۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش / هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست

تاریخ سرشار است از قدرت‌های آمیخته به مذهب که حاصلشان نفرت اغلب مردم از آن مذهب است. تعصب و افراط در دین به میزان کفایت کشنده است، حال این ترکیب با آمیختن به سیاست زهری مهلک‌تر می‌سازد.

من مذهبی نیستم، هیچ‌گاه نبودم ولی این روی‌گردان شدن غالب مردم از دین و حتی در برخی موارد انسانیت و هم‌نوع دوستی جمعی، سخت دلم را به درد می‌آورد.

بدتر از به فنا رفتن همه‌ی اعتقادات مذهبی، افزایش شدید تعداد آتئیست‌هاست. بدبینی با اخبار وحشتناک این روزها اوج می‌گیرد و امّید، اعتقاد، اعتماد، توکّل از میان مردم رخت بر‌می‌بندد. عملکرد سیاست یک‌رنگی نیست. یک‌جور زرنگی گاهی بدجنسانه است. به قول عامه‌ی مردم «سیاست بی‌پدر و کثیف است.» حال این سیاست اگر اعتقاد مردم را نشانه برود؛ سلوک، عرفان، مذهب، تصوّف و آخرین دستاویزهای بشر برای یافتن حتی ذره‌ای آرامش، کسب منش اخلاقی و در نهایت در صلح زیستن به قهقرا می‌رود. و خداوند به یکباره برای مردم رنگ می‌بازد.

این ترکیب مهلک دین و سیاست؛ خواه و ناخواه مردم را به جان یک‌دیگر می‌اندازد. تقابل دسته‌ی مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها. دین‌دار مراسم‌های بی‌دین را نکوهش می‌کند، بی‌دین به مناسک دین‌دار حمله می‌کند. دین‌دار در پوشش بی‌دین فضولی می‌کند، بی‌دین پوشش دین‌دار را مسخره می‌کند. این می‌شود که دین‌دار می‌گوید اگر به این حال و اوضاعیم به خاطر معصیت شماست و بی‌دین می‌گوید اگر به این احوال دچاریم به دلیل اداره‌ی کشور به دست امثال شماست. فرمول ساده‌ای دارد. مقدم و تالی بی‌ربط را کنار هم می‌گذارند و نتیجه‌ی بی‌ربط‌تری می‌گیرند.

تلخ‌ترین جمله‌ی چند ماه اخیر شنیده‌ام این بود «خودمون کم بدبختی داریم که به افغانستان هم فکر کنیم؟ خودمون مگه اسیر نیستیم که واسه اسارت یکی دیگه دل بسوزنیم؟» اینجا دانستم که آدمیت و اعضای یک‌دیگر بودن هم رنگ باخته.

آقای مسئول؛ زندگی نرمال و حقوق طبیعی‌مان را گرفتید، دین و اعتقادات را گرفتید، خدا را گرفتید، انسانیت هم که نفس‌های آخرش را می‌کشد، دیگر چه چیزی مانده که قربانی بقای حکومت شما شود؟ کی قرار است از دستمایه قرار دادن دین برای سیاست کثیف‌تان دست بکشید؟

 

پی‌نوشت : حالا هم بحث‌ها اوج گرفته که این پیک نمی‌دانم چندم کرونا بالا رفتن آمار مرگ و میر به خاطر پارتی و سفر به ساحل یک عده است. آن عده هم می‌گوید نخیر، به خاطر عزاداری و سفر به مشهد یک عده‌ی دیگر است. و این جدال زیادی از حد مضحک است عزیزانم! بیش از اندازه ابلهانه است. مقصر در مرحله‌ی اول عدم وجود واکسن کافی و فضاحت روند واکسیناسیون است و در مرحله‌ی دوم همه‌ی همه‌ی آن‌هایی که به هر دلیلی توی خانه‌شان نمی‌نشینند، ماسک نمی‌زنند و در یک جمله رعایت نمی‌کنند! حالا دلیلش تجمع توی پارتی باشد یا صحن حرم، هیچ توفیری در اصل قضیه ندارد.

دست از حمله بردن به یک‌دیگر برداریم و در خانه بمانیم :)

 

عنوان : فاضل نظری

  • ۲ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰

    خرده هذیان‌های شبانه

    خوابم نمی‌برد. عصر سختی را از سر گذراندم و حالا بعد از دو ساعت اشک ریختن، ویرِ نوشتن گرفته‌ام. آهنگ آخرین آواز علی زند وکیلی روی تکرار است و آسمان را نگاه می‌کنم. تاریک تاریک است. گمانم یک نفر همه‌ی ستاره‌هایش را چیده. آخرین آواز بوی مهر ماه می‌دهد. عطر ده‌بالا دارد. حس قدم زدن توی کوچه باغی‌های قدیمی. آخرین تلاش‌های مامان برای بیرون کشیدن من از خانه. از منجلاب افسردگی. تمام طول مسیر همین آهنگ را گوش دادم. از خودم می‌پرسیدم چرا زنده‌ام؟ پاسخ می‌دادم چون به معجره مؤمنم! چون تشنه‌ی اعجازم.

