می‌گدازد سینه‌ی من

«آدم‌ها می‌آیند و نقش‌شان را در زندگی‌ات ایفا می‌کنند و می‌روند. آدم‌ها برای ماندن نمی‌آیند و هر سلامی بالاخره خداحافظی در پی خواهد داشت. هر فصل از زندگی آدمی دوستان مخصوص به خودش را دارد و کمتر کسی فصل‌های طولانی و ممتدی را با تو سپری خواهد کرد.»

پس از اینکه در همه‌ی لیست تماسم حتی یک نفر هم نبود تا حرف‌هایم را بشنود به این جمله‌ها فکر می‌کنم و بی‌هدف و بی‌مقصد توی خیابان‌ها راه می‌روم. با قدم‌های سست، شانه‌هایی افتاده، انگشت‌هایی یخ‌زده و سینه‌ای گداخته. چاوشی تیتراژ علی سنتوری را می‌خواند و من اشک می‌ریزم و عابرها خیره نگاهم می‌کنند.

از خانه که بیرون زدم غم و خشم دیگری به دلم چنگ می‌زد و حالا غم تنهایی! مگر آدمی‌زاد از زندگی چه می‌خواهد جز چندتا دوست امن که اگر داشت از شادی بال در می‌آورد یا از غصه تلف می‌شد کنارش باشند؟ از چه سنی دوست پیدا کردن اینقدر سخت شد؟ به قول روباه شازده کوچولو شاید از وقتی که آدم‌ها یاد گرفتند همه چیز را حاضر و آماده از دکّان‌ها بخرند. امّا چون دکّانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست...

توی یکی از خیابان‌های فرعی کافه‌ای می‌بینم. بیش از اندازه کوچک و دنج. چوبی و صمیمی و دور از هیاهو. با تعلل وارد می‌شوم. با پلک‌های پف‌دار و مژه‌های نم‌دار. می‌گویم «یه هات‌چاکلت لطفاً.» و از صدای خش‌دار و خفه‌ام حیرت می‌کنم. روی یکی از سه‌تا نیمکت کافه می‌نشینم و به پرتره‌های مابین دود سیگار مردان به دیوار آویخته نگاه می‌کنم. صدای قمیشی که از اسپیکر پخش می‌شوند باعث می‌شود از هندزفری‌های عزیزم برای دقایقی دل بکنم.

هنوز گریه می‌کنم و می‌دانم که سردرد وحشناکی در راه است. کافه‌دار جوان هات‌چاکلت را جلویم می‌‌گذارد و چندبار دهان باز می‌کند که چیزی بگوید و بعد منصرف می‌شود. چند دقیقه می‌گذرد همین که کوروش یغمایی می‌خواند «غم میون دوتا چشمون قشنگت لونه کرده...» با احتیاط و طمأنینه می‌پرسد «خوبی آبجی؟»

از لحن داش‌مشتی‌اش لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند. ادامه می‌دهد «اگه حالت رو بهتر می‌کنه می‌تونی باهام حرف بزنی. بریز بیرون سبک بشی. بالاخره ما به اندازه‌ی یه هات‌چاکلت دوستیم.»

به واژه‌ی دوست فکر می‌کنم و با پشت دست اشکم را پاک می‌کنم. از ذهنم می‌گذرد که «دو ساعته سرگشته‌ی خیابونام و دوستی نبوده که اندازه ده دقیقه من رو بشنوه!»

گلویم را صاف می‌کنم «من خوبم. ممنونم. بالا و پایین روزگاره دیگه! می‌گذره!» 

دستگاه اسپرسوسازش را تمیز می‌کند و کمی نگاهم می‌کند «هر جای زندگی بودیم هی گفتیم بگذره راحت بشیم. مدرسه، دانشگاه، خدمت. ولی زندگی همه اون لحظه‌هاست. قرار نیست همیشه بخندیم یا همیشه گریه کنیم. امروز پاییزه پشتش دوباره بهار می‌شه. من آدم کافری‌ام. به هیشکی هم اعتقاد ندارم. ولی خب نمی‌شه که دنیا هرکی هرکی باشه. بالاخره یکی هست. خدا، کائنات، طبیعت، هرچی! فرقی نداره. مهم اینه که اون بیشتر از همه صلاحت رو می‌خواد. حتی اگه خودت ندونی.»

