اگر یه وقتی ساعت ۱۲ شب هوس کردید برید توی بالکن، یه سیگار دود کنید و به آسمان بارونی نگاه کنید، یهو نگاهتون روونه شد روی پشتبوم همسایهی روبهرویی و دیدید یه موجودی با سر بزرگِ عجیب داره یه سری حرکات عجیبْ غریب انجام میده، خوف نکنید! دختر همسایهتونه. کسی حاضر نشده باهاش بیاد پیادهروی و شبگردی، مجبور شده به پشتبوم خونه قانع بشه و سعی کنه با گفتن جملهی «اصلا اینجوری به آسمون هم نزدیکتره!» خودشو گول بزنه! برای خودش «سیمین بری» گذاشته و داره قر میده. بزرگی سرش هم حاصل کلاه منگولهداری هست که مامان بزرگش براش بافته. و تمام قوا رو به کار گرفته که بلند بلند نخونه :
«هم جان و هم جانانهای اما
در دلبری افسانهای اما
اما ز من بیگانهای اما
آزردهام خواهی چرا تو ای نو گل زیبا
افسردهام خواهی چرا تو ای آفت دلهاااااا»
وقتی هم خجالت زده دستش رو براتون تکون داد؛ به جای خندیدن و گفتن که «اگه میخوای سینه پهلو نکنی، بهتره بری توی خونهتون!» به ذوق شبونهش احترام بذارید و براش «بایبای» کنید!
+ به امین میگم اگه الان اینجا بودی باید منو میبری پیادهروی. میگه «خوشبختانه هنوز مغز خر نخوردم که توی اون بادای سوزناک یزد، برم دور دور! تو هم بهتره یکم توی میزان کله خر بودنت تجدید نظر کنی وگرنه اون شوهر خدا زدهتو هر شب بخوای توی سرما بکشونی بیرون، یه ماهه طلاقت میده!»
باید براش توضیح میدادم که حرفش اشتباهه؟ باید میگفتم فرهنگ لق؟ باید حرص میخوردم؟ باید فکر میکردم که دختر بودن چقدر مزخرفه که اگه بخوای شب بری بیرون باید یه «مرد» همراهت باشه، وگرنه معلوم نیست چه بلایی به سرت میاد؟ نمیدونم! به جای همهی این کارا فقط بلند بلند خندیدم و دور خودم چرخیدم.
«یارب برس امشب به فریادم
بستان از آن نامهربان دادم
بیداد او برکنده بنیادم
گو ماه من ، از آسمان
دمی چهره بنماید
تا شاهد امید من
ز رخ پرده بگشاید»