    امّید چیز عجیبی است. امّید به معجزه و نجات. به بهتر شدن شرایط. به بهبود. به نور. به پیروزی خیر به شر، غلبه‌ی نور به تاریکی. امّید به گذر زمان. به آینده‌ای شیرین و خوب مثل پایان شیرین همه‌ی قصه‌ها.

    امّیدم، نجات‌بخش بود؟ اوضاع بهتر شد؟ یحتمل خیر! اوضاع بدتر شد! به خاطر دارم تمام طول گردش نفس‌های عمیق می‌کشیدم و از فکر اینکه بروم خانه و به اینترنت دسترسی پیدا کنم، یحتمل پیغامی از او دارم لبخند می‌نشاند کنج لبم. اینکه کسی بود که کنارش صددرصد یلدا بودم. کسی بود که حلزون‌های گوشش را همیشه در اختیارم قرار بدهد. حالا دیگر او را هم ندارم‌. رنج طرد شدن اضافه شده به دردهای قبلی!

    البتّه به عکس اوضاع، حال من بهتر شد. خود عشق و پشت‌بندش رها شدن مثل آن یمیت و یحیی آخرت عمل کرد که کالبد جسمانی را می‌گیرد و نفس روحانی را جاودانه می‌کند. فرو ریخت و دوباره ساخت. بالغ‌تر، پخته‌تر، بالنده‌تر.

    مامان همه‌ی گردش را غر زد. اینکه اگر همین رویه را ادامه بدهم، کنکور را تر می‌زنم. توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم «به درک!» بعدش گفتم که اوضاع روحی‌ام بهم ریخته. گفتم «آدم باید اول زنده بمونه، بعدش به کنکور فکر کنه!»

    گمانم تنها روز زندگی‌ام بود که هیچ اهمیتی نداشت کسی نگرانم شود. نگران شد. برای خودم یا آن آینده‌ی مسخره‌ای که بنا بود با کنکور ساخته شود را نمی‌دانم. ولی شروع کرد به تمنّا برای رفتن پیش مشاور. خودش می‌دانست که از روان‌شناس جماعت بیزارم. همانجا تصمیم گرفتم چند باری بروم مشاوره و یارو را خیط کنم و بیایم به مامان بگویم دیدی! من تلاشم را کردم امّا نشد، خب دیگر، بگذار بمیرم!

    ولی رفتم و ماندگار شدم. یک مرد کچل شصت و اندی ساله، یک ماه اول با همه‌ی کج خلقی‌هایم ساخت. صبوری کرد و گوش داد. حمله‌هایم که جواب نداد، بهش اعتماد کردم. حالا که دو ساعتی از نیمه‌ی شب گذشته، حسابی احتیاج دارم باهاش گپ بزنم. تنها کسی است که می‌توانم در هر موردی رویش حساب کنم‌. می‌دانم نگرانم نمی‌شود. اصلاً تمام خوبی‌اش این است که بند عاطفی‌ای با هم نداریم. قضاوت و نصیحتی در کار نیست. دلداری دادن هم نداریم. و تنها کسی است که بعد از شنیدن تمام حرف‌ها و ضعف‌ها و خطاهایم رنگ نگاهش عوض نمی‌شود. عجیب دوست دارم این شب مزخرف اشک بار، می‌توانستم باهاش صحبت کنم. از آن دست صحبت‌هایی که تهش به اجماع می‌رسیم، من سبک می‌شوم و روح زخمی و افسارگسیخته‌ام آرام.

    خب دیگر! بس است چرت و پرت گفتن. حالا که قدری اندوه دست از فشردن گلویم برداشته و خوابم هم نمی‌آید، می‌روم سراغ همان عرفان ساختگی چند سال پیشم. بعد هم کتاب می‌خوانم و به فردا، به بهبود، به نور و به از هم گسستن تار و پود تنهایی امّیدم را حفظ می‌کنم. خوشبختانه یا متأسفانه من همچنان به معجزه و امّید مؤمنم :)

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰

    بیدلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد

    می‌گویم «رابطه‌م باهاش خیلی خوب بود. جدا نبود از من. دور و ترسناک نبود. رفیقم بود. باهاش گپ می‌زدم. ازش گله می‌کردم. باهاش دعوا می‌کردم. قربون صدقه‌ش می‌رفتم. حتی باهاش قهر می‌کردم. زیاد بهش می‌گفتم «خدا جون، سلیقه ملیقه هم نداشتیا! چیه این دنیای بی سر و تهی که ساختی؟» می‌دونید؟ تعارف نداشتیم با هم. حسش می‌کردم همیشه! یه عرفان ساختگی مثلاً.»