نفسی می‌گیرد و من جرعه‌ای از هات‌چاکلت می‌نوشم. ادامه می‌دهد «همه چیز رو اگه بسپاری دست اون بالاسری راحت می‌شی. هیچی دست ما نیست. می‌گذره، می‌گذره یهو بیست سال دیگه امشب رو یادت میاد ولی یادت نمیاد برای چی اینقدر گریه کردی. می‌دونی؟»

بعد سکوت می‌کند. کش‌دار و طولانی. به فنجان خالی نگاه می‌کنم و بلند می‌شوم. می‌گویم «ممنونم. هم برای هات‌چاکلت، هم برای هم‌صحبتی.»

می‌گوید «سرت سلامت آبجی.»

از کافه که بیرون می‌آیم، آرام‌ترم و از سنگینی سینه‌ام کاسته شده. اعتقاد چیز خوبی‌ست. آدمی نیاز دارد به چیزی ایمان داشته باشد و نوجوانی‌هایم توی دفتر نامه‌هایم به خدا نوشته بودم «مگه می‌شه باشی و تنها بمونم؟» به خدا، به تنهایی به انسان فکر می‌کنم. 

آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. اگر سال‌ها بعد شرایطم با امشب فرق داشت و آدم‌هایی در زندگی‌ام بودند به خاطر می‌آورم که شبی تنها و محزون و سرمازده قدم زدم و کافه‌داری به اندازه‌ی یک هات‌چاکلت تنها دوستم بود.

  • ۱۴ | ۱
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۳

    مُتَشَتِّت

    خان‌عمو می‌گفت «این شهر جای زندگی نیست. حداقل برای ما نیست.» و من برای زندگی در این شهر خیال‌ها می‌بافتم. برای قدم زدن توی خیابان‌ها و باغ‌هایش. برای غرل خواندن توی حافظیه و سکه انداختن توی حوضچه سعدیه. برای ارگ و هویج‌بستنی‌های شریکی با گل‌باهار امّا زندگی مطابق خیال‌های ما پیش نمی‌رود.

    این روزها چندان قدم نمی‌زنم و آخرین حافظیه و سعدیه رفتنم را با تردید به خاطر می‌آورم. گل‌باهار فرسنگ‌ها با این شهر فاصله دارد و خیالاتم برای داشتن دورهمی‌های بزرگ و شاد نقش بر آب شده‌اند و جای خالی مهاجرین آنقدر پررنگ است که نشود بغض ناشی از دلتنگی را با نفس‌های عمیق فرو برد. تنهایی و شلوغی سرسام‌آور سطح شهر خسته‌ام کرده و من دلتنگ سکون و خلوتی شهری هستم که برای دلگیر بودنش گلایه‌ها کرده‌ام.

    این شهر با تصوراتم زیادی فرق دارد و من به یزد فکر می‌کنم. به پشت‌بام خانه‌مان. به مسافت خانه تا دفتر آقای عین_صاد. به مدرسه و هم‌کلاسی‌هایم. به دوست‌هایم و دوستی‌های پشت سر گذاشته شده. به رفاقت‌های ناتمام و فراموش شده. گاهی فکر می‌کنم آخرین آدم دنیای مدرن هستم که نتوانسته فراموش کند و عبور. این فکرها جایی سهمگین می‌شود که نظرم را درمورد «عشق» گوشه‌ای یادداشت می‌کنم . می‌ترسم که هرگز عاشق نشوم. از آدم‌های سطحی، روابط یک روزه، رفاقت‌های دروغین و عشق‌های مُرده می‌ترسم. از این زمانه‌ی پر هیاهوی مبتذل می‌ترسم و از اینکه شبیه این آدم‌ها نشده‌ام هم می‌ترسم. همرنگ جماعت نشده‌ام، از رسوای جماعت شدن بیم ندارم امّا از تنها، مطرود و متروک شدن چرا.

