چند روزیست حال غریبی دارم
در میان سکوت مطلق شب بیدارم
چند صباحیست کز فکر رفتنت
به دل آشفتهی خویش بیم دارم
هیچکس نمیفهمد این حال مرا
ای عزیز، حس عجیبی دارم
من کنون میفهمم این بیت فاضل را
«کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است»
+این چیز ناقص و دَرهمی که ملاحظه میکنید اولین شعر منه و در بامداد هجدهم دی ماه سال نود و پنج نوشته شده. اون موقع طفل صغیری بیش نبودم و واقعا خودمم نمیتونم بفهمم که یه کف دست بقچه این چیزا رو از کجاش در میاورده؟
++تواضع پیشه میکنم در برابر تمام شاعرها و شعر دوستان و اهالی ادب. خصوصاً سپیده و عینک عزیز و خوشقلم. هر گونه انتقاد و لنگهی دمپایی ابری رو با جان و دل پذیراییم. D:
+++ای کسانی که بعد از پست شاعره خانم هی گفتید «شعر بذار» بفرمایید! اینم شعر! این حجمِ سرگردان از بیاستعدادی رو نظاره کنید و بذارید برای آبروی شعر هم که شده من مسکوت بمونم :)