۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گودی» ثبت شده است

و باز هم از دست دادن

جمع سه نفره‌مان بعد از حدود یک سال جمع شده. جفتشان کنار هم و من روبه‌رویشان نشسته‌‌ام. هر از گاهی از من می‌پرسند «چه خبر؟» و پاسخ من ثابت است «هیچی! سلامتی.»

طبق معمول سفارشاتشان را به من می‌دهند. گارسون را صدا می‌زنم و تأکید می‌کنم برای روی میز دستمال بیاورد. آفوگاتوی مرا با دو اسکوپ بستنی و لته‌ی جیم‌بنگ را کمی شیرین‌تر از حد معمول سرو کنند. گودی می‌گوید زیرسیگاری هم می‌خواهند. بعدش جوری به من نگاه می‌کند که یعنی تو مشکلی نداری؟ شانه بالا می‌اندازم که یعنی مشکلی نیست و راحت باشند.

جیم‌بنگ به گودی سیخونک می‌زند «چقدر خانوم شده!»

بعد هم مثل زنانی که ماه هفتم بارداری را می‌گذرانند روی مبل ولو می‌شود. زیرسیگاری روی میز قرار می‌گیرد. جیم‌بنگ موهای هایلایت شده‌ی آبی‌اش را کنار می‌زند و پاکت سیگار را از کیفش بیرون می‌کشد و شروع می‌کند به حرف زدن. روی سخنش با گودی است «حالا می‌گی برم ببینمش؟»

گودی با ابرو به من اشاره می‌کند «اصلا بذار از اول برای بقچه تعریف کنیم.»

دست می‌زنم زیر چانه و گوش می‌دهم به تعریف‌های یکی در میانشان. یک جمله جیم‌بنگ می‌گوید و یکی گودی. نقل دوست‌پسر جدید جیم‌بنگ است. حماقت‌های جیمی و حرص خوردن‌های پسرک. حالا رگ گردن آقا ورم کرده و سر دوست‌پسر قبلی جیم‌بنگ بامبول در آورده.

کلیت داستان که دستم می‌آید می‌آیم میان آسمان ریسمان بافتن‌هایشان «آره برو ببینش. شفاف‌سازی کن گویا دچار سوءتفاهم شدین!»

گودی می‌رود بالای منبر. جانب پسر را می‌گیرد و می‌توپد به جیم‌بنگ. سفارش‌ها می‌رسند. گودی همان‌طور که فاز پیر فرزانه برش داشته و یک‌بند توضیح واضحات می‌دهد، سیگاری از پاکت می‌کشد بیرون و آتش می‌زند. توی کافه جز ما کسی نیست. دو میز دورتر را با چشم دنبال می‌کنم و آفوگاتو به دست می‌نشینم. گودی میان موعظه‌هایش مکث می‌کند و ناسزایی نثارم می‌کند. با نیش گشاد می‌گویم «تموم که شد برمی‌گردم!»

کمی توی سر کله‌ی هم می‌زنند و من تمام حواسم به برنامه‌ریزی‌ای دقیق برای همزمان تمام کردن بستنی و قهوه است. جیم‌‌بنگ قهوه‌اش را به زور قورت می‌دهد و با اخم می‌گوید «بر پدرت! این شیرینه؟! زهرماره که!»

بعد مثل بچه‌ی دو ساله که همه چیز را از مادرش می‌خواهد رو به من می‌گوید «بقچه! شکر.»

نق‌نقی می‌کنم و به سمت کانتر می‌روم «اینا هم زبونشون رو می‌ذارن خونه و با من میان بیرون!»

کافه به دلم ننشسته. ولی تابلوهایش را دوست دارم. جیم‌بنگ می‌گوید «چرا تو بحث شرکت نمی‌کنی تو؟»

شانه بالا می‌اندازم «چی بگم؟ گودی راست می‌گه تو هم احمقی. بحث تمومه! موضوع بعدی؟»

از بی‌حوصلگی خودم متعجب می‌شوم. پیش نیامده توی این جمع معذب باشم ولی حالا هستم. احساس غربت دارم. تو گویی دست دوتا غریبه را سر کوچه گرفته باشم و بگویم «بیاین بریم دور هم یه قهوه بزنیم!»