    از خودم دور مانده‌ام . آخرین کتابی که با لذت خوانده‌ام را به سختی به یاد می‌آورم و آخرین نوشته‌هایم را هم. رویاهایم را در خلال زندگی روزمره و اتوبوس‌های شلوغ جا گذاشته‌ام. تفاوت‌هایم با بقچه‌ی دو سال پیش خیلی بیشتر از شباهت‌هایم است ولی وجه اشتراک بزرگی به وسعت رویاهایمان داریم. هنوز هم دوست‌داشتنی‌هایم همان است. حتی اگر از نوشتن دست کشیده باشم باز هم رویایم «نویسنده بودن» است.

     

    پی‌نوشت : پراکنده‌گویی کردم ولی به شکسته شدن یخ قلمم امیدوارم.

    ستاره‌ی روشن اینجا را مدیون هم‌دانشگاهی‌ام هستم که تشویقم کرد به نوشتن و پیگیری این شوق دیرینه.

  • ۱۵ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۳

    ز پسِ صبر تو را او به سر صدر نشاند

    نمی‌دانم آخرین باری که این حجم از استیصال را به جان کشیدم کِی بود. روزهایم سراسر رنج شده‌اند و در فرو بردن بغضم ناتوانم. تا فرصتی بیابم گریه سر می‌دهم. نه اینکه در خفا اشک بریزم با تمام جانم هق‌هق می‌کنم. در طول روز تقریباً هیچ کاری نمی‌توانم انجام بدهم. تمام انرژی‌ام صرف «زنده ماندن» می‌شود. عرق بهارنارنج می‌نوشم و مولانا می‌خوانم و هی به خودم می‌گویم «و اگر برتو ببندد همه ره‌ها و گذرها  / ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند.»

    تمام جانم تمناست که بتوانم با کسی حرف بزنم. ولی نمی‌شود. بعضی حرف‌ها را نمی‌توان زد. تحمل رنجِ قورت دادن‌شان راحت‌تر از رنجِ بازگو کردن‌شان است. انگار که بوته‌ی خاری باشد توی نای‌ات. پشت ریه‌ات جا خوش کرده باشد. بالا آوردنش جانت را زخم می‌کند و فرو بردنش عملاً ممکن نیست.

    شاغل شدنم تنها گزینه‌ی مثبت این روزهاست. اگر که مشغول به کار نمی‌شدم به قطع زمین‌گیر می‌شدم. هر صبح به استعفا دادن و خانه‌نشین شدن به جد فکر می‌کنم. اما تنها چیزی که مانعم می‌شود این است : نباید به سگ سیاه افسردگی ببازم.

    ضعیف بودنم را پذیرفته‌ام. زورم به روزگار و مصائبش نمی‌چربد و تنها تحمل کردن این توده‌ی سنگینِ درد دارد پدرم را در می‌آورد. از اینکه دیگران بفهمند گریسته‌ام ابایی ندارم. از تظاهر کردن به قوی بودن و بی‌نیازی خسته‌ شده‌ام و دیگر نمی‌ترسم که دیگران قضاوتم کنند. حتی نگاه‌های نگران و ترحم‌آمیز هم حالم را به‌هم نمی‌ریزد. شاید این مورد هم تحمل رنجش راحت‌تر از تظاهر به خوب و قوی بودن است.

    رابطه‌های دوستانه‌‌ام عملاً به انتها و قهقرا رسیده‌اند. دلیلش فقط این است که تصمیم گرفتم من جویای احوال کسی نشوم و من شروع کننده‌ی پیام نباشم. نتیجه‌اش این است که در حالی که من توی اتاقم زار می‌زنم دوستانم با هم زمان می‌گذرانند و جای کسی هم خالی نیست! به گمانم شخصیتم ایجاب می‌کند که همیشه توی هر جمعی اویی باشم که دیده نمی‌شود. که توی حاشیه است. که کم دردسر است و می‌شود رویش حساب کرد.

    این بین فقط امین است که تقریباً هر روز پیام می‌دهد. اگر از دستم دربرود و استوری‌ای بگذارم که نباید، زود پیام می‌دهد که «دو عدد گوش هستم، کارمم شنیدن چسناله‌ست.» رابطه‌مان خوب است. امین توی این مدت خیلی بهم ثابت شده ولی من انگار دنیا را از دریچه‌ی بدبینی نگاه می‌کنم. انگار که بخواهم خطای شناختی تعمیم به کل کنم که «همه مثل همن. همه فقط می‌خوان ازت سوءاستفاده کنن. همه قراره بهت آسیب بزنن.»

