سطح اضطرابم به شدت بالاست. ADHD لعنتی مانع از تمرکزه و سگِ پدر سگ افسردگی داره پدرم در میاره. ۹۹ درصد افکارم معطوف به مرگ و روز اعلام نتایجه. مامان و بابا فقط بهم دوتا انتخاب دادن : دولتی شیراز، آزاد شیراز. با توجه به رتبههام، دولتی شیراز نمیارم. از آزاد هم بیزارم و شهرهایی هم که دولتی میارم، اجازهی رفتن ندارم.
اون از وقتی که توی اوج نوشتن بودم، نذاشتن کلاس رو ادامه بدم، اینم از دانشگاه رفتن. کاش از این دست پدر و مادرای بیاعتنا بودن. حاضر بودم هیییچ محبت و عاطفهای دریافت نکنم ولی اینقدر بهم نچسبن. اینقدر مثل بچههای دو ساله باهام رفتار نکنن. اینقدر نخوان به اسم نگرانی محدودم کنن.
کارنامهها اومده و من همین که نیفتادم واقعاً خوشحالم! با این اوضاع روحی توقع بیشتری از خودم نداشتم. یادمه امتحانای اولی به قدری به در بیخیالی زده بودم که میگفتم «حالا یا خرداد پاس میشیم یا شهریور، چه فرقی داره؟»
حس میکنم اون همه تراپی رفتن پوچ شده. تنها به نقطهی اول برگشتم بلکه چند مرتبه از نقطهی اول هم بدترم. توی این مرحله حتی برام غصهی بقیه بعد از مرگم هم برام مهم نیست. دیگه هیچی برام مهم نیست. توی این نقطهای که ایستادم نه رویایی وجود داره، نه کابوسی. نه تلاش معنی میده، نه دست شستن. دلیلی واسه زیستن وجود نداره. دیگه هیچی وجود نداره. سیاهی محضه. شایدم من میخوام محض ببینمش. امّا با اینکه نمیدونم چرا، یا حتی چطوری؛ فقط میدونم که باید زنده بمونم. باید زنده بمونم.