سیگار کشیدنشان تمام شده. آفوگاتوی من هم. برمی‌گردم سر میز. گودی می‌گوید «تو نمی‌خوای از این وضع در بیای؟ دوست‌پسری، پارتنری، چیزی؟»

«نه!» قاطع می‌گویم که بحث خاتمه یابد ولی ثمره ندارد. جیم‌بنگ است که می‌پرسد «چرا؟»

«چون رابطه خاله بازی نیست که باری به هر جهت، به هر کسی رسیدم ابراز محبت کنم و بپرم توی رابطه. تا احساس نکنم شرایط روانیم مساعده قصدش رو ندارم.»

جیم‌بنگ می‌گوید «سخت نگیر!» پشت‌بندش می‌گوید «بیاین یه بحث جدی کنیم.»

یک نفس عمیق می‌کشم با شوق می‌پرسم «نظرتون درمورد عرفان چیه؟»

همزمان، با اشتیاق و متعجب می‌پرسند «عرفان کیه؟!!»

گودی اضافه می‌کنه «عکسش رو نشون بده ببینم!»

پقی می‌زنم زیر خنده! آن‌ها هم گیج و ویج پیرو من می‌خندند. می‌گویم «عرفان طریقتی‌ست که یک فرد برای عارف شدن در پی می‌گیرد!»

هر دو می‌خندند. جیم‌بنگ زیر لب غر می‌زند «کتاب گویا!»

گودی لب باز می‌کند که چیزی بگوید؛ میان حرفش می‌دوم «خب! مشخصه که نظری در این باره ندارین.بحث بعدی؟»

جیم‌بنگ فیلسوف‌وار به موضوع بحث بعدی فکر می‌کند. و  من به این فکر می‌کنم که پنج_شش سال رفاقت پیش آمده بود جمع شلوغ ما حرف کم بیاورد؟

جیم‌بنگ می‌گوید «بیاید به هم‌دیگه نقد کنیم. هم رو بکوبیم!»

می‌گویم «از من شروع کن!»

با هم و همزمان می‌گویند «شل کن!»

لاقید می‌خندم و به این فکر می‌کنم که چه می‌فهمند از چیزی که توی این دو سال به من گذشت رفقا!

یک به یک توضیح می‌دهند. از اینکه زندگی را سخت می‌گیرم. زیاد فکر می‌کنم. اصلا به من چه که زندگی چیست و تهش کجاست. یا به من ربطی ندارد که خدا چیست و کجاست.

میان حرف‌هایشان به این فکر می‌کنم که این دو که سایه‌ی هم را با تیر می‌زدند چقدر با هم جور شده‌اند که حرف هم را تکمیل کنند! پنج سال پیش اول من بودم و جیم‌بنگ که با همه‌ی تفاوت‌هایمان نسخه‌ی دیگر من بود. بعدتر با گودی جور شدم. شدیم تیم سه نفره‌ای که دو نفرشان به واسطه‌ی من یکدیگر را تحمل می‌کردند. بعدتر یکدیگر دوست داشتند و در نهایت دیگر من هم نبودم. شده‌اند دو دوستی که یک زمانی توسط من آشنا شدند.

موبایلم زنگ می‌خورد. گلپری است. کمی قربان‌صدقه‌اش می‌روم و به بچه‌ها نگاه می‌کننم که مسخره‌بازی در می‌آورند. جیم‌بنگ می‌گوید «ولی بین ما بقچه خیلی خانواده دوسته!»

با تکان دادن سرم حرفش را تایید می‌کنم. و به این فکر می‌کنم چند بار توی این دو سال بریده‌ام از همه و دوباره دوخته‌ام. چندبار خواسته‌ام خانواده را بگذارم توی بی‌خبری و برای همیشه برم یک جایی که دست آفتاب و مهتاب هم بهم نرسد؟ خانوده‌دوست هستم؟ بله! هستم. همین که به مو رسانده‌ام ولی پاره نکرده‌ام یعنی خانواده‌دوستم.

در نقد جیم‌بنگ می‌گویم «تو زیادی بیخیال و هویجی!» به گودی می‌گویم «تو هم از کاه کوه می‌سازی!»

هردو موافقند. ادامه‌ی بحث را به خودشان می‌سپارم و دقیقه‌ها را می‌شمارم تا بروم خانه. شده بود از جمع شیرین‌مان خسته شوم و دلم سه‌کنج دیوار را بخواهم؟

دقیقه‌ها تمام می‌شوند و پراید مامان را جلوی در می‌بینم. گودی را ا دم خانه‌اش و جیم‌بنگ را تا سر خیابان کافه می‌رسانیم. سربسته از گودی گله می‌کنم «فقط دوتا خیابون خونه‌هامون فاصله داره. صدبار من اومدم‌، یه بارم نیومدی.»