    به روان‌پزشکم پیام داده‌ام که برایم تراپیست معتمد و امن پیدا کند. دارم فکر می‌کنم که ماهیانه مبلغ نسبتاً هنگفتی از حقوقم را باید صرف تراپی کنم. راستش خیلی کفرم را درمی‌آورد اما به هر حال چی مهم‌تر از روان من وجود داره؟ هیچی. مطلقاً هیچی.

    گفته بودم که تک‌تک آن میخ‌هایی که به زندگی مصلوبم کرده بودند، کنده شده‌اند. دیگر به آدم‌ها و پس از من چه می‌شودها فکر نمی‌کنم. تنها چیزی منجر به ادامه دادنم می‌شود یک چیز است : «ایمان»

    یک واژه‌ی پنج حرفی که پیش‌ترها نه تنها به نظرم مضحک بود، بلکه مهلک هم می‌نمود؛ اما امروز تنها چیزی‌ست که من را سنجاق کرده به زندگی. دوست دارم اعتماد کنم که آن نیرویی که منشاء حیات است. بعید می‌دانم که به حال خودم رهایم کرده باشد. دوست دارم «صبر» کنم و ببینم فصل بعدی زندگی‌ام را چگونه رقم خواهد زد. چون عمیقاً باور دارم که «نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد / نهلد کُشته‌ی خود را کُشد آنگاه کشاند؟» حس می‌کنم اگرچه طبیعت و ذات زندگی عادلانه نیست و نخواهد شد اما قرار هم نیست اینچنین زخمی رهایم کند. می‌رسیم به «امید» یک واژه‌ی چهار حرفی که هنوز مضحک بودن یا نبودنش را نمی‌دانم فقط می‌دانم باید باید باید ادامه بدهم. باید در این نبرد که هیچ هم منصفانه نیست پیروز شوم. نباید اجازه بدهم ضعیف بودنم، مقلوبم کند. تمام.

  • ۱۶ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۲

    با عشق خیلی زیاد، برای اهالی اینجا :)

    نشسته بودم به خوندن کامنت‌های قدیمی. برام جالبه که با وجود اینکه چندین و چند کامنت پاسخ داده نشده دارم، همچنان کامنت دریافت می‌کنم :)

    برام مهم نیست شماهایی که اینجا رو می‌خونید به واسطه‌ی بقچه، یلدا رو شناختید یا از طریق یلدا پاتون به مأمنش باز شده. اهمیتی نداره که اهل دنیای مجازی‌اید یا حقیقی، مهم نیست که می‌تونید قسمت تاریک و ضعیف وجودم رو ببینید یا حتی ممکنه گوشه‌ی ذهن‌تون قضاوتم کنید. مهم نیست که چه تصویری از یلدایی که بقیه می‌بینند و بقچه‌ای که شما می‌خونید دارید؛ تنها چیزی که برام به شدت مهمه اینه که شمایی که اینجایید بهم خیلی نزدیکید. در حکم اون رگ نزدیکه‌ی گردنم هستید‌. شما با من همراه نبودید، شما دقیقاً وسط همهمه‌ی سرم زیستید و افکار چیتان پیتان نشده و بدون رتوشم رو خوندید.

    نمی‌دونم آشنایی و رفاقت‌مون توی چه مرحله‌ایه، نمی‌دونم چت می‌کنیم یا نه، نمی‌دونم از اینکه براتون کامنت نمی‌ذارم و کامنت‌هاتون رو پاسخ نمی‌دم چه حسی دارید ولی می‌خوام این‌و بدونید صرف بودن‌تون اینجا برام قوت قلبه‌.

    ممنون که هستید و می‌تونم روح عریانم رو بهتون نشون بدم. خواستم بدونید که این خونه و اهالی و همساده‌هاش از عزیزترین و بهترین داشته‌های زندگی‌م هستن.

