۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیداری با جیم‌بنگ

مثل همیشه زود تر از من رسیده بود و میز کنار پنجره را انتخاب کرده بود. وقتی دیدمش تازه یادم افتاد که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. بی‌آنکه به کرونا توجه کنیم، یکدیگر را در آغوش کشیدیم. دو ساعتی از هر دری حرف زدیم و خندیدیم. غر زدیم و خندیدیم. از غصه‌ها گفتیم و خندیدیم. بحث‌های جدی کردیم و میانش خندیدیم.

از آن آدم بیخودی گفتم که بعد از دو سال بی‌خبری آمده بود و قربان صدقه‌ام میرفت. از دعوا با والدینش گفت. از این گفتم که آمدنِ بعد از دو سالش را نمی‌توانم بپذیرم. از ماجراهای تغییر رشته‌اش گفت. از دوست‌های مجازی‌ام گفتم. از رابطه‌ی نو ظهورش با امین گفت. عکس‌های جدیدم را نشانش دادم. چت‌هایش با امین را نشانم داد. از نگرانی‌ام بابت رابطه‌ی زیادی صمیمی بابا و امین، و از خودخواه بودن امین گفتم. از عادی بودن دوستی‌شان و از قول و قرارهایشان گفت. از اعتقادم به قانون جذب گفتم. از بی‌اعتقادی شدیدش گفت. از تعهد در انواع روابط عاطفی گفتم. از تفکرات فرانک عمیدی‌گونه‌اش گفت.

ازدغدغه‌هایمان گفتیم و از اعتقاداتمان. بحث‌های بی سر و ته کردیم و از‌ تمام آن دو ساعت و نیم لذت بردیم. بحث آخرمان در مورد خدا بود. توی اوج بحث بابا زنگ زد گفت که دارد می‌آید دنبالم. لبخند گیجی زد و گفت :«خیلی عوض شدی. یه ذره دیگه ادامه بدی، حس می‌کنم که دیگه هیچ شناخت و زمینه‌ای ازت ندارم.» 

راست می‌گفت. توی یک سالی که گذشت به شدت عوض شدم. شاید یه جور بلوغ فکری یا هر چیز دیگری.

چشم‌هایم چپ کردم و زبانم را در آوردم. چشم‌هایش را در حدقه چرخاند:«حرفم‌و پس میگیرم. هنوز همون دلقک دیوونه‌ای هستی که بودی.»

خودم را اینجوری بیشتر دوست دارم. منِ این یک سال اخیر خیلی بزرگ‌تر شده و پخته‌تر. منِ یک سال اخیر شادتر شده و آزادتر. منِ یک سال اخیر حالش خیلی بهتر است. دوباره یکدیگر را بغل کردیم. می‌دانم که دلم تا دیدن دوباره‌اش زیادی برایش تنگ می‌شود. برای رفیقی که با وجود تمام تفاوت‌هایمان نسخه‌ی دیگر من است.

 

پی‌نوشت : منِ این یک سال اخیر هنوز هم سوتی های خفن و ناجوری میدهد :)))

پی‌نوشت ۲ : دیدارمون کاملا مثل دوران قبل از کرونا بود فقط با این تفاوت که سفارش هامونو مثل همیشه با هم شریک نشدیم.⁩ (میدونم الان باید خجالت بکشم برا رعایت نکردن بهداشت!)

  • ۶ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۹

    ...

    همه‌ی چیزهای از دست رفته یک روز برمی‌گردند،
    اما درست وقتی که یاد می‌گیریم بدون آنها زندگی کنیم...

     

     

                                                          «ژوزه ساراماگو»

  • ۱۵ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۹

    برسد به دست آنکه باید!

    میدانی که من سلطان نوشتن نامه‌هایی‌ام که قرار نیست ارسالشان کنم. توی همین چند ماه اخیر به غایت یک دفتر صد برگ برای سیا نامه نوشتم. آخ! حواسم نبود که تو سیا را نمی‌شناسی! یادم نبود که حدود یک قرن است که دیگر کارهای من به تو مربوط نیست. 