کلامم تلخ است. دهانم مزه زهر می‌گیرد. با شوخی و خنده بحث را می‌پیچاند. به خانه که می‌رسم پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌روم. توی سه‌کنج دیوار فرو می‌روم و بغضم را رها می‌کنم. گریه‌ای به وسعت همه‌ی دلتنگی‌ام برای رفقایی که دیگر ندارم...

  • ۲ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰

    بعله! حس هم برای خودش قیافه داره :)

    برام روی یه بوم کوچولو نقاشی کشیده. بهم می‌گه «این قیافه‌ی حسِ توئه وقتی می‌ری روی پشت‌بوم! و بقچه‌ی وبلاگت اگر این شکلی که من می‌بینم نبود، حتماً این شکلی می‌شد.»

     

     

    یک چیز کاملاً بدون ربط  : درسته که تغییر همیشه سخت بوده و هست؛ ولی یه وقتایی یه آدمی، یه حرفی، یه چیزی برات میشه تلنگر! میشه برهان. میشه انگیزه. بلند میشی و سعی میکنی خوب باشی. سعی میکنی تغییر کنی. خوشحالم که تصمیم به تغییر گرفتم و ممنونم از رفقایی که خودشون و حرفاشون تلنگر شدن برای این روزام :)

  • ۲۱ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹

    سکوت ما

    جواب که میده صداش گرفته‌س و حالش خراب. بی مقدمه از شکستن اسطوره‌ش میگه و بغض می‌کنه. از متفاوت بودن یاردان با بقیه میگه و صداش می‌لرزه.

    و من بهش نمی‌گم که می‌فهمم چقدر درد داره، زشت شدنِ آدم قشنگا. نمی‌گم که گذروندم همه‌ی اینا رو. نمی‌گم که می‌دونم مثل شکستن استخوون دنده‌ست. نمی‌گم می‌گذره؛ مثل تمام چیزای دیگه که گذشت؛ فقط زمزمه می‌کنم «می‌فهممت» و به جای همه‌ی چیزای که نگفتم سکوت می‌کنم. اون هم. سکوت می‌کنیم و گوش می‌کنیم. اون به صدای نفس‌های من. من به هق هق‌های آروم اون.

    کار ما از گلایه کردن و دلداری دادن گذشته. ما با سکوت حرف می‌زنیم. ما صدای سکوت هم رو می‌شنویم.

  • ۱۵ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹

    یک کوآلا که از فرط بی خوابی چرت و پرت می گوید

    +چند بار بهت گفتم بقچه؟! بقچه خانوم؟! بقچه جان؟! بقچه‌ی بیشعور؟! دِ آخه یابو؟! حرف بزن. بنال. یه چیزی بگو. به من. به جیم‌بنگ. به یارا. حتی به پرفسور. درد دل کن. تا کی قراره خفه بشی؟!

    _می‌دونی که اهلش نیستم. نمیتونم. اصن آدم چسناله کردن نیستم.

    +دِ همین دیگه. مثلا می‌خوای بگی که خیلی قهرمان و هرکولی؟!

    _نه.. دقیقاً چون نمی‌خوام فک کنید خیلی قهرمان و هرکولم نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم.

    +تا ابد که نمی‌تونی توی خودت بریزی. تا کی قراره ادامه داشته باشه این تظاهر کردنت به حال خوب؟!

    - من تظاهر نمی‌کنم. واقعا خوبه حالم. یاد گرفتم تظاهر نکردن رو. میدونم که اون زخما هنوز خوب نشدن اما یه جورایی باهاشون کنار اومدم. تا کسی روش‌و نکَنه و دوباره تازه‌ش نکنه، واقعا حالم خوبه. بعدشم تا ابد که قرار نیست اینجوری بمونه. بالاخره یکی پیدا می‌شه که بتونم همه چی‌و بهش بگم.

    +خُبه خُبه!! حالا کو تا اون موقع بیاد. حالا اگه بخوای تا اومدن سیا با یه نفر حرف بزنی؛ اون کیه؟!

    _اوووومم.. خب.. پوریا.

    +بیخیال!!!! پوریا؟! اونم تو؟! آخه گفتی پوریا.. دلم براش یه ریزه شده.

    _منم دلتنگشم.

