۱. بهم میگه «نوری تو!»

و شنیدن این جمله‌ی خیلی کوتاه از یه تازه رفیق، برای منی که همیشه فکر می‌کردم خدا اگه قابل رؤیت بود، شبیه باریکه ای از نور شفاف ملایم می‌شد، خیلی خوشاینده، خیلی :)

 

۲. گودی زنگ میزنه و میگه میام که کتابات رو بهت بدم. وقتی میاد میگه «کتاب بهونه بود، دقیقاً چه مرگته؟»

امروز از صبح دلتنگ و بی‌قرار بودم، اینکه یه نفر از شیوه‌ی چت کردن من متوجه حالم میشه و توی این سرما با دوچرخه هلک و هلک میاد تا خونه‌مون خیلی ارزشمنده، خیلی :)

 

۳. یه بابا میگم «من الان خیلی دلتنگم و دارم غصه میخورم. از اونجایی که خیلی منو دوست داری و خیلی هم شادی من برات مهمه و تحمل غصه خوردن منو نداری، بهم اجازه دادی که با اتوبوس برم شیراز.»

بابا «نه! فکرشم نکن بقچه! اجازه نداری.»

من «منم اجازه نگرفتم.»

بابا «پس این الان چی بود؟»

من «یه سری جملات خبری بود. اجازه دادی؛ این مسئله تمام شده‌ست.»

+یکی نیست بهم بگه «دخترجون تو که برای رفتن تا بقالی محل باید کلی چونه بزنی و ساعت ورود و خروج رو به صورت کتبی ثبت کنی، دیگه زور زدنت برای تنهایی شیراز رفتن چه کوفتیه؟!» 

 

۴. اگه شمع و عود و چایی دارچین و کمانچه ی کیهان کلهر نبود آدمی از چی آرامش می گرفت؟

 

۵. خوابیدن برام مکافات شده. مصرف هرگونه کافئین رو تحریم کردم. تو طول روز اونقدر از خودم کار میکشم بلکه شب راحت بخوابم ولی بازم شبا تا حوالی ساعت 3 خوابم نمی‌بره. بعد از کلی تلاش برای یافتن منشأ، به این نتیجه رسیدم که انگار بدنم داره یه جور مکانیزم دفاعی از خودش بروز میده. اونقدر توی این چند هفته‌ی اخیر هر شب کابوس دیدم که بدنم مقاومت می‌کنه در برابر خوابیدن و کابوس دیدن.

+پریسا میگه قبل از خواب به خودت تلقین کن که یه دکمه‌ی قرمز همیشه بغلت وجود داره. هر وقت لازم بود می‌تونی دکمه رو فشار بدی و بیدار بشی. تکنیک خوبیه ولی جالب اینجاست که من اینقدر توی خواب غرق می‌شم و همه چیز رو لمس می‌کنم که به هیچ‌وجه متوجه نمیشم دارم کابوس می‌بینم. اونقدر واقعیه که هیچی نمی‌تونم راجع بهش بگم.

 

۶. از چند هفته پیش حالم از صدام داره بهم می‌خوره. ویدئوی نقالی‌م رو بلافاصله بعد از اینکه برای مسابقه ارسال کردم پاکش کردم که دیگه چشمم بهش نیفته. هی نشستم به مرور تمام فایل‌های صوتی‌ای که از خودم داشتم. دروغ چرا دلم می‌خواد سرمو بکوبم به دیوار. بس که احساس می‌کنم صدام افتضاحه. هی میگم «ببین بقچه، لحن و احساست خوبه‌ها، ولی صدات غیرقابل تحمل هست. خیلی زیاد!» :/

 

۷. گودی یه فایل صوتی فرستاده و میگه فال تاروت هست. به نیت تو گفتم بگیرن. بهش می‌گم «اینا خرافاته دختر! من هیچ اعتقادی ندارم. چه کوفتیه اینا آخه؟»

جواب می‌ده «تو گوش کن حالا. فقط بخند به چرت و پرت‌هاش. منم تمام اعتقادهام رو با این فالی که واسه تو گرفت از دست دادم.»

زن فالگیر میگه «همه‌ش نگاهش به عقبه. توی گذشته زندگی می‌کنه. یه مریضی سخت رو از سر گذرونده. آینده براش خوشه. موفقیت براش فراوون می‌بینم. یه عاشق داره. یه جوونک درست کار.»

صدای خنده‌ی گودی می‌پیچه توی صدای زن. «الهی بمیرم براش دیوونه‌ای، چیزیه؟ آخه کی عاشق این الاغ وحشی می‌شه؟»

زن میگه «دیوانه که نه، مجنونه. مجنون صاحب فال. براشون وصال می‌بینم ولی دیر و دور. بهش بگو ستم به دل عاشق کسی درست نیست خوشگله. پسره یکم ترسیده و مستأصل هستش، از اعتراف می‌ترسه ولی تا دو وعده دیگه، میگه. از الان تا دو روز، دو هفته، یا دو ماه. به سال نمی‌رسه. دلش طاقت نداره. توی آینده نردبون میشه برای اون موفقیت‌هایی که گفتم. به کمک اون از غم گذشته در میاد.»

جای شما خالی بعد از مدت‌ها به قدری خندیدم که هنوزم دلم بابت اون حجم از خنده درد می‌کنه. ولی خودمونیم، جدا از جنبه‌ی مسخره‌ش، عاشق ترسو به چه دردی می‌‌خوره؟ اصلاً خود عشق، اگه آدمو جسور نکنه، به چه دردی می‌خوره؟

 

۸. یه لیست بلند بالا برای بابا نوشتم که از عطاری تهیه کنه. بلکه بتونم اونا رو جایگزین مُسَکِّن‌های شیمیایی بنمایم تا کلیه‌هام از کار نیفتاده! برقی که توی نگاهش میاد باعث میشه به این فکر کنم که این مدت چقدر خودش و مامان نگرانی کشیدن. چقدر بی‌رحم شده بودم که نمی‌دیدم‌شون!...

 

۹. یه کار جدیدی که دارم انجام می‌دم ریشه یابی افکار و احساساتم هست. دارم یاد می‌گیرم به جای فرار کردن ازشون برم توی حلق‌شون. این کار انرژی خیلی زیادی ازم می‌گیره. یکم برام سخته شخم زدن گذشته و فهمیدن اینکه این حس یا این فکر چرا و دقیقاً از چه زمانی همراهم داره میاد. ولی مدام به خودم میگم «این همه سال فرار کردی، میگرن رو بهونه کردی، خودتو گول زدی، به نتیجه نرسیدی. شاید این ریشه یابی بتونه کمک کنه از این منجلاب خارج بشی.»

 

۱۰. شروع کردم به نوشتن چیزایی که بهم حس خوبی میده. حرفای خوبی که از دیگران می‌شنوم. چیزایی که باعث لبخندم میشه. و چیزایی که باعث میشه حسابی ریسه برم. توجهم بیشتر روی جزئیات هست و مدام به خودم گوشزد می‌کنم خوشحالی درونت وجود داره. نیازی نیست اتفاق خفنی بیفته. هر موضوع کوچولویی می‌تونه بهت حس خوبی بده. تأکید می‌کنم «قرار نیست خوش خیال باشی و فکر کنی همه چیز عالی و بی‌نقص هست. فقط قراره همون اندازه‌ای که برای بدی‌هاش غر می‌زنی، برای خوبی‌هاش سپاسگزار باشی. حتی اگه خوبی‌های کوچولوش در مقابل بدی‌هاش خیلی ناچیز باشه.»

 

++ چه خبرا دیگه؟ خوبین شما؟ :)