خوابم نمی‌برد. عصر سختی را از سر گذراندم و حالا بعد از دو ساعت اشک ریختن، ویرِ نوشتن گرفته‌ام. آهنگ آخرین آواز علی زند وکیلی روی تکرار است و آسمان را نگاه می‌کنم. تاریک تاریک است. گمانم یک نفر همه‌ی ستاره‌هایش را چیده. آخرین آواز بوی مهر ماه می‌دهد. عطر ده‌بالا دارد. حس قدم زدن توی کوچه باغی‌های قدیمی. آخرین تلاش‌های مامان برای بیرون کشیدن من از خانه. از منجلاب افسردگی. تمام طول مسیر همین آهنگ را گوش دادم. از خودم می‌پرسیدم چرا زنده‌ام؟ پاسخ می‌دادم چون به معجره مؤمنم! چون تشنه‌ی اعجازم.

امّید چیز عجیبی است. امّید به معجزه و نجات. به بهتر شدن شرایط. به بهبود. به نور. به پیروزی خیر به شر، غلبه‌ی نور به تاریکی. امّید به گذر زمان. به آینده‌ای شیرین و خوب مثل پایان شیرین همه‌ی قصه‌ها.

امّیدم، نجات‌بخش بود؟ اوضاع بهتر شد؟ یحتمل خیر! اوضاع بدتر شد! به خاطر دارم تمام طول گردش نفس‌های عمیق می‌کشیدم و از فکر اینکه بروم خانه و به اینترنت دسترسی پیدا کنم، یحتمل پیغامی از او دارم لبخند می‌نشاند کنج لبم. اینکه کسی بود که کنارش صددرصد یلدا بودم. کسی بود که حلزون‌های گوشش را همیشه در اختیارم قرار بدهد. حالا دیگر او را هم ندارم‌. رنج طرد شدن اضافه شده به دردهای قبلی!

البتّه به عکس اوضاع، حال من بهتر شد. خود عشق و پشت‌بندش رها شدن مثل آن یمیت و یحیی آخرت عمل کرد که کالبد جسمانی را می‌گیرد و نفس روحانی را جاودانه می‌کند. فرو ریخت و دوباره ساخت. بالغ‌تر، پخته‌تر، بالنده‌تر.

مامان همه‌ی گردش را غر زد. اینکه اگر همین رویه را ادامه بدهم، کنکور را تر می‌زنم. توی چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم «به درک!» بعدش گفتم که اوضاع روحی‌ام بهم ریخته. گفتم «آدم باید اول زنده بمونه، بعدش به کنکور فکر کنه!»

گمانم تنها روز زندگی‌ام بود که هیچ اهمیتی نداشت کسی نگرانم شود. نگران شد. برای خودم یا آن آینده‌ی مسخره‌ای که بنا بود با کنکور ساخته شود را نمی‌دانم. ولی شروع کرد به تمنّا برای رفتن پیش مشاور. خودش می‌دانست که از روان‌شناس جماعت بیزارم. همانجا تصمیم گرفتم چند باری بروم مشاوره و یارو را خیط کنم و بیایم به مامان بگویم دیدی! من تلاشم را کردم امّا نشد، خب دیگر، بگذار بمیرم!

ولی رفتم و ماندگار شدم. یک مرد کچل شصت و اندی ساله، یک ماه اول با همه‌ی کج خلقی‌هایم ساخت. صبوری کرد و گوش داد. حمله‌هایم که جواب نداد، بهش اعتماد کردم. حالا که دو ساعتی از نیمه‌ی شب گذشته، حسابی احتیاج دارم باهاش گپ بزنم. تنها کسی است که می‌توانم در هر موردی رویش حساب کنم‌. می‌دانم نگرانم نمی‌شود. اصلاً تمام خوبی‌اش این است که بند عاطفی‌ای با هم نداریم. قضاوت و نصیحتی در کار نیست. دلداری دادن هم نداریم. و تنها کسی است که بعد از شنیدن تمام حرف‌ها و ضعف‌ها و خطاهایم رنگ نگاهش عوض نمی‌شود. عجیب دوست دارم این شب مزخرف اشک بار، می‌توانستم باهاش صحبت کنم. از آن دست صحبت‌هایی که تهش به اجماع می‌رسیم، من سبک می‌شوم و روح زخمی و افسارگسیخته‌ام آرام.

خب دیگر! بس است چرت و پرت گفتن. حالا که قدری اندوه دست از فشردن گلویم برداشته و خوابم هم نمی‌آید، می‌روم سراغ همان عرفان ساختگی چند سال پیشم. بعد هم کتاب می‌خوانم و به فردا، به بهبود، به نور و به از هم گسستن تار و پود تنهایی امّیدم را حفظ می‌کنم. خوشبختانه یا متأسفانه من همچنان به معجزه و امّید مؤمنم :)