    داشتم دفتر خاطرات پارسالم را مرور می‌کردم. دیدم خیلی بیشتر از کوپن‌ات اشکم را در آورده‌ای. مثلا آن شبی که خواهری با گریه گفت «می‌دونستی سرطان ریه گرفته؟!»

    و منی که تازه از کلاس زبان برگشته بودم. دستم را محکم به چهارچوب در گرفتم که با صورت نیایم روی زمین. تا ده دقیقه‌ی بعدش که مامان خواهری را آرام کرد و گفت «منظور من فرخنده بود! وقتی گوش وایمیستی و کامل حرفای منو نمی‌شنوی همین می‌شه.» تماما جان از تنم پرید و دوباره بازگشت!

    یا مثلا همان نیمه‌های شب که خبر دادند «فرخنده فوت کرد!» نمی‌دانستم که برای مرگ فرخنده گریه کنم یا برای حماقت خودم یا از شوق سالم بودن تو!

    یا حتی آن شبی که توی جاده بودیم و سرت را کرده بودی توی گوشی و همان‌طور که اصلا حواست نبود در تایید حرف هایم سر تکان می‌دادی و من بعد از تمام شدن حرف‌هایم سرم را از پنجره بیرون بردم. اشک‌های سردم را باد برد و تو شانه‌ام را فشردی و با خنده پرسیدی:«تب داری؟!»

    یا مثلا آن روزی که توی پارک به زور سوار دوچرخه‌ات شدم که دو برابر تمام جثه‌ی من بود و تو پشت سرم می‌دویدی که مراقب باشی نیفتم. بعد تا صبا را دیدی یکهو غیب شدی و من با صورت خوردم زمین.

    می‌دانی درمورد تو من یک خر به تمام معنا هستم! خودم هم نمی‌دانم چطور می‌توانم بعد از تمام آن اتفاق‌ها برای سرطان گرفتنت نگران باشم. یا از شوق زنده بودنت اشک بریزم!

    چطور می‌توانم از تمام کارهایت چشم‌پوشی کنم و هنوز هم احمقانه برایم اهمیت داشته باشی.

    نمی‌دانم که قرار است این نامه چگونه به پایان برسد اما یقیناً ته‌اش قرار نیست اتفاق خوبی بیفتد. مثلا هیچوقت قرار نیست من توانایی خواندن ذهنت را بهم بزنم تا بفهمم هنوز هم به خاطراتمان فکر می‌کنی یا نه. حتی قرار هم نیست که بیایی و دم از پشیمانی و شروع دوباره بزنی.

    فقط می‌دانم که به شکل عجیبی دیگر خیلی وقت است که دلم برات تنگ نمی‌شود، نه برای تو نه برای هیچ کدام از آن خاطره‌های کهنه. حتی توی وضعیت کرونا هم نگران ریه‌های ناقصت نشدم. فقط توی چشم‌هات نگاه کردم و گفتم:«مراقب خودت باش!»

    یاد گرفته‌ام که برای خاطرات از دست رفته‌ی یک قرن پیش سوگواری نکنم. برای از دست دادن تو هم؛ اما هیچ‌کدام از این ها به این معنا نیست که دیگر برایم اهمیت نداری، بلکه به این معنی است که دیگر دوستت ندارم...

    برایم اهمیت داری مثل تمام آدم‌های این مرز و بوم که از بیماریشان، از ناراحتیشان و از مرگشان ناراحت می‌شوم. برایم اهمیت داری چون من به همه‌ی آدم‌ها اهمیت می‌دهم. چون نوع‌دوستی را دوست دارم ولی تو را؟!... دیگر نه...

  • ۱۴ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹

    خاورمیانه

     اگه دوست داشتنت از راه دور بُت‌پرستی نیست، پس چیه؟!

    حالا هی تو بگو شهادت می‌دهم به خدای یکتا. حق با توئه.

