام. سیاوش، یار غار، جیم‌بنگ، گودی، پروفسور، مورفین، بچه جانِ دو مثقالی، فندوق، کوتراش! (کوتراش توی لهجه‌ی شیرازی یعنی رَنده. اسمِ خواهری هست، موقع‌هایی که خیلی روی اعصابم پیاده‌روی می‌کنه D: ) لبخند می‌زنم و می‌دانم که حتی اگر بعد از دو سال، توی یک شب پاییزی بهشان زنگ بزنم و صدایم را نشناسند، با تکرار یک اسم می‌توانم خودم را تداعی کنم! 

 

 

پی‌نوشت : نشسته‌ام به زیر و رو کردن پوشه‌های شعر و دلنوشته! به خودم می‌گم «ای دادِ من! این حجم از اشعار عاشقانه رو به چه کسی می‌خواستی تقدیم کنی شاعره خانم؟!»

  • ۱۲ | ۱
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۴ آبان ۱۳۹۹

    فروغ؛ تجویز شده برای روزهای غمبار

    "فروغ فرخ‌زاد" برای من چیزی بیشتر از یک شاعر هست. سه سالی می‌شه که توی روزای دلتنگی و مواقع غمگینی، توی سه کنج دیوار توی خودم جمع می‌شم و پنج کتاب فروغ رو می‌خونم. با اینکه اکثر شعرها رو جسته گریخته حفظم امّا، دوست دارم به کتاب نگاه کنم.

    کتاب مال خاله زیبا بوده که بعد از رفتنش، مامان برش می‌داره. و خب، حالا هم مال من‌ هست. خاله زیبا کتاب رو جلد کرده و این جلد به مرور زمان پر از خط و خش شده اما دلم نمیاد که جلدشو باز کنم.

    از "اسیر" شروع می‌کنم تا "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد". اون شعرایی که بیشتر از همه دوست دارم رو می‌خونم تا به انتها می‌رسم. این آخرش به نکته‌ی به خصوص داره. اول شعر "کسی که مثل هیچ‌کس نیست" بعدش "پنجره" رو می‌خونم. موقع خوندن هر شعر هم یه سری از مصراع ها رو با تأکید و توجه بیشتری می‌خونم.

    در آخر، آخرین شعر کتاب "پرنده مردنی‌ست" رو می‌خونم. به دو مصراع آخر که می‌رسم چشمم می‌خوره به دستخط خاله زیبا. همونجاست که دلم گرم میشه، حس می‌کنم که خاله زیبا اینو برای من نوشته. شعری که خاله زیبا نوشته رو بلند می‌خونم و از سه کنج بیرون میام. معمولا بعد از مراسم شعرخوانی می‌رم روی پشت‌بوم و یکمی آهنگ گوش می‌دم. اینجوری میشه که وقتی دارم پله‌ها رو دونه دونه پایین میام. غمم سبک‌تر شده. حالم بهتره و دلم آروم‌تر :)

    هرچند که احتمال میدم دست‌ نوشته متعلق به مامان هم باشه اما خیال اینکه مال خاله زیباست بهم حس خوبی میده. دوست ندارم که تصوراتم رو با سوال پرسیدن بهم بریزم.

     

  • ۱۲ | ۰
  • ۸ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...