همین.
- بـقـچـه
- جمعه ۷ آذر ۱۳۹۹
واقعاً چی میشه که یه آدمایی توی زندگی پیدا میشن، تنهاییمونو بهم میزنن، اهلیمون میکنن ولی تا بیای حضورشون رو هضم کنی، آروم آروم از زندگیت خارج میشن؟!
دوباره جمع شدم توی سه کنج دیوار و دارم به رفتنها و رفتنها فکر میکنم. به از دست دادن آدمهای دور و برم. به آرمین، بابا، خاله زیبا، مامان، خاله بزرگه، مهسان! به خاله ماهی و خاکستریای که هستن ولی دورن. به همهی اونایی که ظاهراً هستن، که بهم میگن «ببین تنها نیستی!» ولی باطناً نیستن.
تنهایی خیلی درونیه رفقا. خیلی عمیقه. با حرف و تعارف پر نمیشه!
عنوان : هوشنگ ابتهاج
یحتمل «بغل کردن» شگفتانگیزترین کاریه که میتونیم با فیزیک و جسممون انجام بدیم. فارغ از جنسیت و فارغ از غریزهی جنسی.
این پست ممکنه با تابوهای جامعه مغایرت داشته باشه. پس اگه میدونید بعد از خوندنش میخواید بهم بگید «شرم و حیا خوب چیزیه!» لطفا همین الان از صفحه خارج بشید!
چند ماه پیش مجبور شدم خودم پَد بهداشتی تهیه کنم. تکنسین داروخونه یه پسر جَوون بود. بهش گفتم که چی لازم دارم و اون رفت تا بیارتش. خانم سانتی مانتالی که پشت سرم ایستاده بود و آهسته بهم گفت «حالا اینبار که گذشت ولی دفعهی بعدی سعی کن پدر یا برادرت رو بفرستی برای خرید. خوب نیست اینجوری!»
اگر به چشم ندیده بودم؛ می گفتم این جمله رو از انیسالدولهی قاجار شنیدم نه یه خانم به اصطلاح امروزی! خواستم براش یه عالمه آسمون ریسمون ببافم و توضیح بدم که عادت ماهیانه یه چیز طبیعیه! ولی خیلی سریع یادم اومد که «لازم نیست من به هر حرفی واکنش نشون بدم و افکار و گفتار کسی رو اصلاح کنم.» پس بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو تکون دادم و لبخند نیمه نصفهای زدم که از پشت ماسک دیده نمیشد. خلاصه پسره اومد و گفت که پلاستیک رنگی نداره. تمام پلاستیکهاش شفافه. با یه حساب سر انگشتی فهمیدم نمیتونم همینجوری اینا رو دستم بگیرم و پیاده برم چون به هیچوجه نمیتونم نگاههای مزخرف و تیکههای پسرهای موتور سوار رو تحمل کنم. بهش گفتم مشکلی نیست. میرم از سوپری دو تا مغازه اونورتر پلاستیک رنگی میگیرم. فاصله یه مغازه تا 2 تا مغازه پایین تر چقدر طول میکشه؟ نهایتا 1 دقیقه. این 60 ثانیه جوری مردم توی پیاده رو بهم نگاه میکردن انگار یه پلاستیک پر از اسلحه و مواد منفجره توی دستمه و هر لحظه ممکنه طی یه اقدام انتحاری همه رو به فنا بدم.
خلاصه به هر سختی که بود، پَدها رو توی یه پلاستیک مشکی رنگ گذاشتم و راهی خونه شدم. اگه فکر کردید که نگاه ها ذرهای بهتر شد؛ باید بگم کور خوندید! یه موتور سوار یه متلک بسیار رکیک حوالهم کرد و قبل از اینکه جوابی دریافت کنه، با سرعت دور شد. حدود 10 دقیقه طول کشید که من برسم خونه و توی این 10 دقیقه 10 سال از عمر من کم شد!
خشونت علیه زنان، فقط به ضرب و شتم منتهی نمیشه. به تجاوز جنسی _در بستر زناشویی یا غیر از این_ و به داشتن نگاه ابزاری و جنسی منتهی نمیشه. همین که طبیعیترین بُعد جسمانی یک زن (عادت ماهیانه) رو انکار کنیم یا کثیف و عجیب بدونیم، نمونهای از خشونت علیه زنانه. ربط دادن هر رفتاری به قاعدگی، متلک گفتن، به سخره گرفتن، فحاشی، تعقیب کردن (تمام آزارهای خیابونی)، سرکوب کردن و این دست از چیزها، همه و همه خشونت علیه زنانه.
خشونت علیه زنان رو فقط آقایون مرتکب نمیشن. خیل عظیمی از خانمها هم، این دست رفتارها رو دارن. نمونهش همین خانم توی داروخونه. اون دستهای که میگن «درس میخونی که چی؟ تهش که باید شوهر کنی.» و دیگر خالهزنکهای محترم!
به امید روزی که از این دست رفتارها رو کمتر ببینیم و بیشتر و بیشتر آزاد و آزاده باشیم. هر دو جنس در کنار هم :)
(یادمون باشه که ما پیش از مرد و زن بودن. همگی «انسان» هستیم.)
چند روزیست حال غریبی دارم
در میان سکوت مطلق شب بیدارم
چند صباحیست کز فکر رفتنت
به دل آشفتهی خویش بیم دارم
هیچکس نمیفهمد این حال مرا
ای عزیز، حس عجیبی دارم
من کنون میفهمم این بیت فاضل را
«کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است»
+این چیز ناقص و دَرهمی که ملاحظه میکنید اولین شعر منه و در بامداد هجدهم دی ماه سال نود و پنج نوشته شده. اون موقع طفل صغیری بیش نبودم و واقعا خودمم نمیتونم بفهمم که یه کف دست بقچه این چیزا رو از کجاش در میاورده؟
++تواضع پیشه میکنم در برابر تمام شاعرها و شعر دوستان و اهالی ادب. خصوصاً سپیده و عینک عزیز و خوشقلم. هر گونه انتقاد و لنگهی دمپایی ابری رو با جان و دل پذیراییم. D:
+++ای کسانی که بعد از پست شاعره خانم هی گفتید «شعر بذار» بفرمایید! اینم شعر! این حجمِ سرگردان از بیاستعدادی رو نظاره کنید و بذارید برای آبروی شعر هم که شده من مسکوت بمونم :)