خانعمو میگفت «این شهر جای زندگی نیست. حداقل برای ما نیست.» و من برای زندگی در این شهر خیالها میبافتم. برای قدم زدن توی خیابانها و باغهایش. برای غرل خواندن توی حافظیه و سکه انداختن توی حوضچه سعدیه. برای ارگ و هویجبستنیهای شریکی با گلباهار امّا زندگی مطابق خیالهای ما پیش نمیرود.
این روزها چندان قدم نمیزنم و آخرین حافظیه و سعدیه رفتنم را با تردید به خاطر میآورم. گلباهار فرسنگها با این شهر فاصله دارد و خیالاتم برای داشتن دورهمیهای بزرگ و شاد نقش بر آب شدهاند و جای خالی مهاجرین آنقدر پررنگ است که نشود بغض ناشی از دلتنگی را با نفسهای عمیق فرو برد. تنهایی و شلوغی سرسامآور سطح شهر خستهام کرده و من دلتنگ سکون و خلوتی شهری هستم که برای دلگیر بودنش گلایهها کردهام.
این شهر با تصوراتم زیادی فرق دارد و من به یزد فکر میکنم. به پشتبام خانهمان. به مسافت خانه تا دفتر آقای عین_صاد. به مدرسه و همکلاسیهایم. به دوستهایم و دوستیهای پشت سر گذاشته شده. به رفاقتهای ناتمام و فراموش شده. گاهی فکر میکنم آخرین آدم دنیای مدرن هستم که نتوانسته فراموش کند و عبور. این فکرها جایی سهمگین میشود که نظرم را درمورد «عشق» گوشهای یادداشت میکنم . میترسم که هرگز عاشق نشوم. از آدمهای سطحی، روابط یک روزه، رفاقتهای دروغین و عشقهای مُرده میترسم. از این زمانهی پر هیاهوی مبتذل میترسم و از اینکه شبیه این آدمها نشدهام هم میترسم. همرنگ جماعت نشدهام، از رسوای جماعت شدن بیم ندارم امّا از تنها، مطرود و متروک شدن چرا.
از خودم دور ماندهام . آخرین کتابی که با لذت خواندهام را به سختی به یاد میآورم و آخرین نوشتههایم را هم. رویاهایم را در خلال زندگی روزمره و اتوبوسهای شلوغ جا گذاشتهام. تفاوتهایم با بقچهی دو سال پیش خیلی بیشتر از شباهتهایم است ولی وجه اشتراک بزرگی به وسعت رویاهایمان داریم. هنوز هم دوستداشتنیهایم همان است. حتی اگر از نوشتن دست کشیده باشم باز هم رویایم «نویسنده بودن» است.
پینوشت : پراکندهگویی کردم ولی به شکسته شدن یخ قلمم امیدوارم.
ستارهی روشن اینجا را مدیون همدانشگاهیام هستم که تشویقم کرد به نوشتن و پیگیری این شوق دیرینه.
- بـقـچـه
- شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