    +شوخی می‌کنی؟! چی باعث می‌شه که تو حرفای به اطلاح مگوت رو به پوریایی بگی که اینقدر بی‌تفاوته؟!!

    _دقیقا همین بی‌تفاوتیش. همین که هیچ ترحمی توی نگاهش نمیاد. همین نگاهی که به آدم اطمینان می‌ده که دفعه‌ی بعدی که دیدیش قرار نیست چیزی از این گفت‌وگو به خاطر بیاره و از روند حل شدن مشکلاتت سوال کنه. قرار نیست اینکه چقدر بی‌چاره‌ای رو به روت بیاره.

    +به خدا تو دیوونه‌ای. سیب زمینی بودن هم شد دلیل انتخاب؟! 

    _نه! فقط همین نیست.. حرف زدنش باهاش راحته. خیلی راحت. معمولا همه چیز از داستایوفسکی شروع می‌شه. و اون جمله‌ی تکراریش که «داستایوفسکی نویسنده نیست... پروردگاره!!» بعدش حرف از فروغ می‌شه و معمولا شعر «فتح باغ» فروغ رو می‌خونه. بعدش کمی از ایده‌آل‌گرایی‌ها و شیوه‌ی تفکر هدایت‌گونه‌ش حرف می‌زنه. بعدش هم راجع به خلاءهای فلسفی‌مون صحبت می‌کنیم و فیلم‌های خوب. کمی هم در مورد وجود خدا بحث می‌کنیم. همه‌ی اینا باعث می‌شن من رو دور بیفتم برای حرف زدن. اینا که تموم می‌شه پوریا می‌دونه که نباید چیزی بگه تا خودم شروع کنم. عین طوطی هم هی چته چته نمی‌گه.

    +زهر مار. آخه اون مثه من نگران توی احمق نمیشه که..

    _و همین فوق العاده س. کاش هیچوقت کسی نگران آدم نمی شد. نگرانی محدودیت میاره.

    +وایسا ببینم!! تبی چیزی داری؟! یا واقعا دیوونه شدی رفته؟!

    _در ضمن پوری به حرف های جدی آدم احترام میذاره و نمیگه که داره هذیون میگه.

    +دِ بیاا. تو رو خدا راحت باش. منو با پوری مقایسه کن. ایــــــــــــش... خب میفرمودین.

    _هیچی دیگه. همین که یه نفر اینجوری باهات صحبت کنه و بفهمتت کافی نیست برای اینکه تو بخوای دوباره و صد باره بهش اعتماد کنی؟! 

    +گاهی ایده آل گرایی هاش آدمو دیوونه میکنه. خیلی خیلی آرمانی فکر میکنه.

    _و به نظر این خصلتش شبیه من نیست؟!

    +جفتتون دیوونه اید. تو خیلی خیلی بیشتر. اون عزیز دلمم خیلی خیلی کمتر.

    _دلم برای تکرار کردن این جمله شم که آخر همه ی بحث هامون میگه تنگ شده. یادته میگفت :«منو خیلی جدی نگیر. من دیوونه ام. جنون فلسفی دارم. شما مثل من نباشید.»؟

    +ببین وقتی میگم دیوونه و احمقی بهت بر میخوره. اون طفلکی هزار تا جمله ی طلایی داره. بعد تو گیر دادی به زاقارت ترین شون؟! خیله خب حالا که پوری یه عالمه باهات فاصله داره!

    _اوهوم. حالا شاید بهش زنگ بزنم...

    +حس میکنم دیگه داری زیادی چرت و پرت بهم میبافی. مطمئنی که تب نداری؟! وایسا ببینم خوب خوابیدی؟!

    _فک کنم آخرین بار دو روز پیش خوابیدم. فکر و خیال نمیذاره بخوابم.

    +همون!! کوآلا کوچولو ی ما خوابش میاد که داره چرند میگه! عجب!! چی باعث میشه که توی خرگوش همچنان رو پا باشی؟!

    _کافئین. فقط، گودی، جون من اون رگه ی گودزیلایی و مامان بزرگیت بالا نزنه که همین الان قطع میکنم.

    +باشه باشه. فقط میشه خواهش کنم بری بخوابی؟!

    _آره. خواهش کن :)

    +گمشو برو بکپ. همین الان.

    صدای جیغش که گوشمو کر میکنه، بی خدافظی قطع میکنم و راهی تخت خواب میشم.

  • ۹ | ۰
  • ۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...