۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پدر روحانی» ثبت شده است

برای پدر روحانی

آقای پدر عزیزم؛

اگر آدم یه اشتباه رو بخواد برای بار چهارم مرتکب بشه، می‌تونه به عفو الهی امیدوار باشه؟

یا اگر بدونه بعد خطا فرصت توبه نیست، می‌تونه قبل گناه، یه جوری بار گناه رو سبک کنه؟

کاش بودید پدر عزیزم. کاش فقط برای دو هفته آتی می‌تونستم حضورتون رو حس کنم. کاش توی گذشته تا اون اندازه بی‌عقل و بی‌سیاست و نابلد نبودم.

چقدر خسته‌ام، چقدز لبریزم و چقدر پرم از ای کاش‌ها.

 

 

بی‌ربط نوشت : رفقای خوبم، چقدر خوبید که کامنت می‌گذارید و چقدر بی‌نزاکتم که ناتوانم از پاسخ دادن. ببخشید بر من :)

  • ۸ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۱

    برای پدر روحانی

    آقای پدر عزیزم، سلام؛

    حالا که می‌نویسم پیشانی‌ام را به میز تکیه داده‌ام و توی خودم جمع شده‌ام. نسکافه‌ی بد طعمی را توی حلقم می‌ریزم بلکه از سنگینی پلک و سرم بکاهد. چهار_پنج روزی می‌شود چایِ اشکم معطل قندِ بهانه است تا سرازیر شود. این روزها زیاد دلتنگ می‌شوم و زیاد در آغوش مامان و بابا ولو می‌شوم. هربار به این فکر می‌کنم که کاش می‌توانستم تمام مردم دنیا را محکم در آغوش بکشم. متوجه شدم تمام مدت خودم را گول می‌زدم. به چه دلیل و در مورد چه‌اش را نمی‌توان توی این نامه گفت. نه دل و دماغ نوشتن دارم و نه نوشتن‌ش سودی دارد.

    دارم «توکل» کردن را مشق می‌کنم، آنقدر که ابراهیم‌وار از میان آتش‌های زندگی‌ام گذر کنم و یقین داشته باشم گلستان خواهد شد. موفق بوده‌ام؟ شاید! اما باید بیشتر و بیشتر ماهر شوم در توکل کردن.

    از حجاب سر می‌خوانم. از تاریخچه‌ی پوشش سر در ایران. هنوز به هیچ نتیجه‌ای نرسیده‌ام. هنوز این یک قلم هیچ‌جوره توی کَت‌م نمی‌رود!

    این لابه‌لا درس هم می‌خوانم. راضی نیستم. به هیچ‌وجه! از درس خواندنم راضی نیستم اما از خودم راضی‌ام. از روند مطالعات‌ و عمل به خوانده‌ها و پیشرفت در عرفان راضی‌ام. بیش از اندازه خرسندم.

    ماه رمضان نزدیک است و من زیادی شادم. آرامش این ماه را دوست می‌دارم. احساس قرب‌ش را هم.

    دیروز کل بازار را پا زدم در پی MP4 Player. وقتی می‌گفتم چه می‌خواهم، برخی عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کردند که مگر نمی‌دانی دیگر منسوخ شده و به کلی از یاد رفته؟ برخی دیگر، چنان با تعجب نگاهم می‌کردند انگار آمده بودم شات‌گان بخرم! به هر جهت چیزکی پیدا کردم که کارم راه می‌اندازد. می‌خواهم موبایلم را تا بعد از کنکور خاموش کنم. تلگرام و یوتیوب‌گردی تعطیل، رفرش کردن مداوم پنل وبلاگ تعطیل، باز و بسته کردن بی‌دلیل برنامه‌های موبایل هم تعطیل. فقط چون آهنگ‌هایم به جانم بسته‌اند، رفتم و آن چیزک (!) را خریدم. کمی سخت است، اما ارزشش را دارد :)

    دیگر باید به افسارگسیختگی زبان و پراکنده‌گویی‌ام عادت کرده باشید. سعی می‌کنم ور کمال‌طلب ذهنم را خاموش کنم و بابت این پراکنده‌گویی خودم را ملامت نکنم.

