دو شب است که چیزی شبیه به غزل یا ترانه توی سرم میجوشد، میرسد به قلبم و با خونم میآمیزد. از قلبم رقصان میآید تا مچ دستم، ولی به انگشت نمیرسد. موجزنان تا حلقم میرسد امّا به زبان نمیآید. مثل الکل به سلولهای خونیام مینشیند و تنم را گرم میکند و روحم را سرمست. سبک میشوم و رها. مثل حباب هفترنگی که توی باد میرقصد.
بعد وقتی میبیند تقلّا و تمنّایش برای خارج شدن از حصار وجود من و نشستنش به روی کاغذ بینتیجه میماند، به آنی سرمستیاش بدل میشود به سرگیجه و تهوع بعد از پریدن الکل. تو گویی سوزن تیز ناتوانی حباب رهایی را میترکاند.
راه رفته را برمیگردد و روی قلبم سنگینی میکند. نفسم را بند میآورد. انگار که از قلّهی شور به درّهی حسرت سقوط کرده باشم و تنم محکم به سنگ کوبیده شده باشد، کوفته میشوم و ماتمزده.
درد جانکاهیست که بخواهی شاعر باشی و نتوانی؛ رنج ثقیلیست که کلمات تا مچ دست برسند و روی کاغذ ننشیند و اندوه بیپایانیست که غزلسُرا و ترانهسُرا نیستم.
عنوان : شهریار
- بـقـچـه
- سه شنبه ۲ شهریور ۱۴۰۰