    شده‌ام ‌بُت‌پرست تو، قسم به چشمون مست تو :)

     

     

    متن و خوانش : سجاد افشاریان

    برشی از داستان «جوانان امروز خاورمیانه»

    ضبط صدا : محمدحسین غفاری

     

    پی‌نوشت : یعنی خودم‌و کشتم بس که گوشش دادم :)  

  • ۵ | ۰
  • ۸ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹

    از برچسب‌ها حرف بزنیم!

    موهایم را که کوتاه کردم عمو کوچیکه اخم کرد و عمو بزرگه قهر.

    امین دماغ چین داد و گفت «اه اه! ببین چه بلایی به سر خودش آورده! موهای دختر باید بلند باشه!»

    آرمین با ریتم آهنگ ساسی می‌خواند «جونم چه پسری!»

    مامان اولش لب برچید و گفت «شبیه سندروم داونی ها شدی!»

    امیر بیخیال چانه داد بالا که «بد نیس ولی موی بلند بیشتر بهت میاد.»

    مهرناز اخم کرد و گفت :« ای وای!! چیکار کردی با موهای خوشگل مواجت؟! »

    هنوز هم صبح‌ها که مو هایم را میبندم مامان قربان‌صدقه‌شان می‌رود و می‌گوید «بقچه! جون مامان دیگه موهاتو کوتاه نکن!»

    خب، من عاشق موهای کوتاهم شده بودم. لپ های بیرون زده ام و تمام چهره‌ی دلربایم. ( D: ) و با در نهایت احترام به نظر هیچ یک از این دوستان محترمم هم توجه‌ای ننمودم!

    و قطعاً قراره به زودی هم دوباره کوتاهش کنم. :-)

    دو سال پیش هم که کلاس دفاع شخصی ثبت نام کردم، خان عمو گفت «دختر رو چه به رزمی؟! برو کلاس رقصی، شنایی، چیزی!»

    وقتی بابا تابستان پارسال مجبور شد سفر یک روزهای به شیراز داشته باشد و بلافاصله بعد از رفتنش کولر خراب شد. دست روی دست نگذاشتم و توی آن آفتاب کویری رفتم روی پشت بام و تسمه‌ی پوکیده‌ی کولر رو عوض کردم. بعدش که عمو بزرگه شنید گفت «از این به بعد بهت می‌گیم آقا بقچه.»

    و پشت بندش چنان قهقه‌ای زد که تمام خطوط مخابرات به خود لرزیدند.

     همه‌ی اینا رو گفتم که از برچسب‌ها حرف بزنم. برچسب‌هایی که طی سال‌ها به من/ به ما زده شده.

    که موی کوتاه مخصوص به پسرهاست.

    که وزرش رزمی خشنه و به درد دخترها نمی‌خوره.

    که اگر دختری کار های فنی انجام بدهد خیلی پسرانه و زمخت است.

    اینکه یک سری از کارها پسرانه است و یک سری دیگر دخترانه!

    من به تفاوت میان مرد و زن معتقدم. اصلا همین تفاوت است که باعث می‌شود مردی وجود داشته باشد و زنی. اصلا همین تفاوت‌هاست که باعث می‌شود ما چیزی به نام جنسیت داشته باشیم.

    من به تفاوت در جنسیت معتقدم اما به تبعیض جنسیتی نه! من به تفاوت در روحیه و ساختار زن و مرد واقفم اما به تفاوت در حقوق نه! 

    هر دختری می‌تواند به انواع ماشین و موتور؛ به انواع رنگ‌ها؛ به انواع مدل‌های مو و به انواع ورزش علاقه‌مند باشد. می‌تواند به جای عروسک به ماشین و کامیون علاقه داشته باشد و می‌تواند از انجام دادن کارهای فنی لذت ببرد.