    بحث ملامت شد بگویم که از دست خودسرزنشی رهایی ندارم، از خماری بعد از ترک مورفین* ملولم و مداوم به خودم فحش می‌دهم. به خاطر کم درس خواندن خودم را لعنت می‌کنم و برای بی‌دستاورد بودنم، خودم را سرزنش می‌کنم.

    دیگر اینکه دلتنگم. دلتنگ شما و کلیسایی که رغبت ندارم بدون شما سراغش بروم. دلتنگ بوی باهارنارنج‌ حیاط بابارضا، دلتنگ آغوش گلپری و لمس زبری سبیل بابارضا روی پیشانی‌ام. دلتنگ پچ‌پچ‌های دم گوشی با خاله کوچیکه، فشردن‌ش در آغوشم و پیاده‌روی‌های پشت ارگ.

    دلتنگ او...

    درد سرم بهتر شده. بهتر است پیش از زدن حرف‌های اضافه زودتر بخوابم. تا نامه‌ی بعدی برایم طلب آمرزش کنید و مراقب خودتان باشید.

     

    *برای جدیدها بگم که این واژه و جمله استعاری هست :)

     

    پی‌نوشت موقت : قراره یه مدت، یه مقدار کم‌پیدا بشم. کامنت‌ها بسته‌ست که از انتظار برای «۱ نظر جدید» فارغ بشم و اگر کامنت نمی‌ذارم، به خاطر بی‌حوصلگی و شلوغ بودن افکارم هست. ببخشید و این‌ها. کاش سعادت داشته باشم که دعاهاتون همراهی‌م کنه :)

    خلاصه که تا کامنت این پست بازه، حرفی؟ سخنی؟

  • ۱۴ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۲ فروردين ۱۴۰۱

    از مستغرقی در دریای گنه و اندوه، به پدر روحانی

    پدر عزیزم؛ سلام.

    از آخرین نامه‌ای که برایتان نوشته‌ام چقدر می‌گذرد؟ نمی‌دانم! شاید نُه ماه، شاید هم بیشتر. راستش را بخواهید قصد دست به قلم شدن را هم نداشتم. چند روز پیش که داشتم روی پشت‌بام جست و خیز می‌کردم خواستم یادداشتی بنویسم که چشمم به نامه‌ی اعترافم افتاد. تداعی ناگهانی چیزهایی که حسابی جان می‌کَنی فراموش کنی دردناک است. انگار هرچه رشته‌ای پنبه می‌شود.

    اینبار امّا پس از مرور نوشته‌ها خودم را سرزنش نکردم! لفظ تکراری «احمق» را به بقچه‌ی طفلکی درونم حواله ندادم و به جایش با صدای بلند گفتم «تو چقدر جسوری دختر!»

    هر وقت می‌گویم «من رو به خاطر بی‌پروایی‌م ببخشید!» جیم‌بنگ رو ترش می‌کند که «خب نباش! گرچه بی‌پروایی توئه، نه برعکس!» این بار به خاطر بی‌پروایی‌ام از خودم یا کسی عذر نخواستم. این بار گرچه کمی شرم‌زده امّا خوشحال شدم که درمورد گناهانم صحبت کردم و خوشحال‌ترم که کشیش خوبی را برای این اعتماد انتخاب کردم.

    دوست می‌داشتم همچنان در کلیسا می‌بودید تا بتوانم راحت و بی‌نگرانی همه‌ی واژگانم را به سمت‌تان گسیل بدارم امّا دیگر کلیسا خالی و سرد است و شما نیستید! من هم تصمیم گرفتم اعترافاتم را بدون به جا آوردن رسوم معمول روی کاغذ بیاورم. نامه را می‌سپارم به آب یا شاید هم باد. یا... چه می‌دانم!... بالأخره یک جوری به دست‌تان می‌رسد.

