پدر عزیزم؛ سلام.
از آخرین نامهای که برایتان نوشتهام چقدر میگذرد؟ نمیدانم! شاید نُه ماه، شاید هم بیشتر. راستش را بخواهید قصد دست به قلم شدن را هم نداشتم. چند روز پیش که داشتم روی پشتبام جست و خیز میکردم خواستم یادداشتی بنویسم که چشمم به نامهی اعترافم افتاد. تداعی ناگهانی چیزهایی که حسابی جان میکَنی فراموش کنی دردناک است. انگار هرچه رشتهای پنبه میشود.
اینبار امّا پس از مرور نوشتهها خودم را سرزنش نکردم! لفظ تکراری «احمق» را به بقچهی طفلکی درونم حواله ندادم و به جایش با صدای بلند گفتم «تو چقدر جسوری دختر!»
هر وقت میگویم «من رو به خاطر بیپرواییم ببخشید!» جیمبنگ رو ترش میکند که «خب نباش! گرچه بیپروایی توئه، نه برعکس!» این بار به خاطر بیپرواییام از خودم یا کسی عذر نخواستم. این بار گرچه کمی شرمزده امّا خوشحال شدم که درمورد گناهانم صحبت کردم و خوشحالترم که کشیش خوبی را برای این اعتماد انتخاب کردم.
دوست میداشتم همچنان در کلیسا میبودید تا بتوانم راحت و بینگرانی همهی واژگانم را به سمتتان گسیل بدارم امّا دیگر کلیسا خالی و سرد است و شما نیستید! من هم تصمیم گرفتم اعترافاتم را بدون به جا آوردن رسوم معمول روی کاغذ بیاورم. نامه را میسپارم به آب یا شاید هم باد. یا... چه میدانم!... بالأخره یک جوری به دستتان میرسد.
میبخشید که دستخطم اینقدر نخراشیده و کج و معوج است. آخر دلم میخواهد زودتر بروم سر اصل مطلب. گرچه کمی اقرار کردن برایم سخت است. . خصوصاً که میدانم ممکن است اعترافات این نامه به گوش ماهیهای آب، یا موشهای دیوار، یا اصلاً به خود شخص باد برسد.
دروغ گفتهام پدر! چهار ماه آزگار به خودم دروغ گفتهام. بعد هم به اویی که به خلاف بقیه شما خوب میشناسید! نه! نه! بگذارید از ابتدا شروع کنم. پیش از دروغ گفتن کمی از حد معمول بیپرواییام فراتر رفتم و کمی پردهدری کردم. از این بابت هم نه شرمسارم و نه پشیمان. شادمانم. امّا آنچه باعث خجالت است، این است که وقتی دیدم تشت رسواییام دارد محکم به زمین میخورد، دروغ گفتم. دروغهای شاخداری که وقتی به خاطر میآورم دوست دارم قطرهای آب باشم و در زمین فرو بروم. این ناصداقتیهاست که بار شده روی دوشم. میدانید؟ میبایست پای حرفی که زده بودم میایستادم. نباید زیر حرفم میزدم.
میدانم که شرح بیشتری میخواهید و میدانم که جزئیات تا چه اندازه برایتان حائز اهمّیت است لکن این نامه جای شرح نیست. حال روی دور حرف زدن افتادهام میخواهم برایتان از روزها بگویم. از اینکه قدری احساس ناامنی میکنم از نشر دادن احساساتم.
پدر عزیزم؛ هرچه به یازدهم بهمنماه نزدیکتر میشویم دلتنگیام بیشتر میشود، قلبم دیوانهتر و وجودم ناآرامتر. حرفهای خاله کوچیکه و نرگس آب شده است به آتش التهاب این روزها لیکن همچنان بیقرارم. و اضطراب کنکور متهای شده به خشخاش این بیقراری. بمب در حال انفجاری شدهام پدر.
زک میگوید هرروز ۳۰ دقیقه مدیتیشن کنم. ۱۵ دقیقه ذهن آگاهی، ۱۵ دقیقه پاکسازی. میگوید طول پاکسازی بگو این عشق را از سرم برمیدارم. بگو و رها کن. رها کن و رها شو. من امّا بیش از سی ثانیه نمیتوانم متمرکز بمانم. البته شما که غریبه نیستید شاید هم نمیخواهم این عشق را رها کنم.
پراکنده گویی میکنم؟! میدانم! دوست دارم از حرف زدن راجع به او فرار کنم. از گناهانم و ستمهایی که به خود روا داشتهام. لیکن مجبورم به اقرار. به قول نرگس صداقت در عین صداقت نجاتبخش است؛ صداقت رهاییبخش و ناجیست. البته خودتان میدانید از نیمهی شب که بگذرد، افسارگسیختگی زبانم هم شروع میشود و دیگر نمیشود جمعش کرد :)
آه! پدر عزیز، میدانم اگر بودید احتمالاً میگفتید «به تمام خواندم اما به تمام نگاشته نشده بود.» امّا گرچه کمی پراکنده و مبهم امّا تمام آن چیزی که رنجم میدهد را نوشتهام و این نامه را به سبب میل به صحبت کش میدهم.
راستی! در مسیر خواندن راجع به ادیان و الهیات ثابت قدمتر شدهام. از وقتی پیشفرضهایم را کنار گذاشتم و دوباره خواندم و دوباره از نو سوالاتم را نوشتم، دید وسیعتر و حال بهتری دارم.
دیگر دارم واژه کم میآورم! به پرت و پلاهایم انتها میدهم و خواهش میکنم پس از درخواست آمرزش، برایم صبر و قرار درخواست کنید. دعا کنید کمی سر عقل بیایم و از این برزخ یک ساله رهایی یابم. مراقب خودتان باشید :)
با مهر و احترام؛ بقچه.