    و هیچ کدام از این ها «زن» بودنش را زیر سوال نمی‌برد. هیچکس با پرداختن به چیزها و کارهایی که دوست دارد ماهیت و جنسیت خود را از دست نمی‌دهد!

     

    پی‌نوشت : خب هنوز هوارتا دیگه برچسب مونده که طی پست‌های آتی بهش می‌پردازم.

    پی‌نوشت2 : پست بعدی رو می‌خوام حول برچسب‌هایی که به پسرها می‌زنن بنویسم.

    پی‌نوشت3 : بچه‌ها، اگه دوست دارین برام از برچسب‌هایی که بهتون زدن و از قالب‌هایی که براتون تعیین کردن حرف بزنین =)

  • ۱۶ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹

    منِ زیادی احساساتی

    از مخرب ترین عادت ها زندگانی‌ام اینه که خیلی سریع به آدمای اطرافم دل می‌بندم. یکم طول می‌کشه شناختن و اعتماد کردنم ولی بعد از اون سریع دلبسته می‌شم. 

    این موضوع زیاد بهم فشار میاره : این علاقه‌ای که سریع و بی‌اندازه میاد توی جونم و به راحتی هم دست از سرم بر نمی‌داره.

    با اینکه خیلی وقته یزد رو به عنوان وطن دومم پذیرفتم اما هنوز موقع برگشتن از شیراز تمام مسیر رو گوله گوله اشک می‌ریزم.

    هشت ساله که خاله زیبا رفته و در تمام این هشت سال شاید به تعداد انگشت‌های دو دستم هم تماس تصویری نداشتیم. فقط کافیه که یه جمله بگه تا همه‌ی حرفا و خاطرات با سرعت نور در ثانیه هجوم بیارن به مغزم.

    مهسان و خاله بزرگه هم قریب به چهار ساله که رفتن. هنوزم بعد از چهار سال کافیه که چیزی از مهسان به خاطرم بیاد که مدام چشمام پر و خالی بشه. 

    از دوستام نگم دیگه... اینقدری که من به فکر کاراشونم و حرص میخورم از کله‌شق بازی‌هاشون و پای تلفن مشاوره می‌دم که کف می‌کنم :/ واقع‌بین‌تر باشیم به قول صخی گند لوستر بودنو در آوردم :|

    حدود دو ماهه که توی وبلاگم. اگه منطقی بهش نگاه کنیم واقعا زمان کمیه. ولی من معتقدم نوشتن و از اون مهم‌تر خوندن نوشته‌ها آدما رو بیش از زمان‌های دیگه بهم نزدیک می‌کنه. بی اونکه اطلاعات دقیقی از زندگی اون فرد داشته باشیم، می‌تونیم با اون قسمت از شخصیتش که توی نوشته‌هاش هست ارتباط بر قرار کنیم حتی اگه هیچ حرفی بینتون رد و بدل نشده باشه!!

    الان که فکرش‌و می‌کنم می‌بینم که یه سری از افراد وبلاگ برام مهم شدن. خیلی زیاد... جوری که از شنیدن خبر رفتنشون چشمام پر و خالی میشه هی. جوری که یه مدت که کم کار بشن ازشون خبر می‌گیرم. تعدادشون انگشت شماره ولی هستن دیگه.  :)

    بُعد منطقی وجودم زیاد مخالفت می‌کنه. زیاد هشدار می‌ده. با یه قیافه‌ی حق به جانب می‌گه «بذار یه ذره بگذره بعدش واسه این دوستای محترم لوستر شو!. »

    بعدم ایـــــــــــش گویان دماغ شو بالا می‌گیره. اما بُعد احساساتیم مخالفتی نداره. حرفای بُعد منطقی رو به کتفش هم حساب نمی‌کنه و همونجوری که اشک شوق رو از رو صورتش پاک می‌کنه با چهره ی خیلی گوگولی مگولی و مهربــــــــــان در خونه‌شو برای همه و همه باز می‌کنه. و طبق معمول دوباره با هم دعواشون می‌شه و منو به مزر دیوانگی می‌رسونن!