    می‌پرسد «خب؟ چی شد که از بین رفت؟ برای از دست دادنش احساس خلا هم می‌کنی؟»

    میگویم «نمی‌دونم! تا چند ماه پیش بود، بعد از چند ماه یهویی نخواست که باشه... شایدم من نخواستم ببینمش! حس رها شدگی می‌کنم. آه! بله. جاش توی زندگیم خالیه.»

    «خب! چرا حس کردی نیست؟»

    حق به جانب و بُرَّنده می‌شوم «تا گردن توی بیچارگی فرو رفتیم. حال هیچ‌کس خوب نیست. فقر، جنگ، بیچارگی، ظلم، خشکسالی، کرونا، مرگ! خب کجاست پس؟ چرا کاری نمی‌کنه؟ چرا نیست؟»

    می‌گوید «خب! خب! بیا هفته ی قبل رو با هم مرور کنیم. تولد خواهرت بود درسته؟ روز قبلش باهاش یه شوخی کردی که بهت حمله کرد. زدت دیگه آره؟ تو خشمگین شدی. گفتی دلت می‌خواست کادوهایی که براش خریده بودی رو بیاری پرت کنی توی صورتش و بگی «خودت و تولدت برین به درک!» همینا بود دیگه؟ هوم؟»

    با سر تایید می‌کنم. ادامه می‌دهد «شب با هم آشتی می‌کنید. بهش می‌گی اون کافه ای که قرار بود برید به خاطر کرونا تعطیل شده. اونم قبل از اینکه تو بگی قراره برید یه کافه ی دیگه، داد می‌زنه «خودت و قرار مسخره‌ت برام مهم نیستید!» بخوایم با توجه به کار خودت، موضوع رو داستانی کنیم، تقابل خیر و شر داشتیم توی هر دو موقعیت. در نهایت، خیرِ درونیِ تو به شَرِّ درونت غلبه کرد. با منطق و خوش‌قلبی جلوی خشمت رو گرفتی درسته؟»

    نمی‌فهمم با این حرف‌ها به کجا می‌خواهد برسد. سرش را تکان می‌دهد و دنباله‌ی حرفش را می‌گیرد. «وقتی می‌رید توی کافه شروع می‌کنه به غر زدن که «خب حالا چی بگیم؟ حوصله‌م سر رفته! خسته‌ام! زود یه چی سفارش بده تا بریم.» سوالم اینه تو نسبت به این رفتارش خشمگین شدی؟»

    «نه!»

    «چرا نه؟»

    «چون می‌دونستم همین که دوستش از راه برسه و کیک رو ببینه حالش عوض میشه»

    با صدایی بلند می‌گوید «چون می‌دونستی! چون هم خودت می‌دونستی داری چیکار می‌کنی، هم به احوال و اخلاق خواهرت آگاه بودی! می‌دونستی!»

    چپ‌چپ نگاهش می‌کنم «خب؟ چه ربطی داشت الان؟»

    پیروزانه لبخند می‌زند «به نظرت میشه به سکوت خدا تعمیمش داد؟»

    ابروهایم می‌پرند بالا! مبهوت و گنگ نگاهش می‌کنم. می‌گوید «خدا ابرقهرمان نیست که بیاد و با اشعه‌ی چشم‌هاش آدم بدا رو خاکستر کنه. خدا بابا نوئل نیست که هرچی خواستی رو فرداش با روبان قرمز پشت در اتاقت بذاره. خدا بهت ابزار و نقشه‌ی راه  می‌ده. نور میندازه به مسیرت و تویی که باید جلو بری. فقط قبلش باید واقعیت‌های زندگی رو بپذیری. یه جاهایی تلخه اما باعث رشد میشه. هر مرحله از رشد فیزیکی دردناکه. دندون در آوردن، افتادن دندون شیری، بزرگ شدن استخوان‌ها، قد کشیدن، تکمیل شدن بلوغ؛ همه شون درد دارن! رشد روح هم درد داره. چیکار کنم؟ از شدت درد فریاد بکشم؟ غر بزنم؟ به ماهیتِ طبیعت و واقعیت و خدا گیر بدم؟ نه! درد رو ببینم؛ بپذیرم و بذارم فرایند رشد و بلوغ فکر و روحم کامل بشه.»

    میگوید «برگرد به راه سابقت. به عرفان خودساخته‌ت و بذار خدا و طبیعت کار خودشو بکنه. با مسلک خودت دوستش بدار و باهاش همراه شو. بعدم همیشه بدتر از وضعیت حال حاضر هم بوده. حال بد و خوبِ دنیا در گردشه، فقط تو باید بتونی در مقابل این چرخش‌ها از خودت و روانت مواظبت کنی‌. شاید یه چیزایی هم این وسط باشه که تو نمی‌دونی ولی خدا بهش آگاهه. شاید مرحله‌ی بعدی کیک و فشفشه باشه!»

    زمزمه میکنم «هان! مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب / باشد اندر پرده بازی‌های پنهان؛ غم مخور!»*

     

    عنوان : حافظ

    * حافظ

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...