    می‌بخشید که دست‌خطم اینقدر نخراشیده و کج و معوج است. آخر دلم می‌خواهد زودتر بروم سر اصل مطلب. گرچه کمی اقرار کردن برایم سخت است. . خصوصاً که می‌دانم ممکن است اعترافات این نامه به گوش ماهی‌های آب، یا موش‌های دیوار، یا اصلاً به خود شخص باد برسد.

    دروغ گفته‌ام پدر! چهار ماه آزگار به خودم دروغ گفته‌ام. بعد هم به اویی که به خلاف بقیه شما خوب می‌شناسید! نه! نه! بگذارید از ابتدا شروع کنم. پیش از دروغ گفتن کمی از حد معمول بی‌پروایی‌ام فراتر رفتم و کمی پرده‌دری کردم. از این بابت هم نه شرمسارم و نه  پشیمان. شادمانم. امّا آنچه باعث خجالت است، این است که وقتی دیدم تشت رسوایی‌ام دارد محکم به زمین می‌خورد، دروغ گفتم. دروغ‌های شاخ‌داری که وقتی به خاطر می‌آورم دوست دارم قطره‌ای آب باشم و در زمین فرو بروم. این ناصداقتی‌هاست که بار شده روی دوشم. می‌دانید؟ می‌بایست پای حرفی که زده بودم می‌ایستادم. نباید زیر حرفم می‌زدم.

    می‌دانم که شرح بیشتری می‌خواهید و می‌دانم که جزئیات تا چه اندازه برایتان حائز اهمّیت است لکن این نامه‌ جای شرح نیست. حال روی دور حرف زدن افتاده‌ام می‌خواهم برایتان از روزها بگویم. از اینکه قدری احساس ناامنی می‌کنم از نشر دادن احساساتم.

    پدر عزیزم؛ هرچه به یازدهم بهمن‌ماه نزدیک‌تر می‌شویم دلتنگی‌ام بیشتر می‌شود، قلبم دیوانه‌تر و وجودم ناآرام‌تر. حرف‌های خاله‌ کوچیکه و نرگس آب شده است به آتش التهاب این روزها لیکن همچنان بی‌قرارم. و اضطراب کنکور مته‌ای شده به خشخاش این بی‌قراری. بمب در حال انفجاری شده‌ام پدر.

    زک می‌گوید هرروز ۳۰ دقیقه مدیتیشن کنم. ۱۵ دقیقه ذهن آگاهی، ۱۵ دقیقه پاکسازی. می‌گوید طول پاکسازی بگو این عشق را از سرم برمی‌دارم. بگو و رها کن. رها کن و رها شو. من امّا بیش از سی ثانیه نمی‌توانم متمرکز بمانم. البته شما که غریبه نیستید شاید هم نمی‌خواهم این عشق را رها کنم. 

    پراکنده گویی می‌کنم؟! می‌دانم! دوست دارم از حرف زدن راجع به او فرار کنم. از گناهانم و ستم‌هایی که به خود روا داشته‌ام. لیکن مجبورم به اقرار. به قول نرگس صداقت در عین صداقت نجات‌بخش است؛ صداقت رهایی‌بخش و ناجی‌ست. البته خودتان می‌دانید از نیمه‌ی شب که بگذرد، افسارگسیختگی زبانم هم شروع می‌شود و دیگر نمی‌شود جمعش کرد :)

    آه! پدر عزیز، می‌دانم اگر بودید احتمالاً می‌گفتید «به تمام خواندم اما به تمام نگاشته نشده بود.» امّا گرچه کمی پراکنده و مبهم امّا تمام آن چیزی که رنجم می‌دهد را نوشته‌ام و این نامه را به سبب میل به صحبت کش می‌دهم.

    راستی! در مسیر خواندن راجع به ادیان و الهیات ثابت قدم‌تر شده‌ام. از وقتی پیش‌فرض‌هایم را کنار گذاشتم و دوباره خواندم و دوباره از نو سوالاتم را نوشتم، دید وسیع‌تر و حال بهتری دارم. 

    دیگر دارم واژه کم می‌آورم! به پرت و پلا‌هایم انتها می‌دهم و خواهش می‌کنم پس از درخواست آمرزش، برایم صبر و قرار درخواست کنید. دعا کنید کمی سر عقل بیایم و از این برزخ یک ساله رهایی یابم. مراقب خودتان باشید :)

    با مهر و احترام؛ بقچه.

