- بـقـچـه
- جمعه ۲۰ اسفند ۱۴۰۰
به لحاظ روانی الان احتیاج دارم که یه چمدون کتاب بردارم. یه عالمه شمع و تعداد زیادی عود. دست گلپری رو بگیرم ببرم توی یه خونه جمع و جور وسط یه روستا. ترجیحاً نه آنتن داشته باشه و نه هیچ تکنولوژیای. روز اول رو کامل توی بغلش گریه کنم، روز دوم و سوم دستمو بزنم زیر چونه و فقط نگاهش کنم. باقی اون یک ماهی که قراره توی اون روستا بمونیم میتونیم کتاب بخونیم و حرف بزنیم و ازش آشپزی یاد بگیرم. دوست دارم یه ماه بدون هیچ چیز یا هیچکس دیگهای فقط و فقط با هم خلوت کنیم.
پینوشت : گلپری تا حالا بیشتر از یه هفته خونهمون نمونده. همون یک هفته هم با زور و اشک و جون بقچه، مرگ بقچه نگهش داشتم. همهش میخواد زود برگرده خونهشون. هی میگه بابا رضات رو نمیشه تنها گذاشت. گاهی هم خاله کوچیکه رو بهونه میکنه. توی خیالهام که میتونم باهاش برم روستا؟ نمیتونم؟ [شانه بالا میاندازد و از کادر خارج میشود]