نمیدانم آخرین باری که این حجم از استیصال را به جان کشیدم کِی بود. روزهایم سراسر رنج شدهاند و در فرو بردن بغضم ناتوانم. تا فرصتی بیابم گریه سر میدهم. نه اینکه در خفا اشک بریزم با تمام جانم هقهق میکنم. در طول روز تقریباً هیچ کاری نمیتوانم انجام بدهم. تمام انرژیام صرف «زنده ماندن» میشود. عرق بهارنارنج مینوشم و مولانا میخوانم و هی به خودم میگویم «و اگر برتو ببندد همه رهها و گذرها / ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند.»
تمام جانم تمناست که بتوانم با کسی حرف بزنم. ولی نمیشود. بعضی حرفها را نمیتوان زد. تحمل رنجِ قورت دادنشان راحتتر از رنجِ بازگو کردنشان است. انگار که بوتهی خاری باشد توی نایات. پشت ریهات جا خوش کرده باشد. بالا آوردنش جانت را زخم میکند و فرو بردنش عملاً ممکن نیست.
شاغل شدنم تنها گزینهی مثبت این روزهاست. اگر که مشغول به کار نمیشدم به قطع زمینگیر میشدم. هر صبح به استعفا دادن و خانهنشین شدن به جد فکر میکنم. اما تنها چیزی که مانعم میشود این است : نباید به سگ سیاه افسردگی ببازم.
ضعیف بودنم را پذیرفتهام. زورم به روزگار و مصائبش نمیچربد و تنها تحمل کردن این تودهی سنگینِ درد دارد پدرم را در میآورد. از اینکه دیگران بفهمند گریستهام ابایی ندارم. از تظاهر کردن به قوی بودن و بینیازی خسته شدهام و دیگر نمیترسم که دیگران قضاوتم کنند. حتی نگاههای نگران و ترحمآمیز هم حالم را بههم نمیریزد. شاید این مورد هم تحمل رنجش راحتتر از تظاهر به خوب و قوی بودن است.
رابطههای دوستانهام عملاً به انتها و قهقرا رسیدهاند. دلیلش فقط این است که تصمیم گرفتم من جویای احوال کسی نشوم و من شروع کنندهی پیام نباشم. نتیجهاش این است که در حالی که من توی اتاقم زار میزنم دوستانم با هم زمان میگذرانند و جای کسی هم خالی نیست! به گمانم شخصیتم ایجاب میکند که همیشه توی هر جمعی اویی باشم که دیده نمیشود. که توی حاشیه است. که کم دردسر است و میشود رویش حساب کرد.
این بین فقط امین است که تقریباً هر روز پیام میدهد. اگر از دستم دربرود و استوریای بگذارم که نباید، زود پیام میدهد که «دو عدد گوش هستم، کارمم شنیدن چسنالهست.» رابطهمان خوب است. امین توی این مدت خیلی بهم ثابت شده ولی من انگار دنیا را از دریچهی بدبینی نگاه میکنم. انگار که بخواهم خطای شناختی تعمیم به کل کنم که «همه مثل همن. همه فقط میخوان ازت سوءاستفاده کنن. همه قراره بهت آسیب بزنن.»
به روانپزشکم پیام دادهام که برایم تراپیست معتمد و امن پیدا کند. دارم فکر میکنم که ماهیانه مبلغ نسبتاً هنگفتی از حقوقم را باید صرف تراپی کنم. راستش خیلی کفرم را درمیآورد اما به هر حال چی مهمتر از روان من وجود داره؟ هیچی. مطلقاً هیچی.
گفته بودم که تکتک آن میخهایی که به زندگی مصلوبم کرده بودند، کنده شدهاند. دیگر به آدمها و پس از من چه میشودها فکر نمیکنم. تنها چیزی منجر به ادامه دادنم میشود یک چیز است : «ایمان»
یک واژهی پنج حرفی که پیشترها نه تنها به نظرم مضحک بود، بلکه مهلک هم مینمود؛ اما امروز تنها چیزیست که من را سنجاق کرده به زندگی. دوست دارم اعتماد کنم که آن نیرویی که منشاء حیات است. بعید میدانم که به حال خودم رهایم کرده باشد. دوست دارم «صبر» کنم و ببینم فصل بعدی زندگیام را چگونه رقم خواهد زد. چون عمیقاً باور دارم که «نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد / نهلد کُشتهی خود را کُشد آنگاه کشاند؟» حس میکنم اگرچه طبیعت و ذات زندگی عادلانه نیست و نخواهد شد اما قرار هم نیست اینچنین زخمی رهایم کند. میرسیم به «امید» یک واژهی چهار حرفی که هنوز مضحک بودن یا نبودنش را نمیدانم فقط میدانم باید باید باید ادامه بدهم. باید در این نبرد که هیچ هم منصفانه نیست پیروز شوم. نباید اجازه بدهم ضعیف بودنم، مقلوبم کند. تمام.