«آدمها میآیند و نقششان را در زندگیات ایفا میکنند و میروند. آدمها برای ماندن نمیآیند و هر سلامی بالاخره خداحافظی در پی خواهد داشت. هر فصل از زندگی آدمی دوستان مخصوص به خودش را دارد و کمتر کسی فصلهای طولانی و ممتدی را با تو سپری خواهد کرد.»
پس از اینکه در همهی لیست تماسم حتی یک نفر هم نبود تا حرفهایم را بشنود به این جملهها فکر میکنم و بیهدف و بیمقصد توی خیابانها راه میروم. با قدمهای سست، شانههایی افتاده، انگشتهایی یخزده و سینهای گداخته. چاوشی تیتراژ علی سنتوری را میخواند و من اشک میریزم و عابرها خیره نگاهم میکنند.
از خانه که بیرون زدم غم و خشم دیگری به دلم چنگ میزد و حالا غم تنهایی! مگر آدمیزاد از زندگی چه میخواهد جز چندتا دوست امن که اگر داشت از شادی بال در میآورد یا از غصه تلف میشد کنارش باشند؟ از چه سنی دوست پیدا کردن اینقدر سخت شد؟ به قول روباه شازده کوچولو شاید از وقتی که آدمها یاد گرفتند همه چیز را حاضر و آماده از دکّانها بخرند. امّا چون دکّانی نیست که دوست معامله کند آدمها ماندهاند بیدوست...
توی یکی از خیابانهای فرعی کافهای میبینم. بیش از اندازه کوچک و دنج. چوبی و صمیمی و دور از هیاهو. با تعلل وارد میشوم. با پلکهای پفدار و مژههای نمدار. میگویم «یه هاتچاکلت لطفاً.» و از صدای خشدار و خفهام حیرت میکنم. روی یکی از سهتا نیمکت کافه مینشینم و به پرترههای مابین دود سیگار مردان به دیوار آویخته نگاه میکنم. صدای قمیشی که از اسپیکر پخش میشوند باعث میشود از هندزفریهای عزیزم برای دقایقی دل بکنم.
هنوز گریه میکنم و میدانم که سردرد وحشناکی در راه است. کافهدار جوان هاتچاکلت را جلویم میگذارد و چندبار دهان باز میکند که چیزی بگوید و بعد منصرف میشود. چند دقیقه میگذرد همین که کوروش یغمایی میخواند «غم میون دوتا چشمون قشنگت لونه کرده...» با احتیاط و طمأنینه میپرسد «خوبی آبجی؟»
از لحن داشمشتیاش لبخندی روی لبهایم مینشیند. ادامه میدهد «اگه حالت رو بهتر میکنه میتونی باهام حرف بزنی. بریز بیرون سبک بشی. بالاخره ما به اندازهی یه هاتچاکلت دوستیم.»
به واژهی دوست فکر میکنم و با پشت دست اشکم را پاک میکنم. از ذهنم میگذرد که «دو ساعته سرگشتهی خیابونام و دوستی نبوده که اندازه ده دقیقه من رو بشنوه!»
گلویم را صاف میکنم «من خوبم. ممنونم. بالا و پایین روزگاره دیگه! میگذره!»
دستگاه اسپرسوسازش را تمیز میکند و کمی نگاهم میکند «هر جای زندگی بودیم هی گفتیم بگذره راحت بشیم. مدرسه، دانشگاه، خدمت. ولی زندگی همه اون لحظههاست. قرار نیست همیشه بخندیم یا همیشه گریه کنیم. امروز پاییزه پشتش دوباره بهار میشه. من آدم کافریام. به هیشکی هم اعتقاد ندارم. ولی خب نمیشه که دنیا هرکی هرکی باشه. بالاخره یکی هست. خدا، کائنات، طبیعت، هرچی! فرقی نداره. مهم اینه که اون بیشتر از همه صلاحت رو میخواد. حتی اگه خودت ندونی.»
نفسی میگیرد و من جرعهای از هاتچاکلت مینوشم. ادامه میدهد «همه چیز رو اگه بسپاری دست اون بالاسری راحت میشی. هیچی دست ما نیست. میگذره، میگذره یهو بیست سال دیگه امشب رو یادت میاد ولی یادت نمیاد برای چی اینقدر گریه کردی. میدونی؟»
بعد سکوت میکند. کشدار و طولانی. به فنجان خالی نگاه میکنم و بلند میشوم. میگویم «ممنونم. هم برای هاتچاکلت، هم برای همصحبتی.»
میگوید «سرت سلامت آبجی.»
از کافه که بیرون میآیم، آرامترم و از سنگینی سینهام کاسته شده. اعتقاد چیز خوبیست. آدمی نیاز دارد به چیزی ایمان داشته باشد و نوجوانیهایم توی دفتر نامههایم به خدا نوشته بودم «مگه میشه باشی و تنها بمونم؟» به خدا، به تنهایی به انسان فکر میکنم.
آدمها میآیند و میروند. اگر سالها بعد شرایطم با امشب فرق داشت و آدمهایی در زندگیام بودند به خاطر میآورم که شبی تنها و محزون و سرمازده قدم زدم و کافهداری به اندازهی یک هاتچاکلت تنها دوستم بود.
- بـقـچـه
- سه شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۳