با چشمهای سرخِ متورم و کانسیلر ماسیده وارد خانه میشوم. هنوز تنفسم منظم نیست، ضربان قلبم به حالت نرمال بر نگشته و زانوهام میلرزد.
دوتا آرامبخش را با جرعهای آب میبلعم و رختخوابم را پهن میکنم. موبایلم زنگ میخورد. امین است. ریجکت میکنم. دوباره زنگ میزند. پیام میدهم که حالم خوب نیست، بعداً صحبت کنیم؟
دوباره زنگ میزند. جواب میدهم، با صدای گرفته و نفسهای منقطع. «چی شده بقچه؟»
تیتروار جواب سوالش را میدهم «توی خیابون یکی مزاحمم شد، پنیک کردم، گوشهی خیابون ضعف کردم، علی به دادم رسید، با علی دعوا کردم و الآن دارم به گا میرم.»
زیرلب زمزمه میکند «بیناموس!» دم عمیقی میگیرد «باز خوبه علی خودش رو بهت رسوند. دعوا چرا؟»
بغضم سر باز میکند. با هقهق مینالم «چون گااااوه. بیشعوره. پفیوزه.»
فحشهایی که به دوست جانجانیاش میدهم را میپذیرد و دو ساعت تمام پشت تلفن میماند تا مطمئن شود آرامبخشها کار کردهاند و حالم خوب است. دو ساعت تمام چرت و پرت به هم میبافد و وقتی خندهی بیجانم را میشنود، به خودش غره میشود که «دیدی خندیدی؟»
مثل دختربچههای سه ساله دماغم را بالا میکشم و نق میزنم «من هیچجا رو بلد نیستم. گم میشم همهش. خاک به سر علی که با همهی بیشعوریش بازم وقتی اومد حس کردم پیدا شدم.»
حالا که میداند قدری آرامترم برایم از خوبیهای علی میگوید. از اینکه هردومان بد برداشت کردیم و خودم را ناراحت نکنم. خیالش را راحت میکنم هرچه باشد کینه توی دلم نگه نمیدارم و زود آشتی میکنیم.
باز برایم خاطرههای مزخرفش را میگوید. هر از چند دقیقهای میگوید «میدونم خیلی دوس داری با یه خدافظی خوشحالت کنم ولی متأسفم فعلاً باید تحملم کنی.»
وقتی میان یکی از خاطرههای آبکیاش دارم دماغم را بالا میکشم، مأیوسانه مینالد «چی شدی دوباره؟»
با صادقانهترین احساسات کودک دورنم میگویم «قول بده هیچوقت عوض نشی، همینجوری بچه جوجهی خودمون بمونی.»
برای بار هزارم است که تأکید میکند مبادا لفظ «جوجه» جلوی آرسام از دهنم در برود که ابهتش خدشهدار نشود. بعد قول میدهد.
بعد کمی از کراشهامان صحبت میکنیم و برای هم آرزوی موفقیت میکنیم. قدری هم از اینکه چقدر نشستن روی پل هوایی را هردومان دوست میداریم.
آخرش میگوید «خب دیگه. میخوام با یه خدافظی خوشحالت کنم. البته بگما نصف چرت و پرتایی که گفتم پیاز داغ بود که داده بودم دستِ خاطره روحیهت عوض شه.»
از ته دل میگویم «کاکامی بچه! بهترم. نگران نباش.»
رفاقت با امین از آن دست رفاقتهایی است که مثل اسموتی شاتوت وسط گرمای تابستان، کِیفت را کوک میکند و جگرت را خنک.
روز بعدش روبهروی علی میایستم. شیک شکلاتی توی دستم را سمتش میگیرم و میگویم «دوست نداشتم دیروز اونجوری از هم جدا شیم. خیلی ممنونم ازت که اومدی، خیلی زیاد برام ارزشمند بود. حالا آشتی؟»
میخندد «آره.»
دست میدهیم. عجله دارد به محل کارش برگردد «الان میتونم برم؟»
پلک میفشارم که یعنی برو. میخواهد دوباره دست بدهد که انگشت کوچیکهام را جلویش میگیرم «الان دوستیم؟ دیگه به فامیل صدام نمیزنی؟ قول؟»
انگشت کوچیکهاش را دور انگشتم حلقه میکند و بلندتر میخندد «دوستیم. دیگه بقچهای. قول.»
جدا که میشویم با امین تماس میگیرم و با خنده میگویم «عملیات با موفقیت انجام شد!»
زمزمه میکند «تا شما دوتا سر و سامون بگیرین دهن من ساییدهست.»
هول میکنم «الو امین؟ چی؟»
صدایش را صاف میکند «هیچی. با فروغ بودم.»
در حالی که امیدوارم اشتباه شنیده باشم؛ به جمع هشت نفرهمان فکر میکنم. به اینکه هر یک از این هفت نفر به نوعی توی قلبم جا گرفتهاند. که شاید رفت و آمدهای مداوم و نزدیک نداشته باشیم اما میتوانیم بگوییم روحمان به هم نزدیک است. بالأخره پس از هفت ماه، میتوانم حس کنم به جمعی «تعلق» دارم. با همهی تفاوتها و درگیریها و نبودنها.