     

    پی‌نوشت : بع له خودمم میدونم که بعضی اوقات این خصوصیتم زیادی رو مخه :| و ممکن هم هست زیاد ازش آسیب ببینم :/

    پی‌نوشت2 : یعنی روزی که بین این دو بُعد منطق و احساس من صلح و تفاهم بر قرار بگردد همه‌تونو به صرف شام و شیرینی دعوت می‌کنم.

  • ۸ | ۰
  • ۱۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۹

    شوریده و دلتنگم ...

    خواب میدیدم که کف خیابانم. یک چیزی شبیه به اتوبان بود شاید. شب بود و هوا هم به شدت گرم. چادر گلپری را انداخته بودم روی ساعد دست چپم و مثل مرغ سر کنده توی اتوبان می‌چرخیدم. ماشین‌ها با سرعت نور از کنارم رد می‌شدند اما هیچ‌کدام به من نمی‌خوردند. سر می‌چرخاندم تا بلکه آشنایی را پیدا کنم ولی هیچکس نبود.. هیچ نمی‌فهمیدم که چرا چادر گلپری دست من است. دو _ سه باری صدایش زدم. صدایم توی اتوبان طنین می‌انداخت و بی جواب می‌ماند. از این‌ور اتوبان به آن‌ور می‌رفتم و چادر گلپری را می‌کشیدم روی زمین. گلویم خشک شده بود و سرم گیج می‌رفت. شالم افتاده بود دور گردنم و هر شاخه از موهایم به یک سمت روانه بود. 

    کسی را پشت سرم حس کردم. برگشتم و مثل گنگ‌ها نگاهش کردم. بدون حرف دست راستم را گرفت و با هم از اتوبان رد شدیم. انگار تسخیر شده‌ها نگاهش می‌کردم. خم شد و پایین چادر گلپری را گرفت توی دست. خاک را از رویش تکاند و دست کشید روی موهای آشفته‌ام.

    حرف نمی‌زد. چشم‌هایم پر شده بود از اشک. 

    چیزی نگفتم. هیچ‌چیز. هیچ‌کدام از حرف‌هایی را که توی خیال قطار می‌کردم را به زبان نیاوردم. قدمی عقب رفت. خواستم دستش را بگیرم اما نمی‌توانستم دستانم را حرکت بدهم. زبانم هم خشک شده بود. مثل یک تکه چوب. گلویم می‌سوخت و چشم‌هایم مات می‌دیدند. از پشت هاله‌ای از اشک به رفتنش خیره شده بودم. برایم دست تکان داد؛ با همان دستی که روی ناخن انگشت انگشتری‌اش خط عمودی قهوه‌ای رنگی داشت. و آنقدر عقب عقب رفت تا محو شد. 

     

    +خودمم نمی‌دونم چرا کودن بازی درآوردم و خودم از خیابون رد نشدم. شاید حتما باید اون بنده‌ی خدا رو از اون سر دنیا می‌آوردم بالای سرم. :/

    ++خب طبق معمول از خوابم نه برای مامان و می‌گم و نه به خودش زنگ می‌زنم. چون فقط خودم می‌دونم که چقدر شنیدن صداش و از اون بدتر دیدن چهره‌اش دلتنگ‌تر و دلتنگ‌ترم می‌کند. 

  • ۷ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۹

    طاق ثریا

     

     

    تو شمس منی، من خورشید پرستم 😌🍃

  • ۵ | ۰
  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۹

    خوشحال و شاد و خندانم :)

    و آیا شما هم وقتی صبح خود را با چنین پیامی آغاز بنمایید تا شب یه قر ریزی توی کمرتون هست و آهنگ واویلای شهرام شبپره تو سرتون اکو می‌شه یا فقط من اینجوری‌ام؟!

     

     

    + بعللللله . توی مسابقات نقالی دوم شدم رفتتتت :))  *_*

  • ۱۰ | ۰
  • ۱۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...