    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۷ دی ۱۴۰۰

    سخن مستانه می‌گویم

    صدایم طنین می‌اندازد به راهرو های سرد کلیسا «من آماده‌ام که اقرار کنم! مـــن گـــنـــاهـــکـــارم!»

    اشک‌هایم یکی پس از دیگری می‌چکند روی گونه‌هایم. جمع می‌شوم توی آن اتاقت چوبی. حرف‌هایم که تمام می‌شود سبک‌تر نشده‌ام. همچنان دلم حرف زدن می‌خواهد. اما تحمل سنگینی بعضی از حرف‌ها به زدنش می‌ارزد. انگار که پدر می‌داند نیاز است بیشتر حرف بزنم. اما نمی‌داند الباقی حرف‌ها گفتن ندارد. برای شنیدن مابقی حرف‌های من باید تا آخرش همراه شد. کار من با یک «طفلکی! باورم نمیشه! اگه خدا دردی داده، لابد ظریفت‌ش رو داشتی!» راه نمی‌افتد!

    یا گاهی هم از در دایه‌ی مهربان‌تر از مادر در آمدن که «خودتو جمع کن! این ماجرا به تو ربطی نداره! تو زندگی خودتو بکن! عزیز من، اگه به طور مثال طرف بچه‌ی خوبی برای مامانت نبوده، برادر خوبی برای تو که بوده! برو ببین ملت چه دردا و مشکل‌هایی دارن!»

    نه! نه! این حرف‌ها نه مرا به خودم می‌آورد و نه از بارم سبکتر می‌کند. اگر بناست مابقی حرف‌های مرا بشنوی باید بدانی که چه بگویی. که نه از اینور بام بیفتی و نه از آنور. برای شنیدن حرف‌های من باید همراه باشی و حامی!

    به خودم می‌آیم و به پدر روحانی می‌گویم که دیگر عرضی نیست. شرخ مختصری از یکی از ماجراها را میداند. خودم گفته بودم. پیشترها. پیش از اینکه بدانم کشیش است. احساس میکنم کمی شفاف سازی لازم است. توضیح بیشتری میدهم و تا می‌آیم به سمتش برگردم تا برایم طلب آمرزش و مغفرت کند و محض خالی نبودن عریضه یکی_دو تا نصیحت به نافم ببندد، می‌بینم رفته. دور تا دور کلیسا چشم می‌گردانم، نیست! 

    خیال می‌کنم دستش بند چیزی شده یا مثلا رفته تا دم کلیسا و برگردد، کمی بیشتر توی خودم جمع می‌شوم و در همان اتاقک چوبی منتظر برگشتن پدر می‌مانم. یک ساعت، دو ساعت، پنج ساعت، ده ساعت. پدر نمی‌آید. می‌نشینم به سبک و سنگین کردن حرف هایم که مبادا جایی موجب رنجش‌شان شده باشم. همیشه همینطور است اول یک کار را انجام میدهم و بعد فکرم به کار میفتد! 

    به خودم که می‌آیم تکیه داده‌ام به دیوار اتاقم. آفتاب افتاده روی دست و پاهایم. چند ساعتی می‌شود که از پدر روحانی خبری نیست. اینکه کجاست را نمی‌دانم. حتی مطمئن نیستم که صحبت‌های اخرم را شنیده باشد. یک برگه برمی‌دارم و اینطور شروع می‌کنم :«سلام سیاوش! امیدوارم که حالت خوب باشه و دلت آروم. می‌خوام برات از پدر روحانی حرف بزنم ولی نمی‌دونم که چی بگم. همینطوره! نمی‌تونم توصیفش کنم. یه چیز آروم سبکه. مثل نسیم. مثل حباب. اونقدر سبک و ملایم که یه وقتایی خیال می‌کنم توهمه یا شایدم خواب. ولی نیست. اما خب کی می‌تونه مرز دقیق بین واقعیت و رویا رو مشخص کنه؟!»

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...