    ماچ و آغوش بقچه‌ای؟ بله. البته که بله! :))

     

    کامنت‌های این پست، بر خلاف گسسته بودن سلول‌های تحتانی نویسنده، پاسخ داده می‌شود! بی‌شعوری‌هام رو هم می‌دونم که می‌بخشید. می‌دونم :))

  • ۱۲ | ۰
  • ۱۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱ تیر ۱۴۰۲

    گنجینه‌ی اسموتی‌ها؛ جهت اینکه بشوره ببره سختی‌های زندگی رو

    با چشم‌های سرخِ متورم و کانسیلر ماسیده وارد خانه می‌شوم. هنوز تنفسم منظم نیست، ضربان قلبم به حالت نرمال بر نگشته و زانوهام می‌لرزد.

    دوتا آرامبخش را با جرعه‌ای آب می‌بلعم و رخت‌خوابم را پهن می‌کنم‌. موبایلم زنگ می‌خورد. امین است. ریجکت می‌کنم. دوباره زنگ می‌زند. پیام می‌دهم که حالم خوب نیست، بعداً صحبت کنیم؟

    دوباره زنگ می‌زند. جواب می‌دهم، با صدای گرفته و نفس‌های منقطع. «چی شده بقچه؟»

    تیتروار جواب سوالش را می‌دهم «توی خیابون یکی مزاحمم شد، پنیک کردم، گوشه‌ی خیابون ضعف کردم، علی به دادم رسید، با علی دعوا کردم و الآن دارم به گا می‌رم‌.»

    زیرلب زمزمه می‌کند «بی‌ناموس!» دم عمیقی می‌گیرد «باز خوبه علی خودش رو بهت رسوند. دعوا چرا؟»

    بغضم سر باز می‌کند. با هق‌هق می‌نالم «چون گااااوه. بی‌شعوره. پفیوزه.»

    فحش‌هایی که به دوست جان‌جانی‌اش می‌دهم را می‌پذیرد و دو ساعت تمام پشت تلفن می‌ماند تا مطمئن شود آرامبخش‌ها کار کرده‌اند و حالم خوب است. دو ساعت تمام چرت و پرت به هم می‌بافد و وقتی خنده‌ی بی‌جانم را می‌شنود، به خودش غره می‌شود که «دیدی خندیدی؟»

    مثل دختربچه‌های سه ساله دماغم را بالا می‌کشم و نق می‌زنم «من هیچ‌جا رو بلد نیستم. گم می‌شم همه‌ش. خاک به سر علی که با همه‌ی بی‌شعوری‌ش بازم وقتی اومد حس کردم پیدا شدم.»

    حالا که می‌داند قدری آرام‌ترم برایم از خوبی‌های علی می‌گوید. از اینکه هردومان بد برداشت کردیم و خودم را ناراحت نکنم. خیالش را راحت می‌کنم هرچه باشد کینه توی دلم نگه نمی‌دارم و زود آشتی می‌کنیم.

    باز برایم خاطره‌های مزخرفش را می‌گوید. هر از چند دقیقه‌ای می‌گوید «می‌دونم خیلی دوس داری با یه خدافظی خوشحالت کنم ولی متأسفم فعلاً باید تحملم کنی.»

    وقتی میان یکی از خاطره‌های آبکی‌اش دارم دماغم را بالا می‌کشم، مأیوسانه می‌نالد «چی شدی دوباره؟»

    با صادقانه‌ترین احساسات کودک دورنم می‌گویم «قول بده هیچ‌وقت عوض نشی، همین‌جوری بچه جوجه‌ی خودمون بمونی.»

    برای بار هزارم است که تأکید می‌کند مبادا لفظ «جوجه» جلوی آرسام از دهنم در برود که ابهتش خدشه‌دار نشود. بعد قول می‌دهد.

    بعد کمی از کراش‌هامان صحبت می‌کنیم و برای هم آرزوی موفقیت می‌کنیم. قدری هم از اینکه چقدر نشستن روی پل هوایی را هردومان دوست می‌داریم.

    آخرش می‌گوید «خب دیگه. می‌خوام با یه خدافظی خوشحالت کنم. البته بگما نصف چرت و پرتایی که گفتم پیاز داغ بود که داده بودم دستِ خاطره روحیه‌ت عوض شه.»

    از ته دل می‌گویم «کاکامی بچه! بهترم. نگران نباش.»

    رفاقت با امین از آن دست رفاقت‌هایی است که مثل اسموتی شاتوت وسط گرمای تابستان، کِیفت را کوک می‌کند و جگرت را خنک.

    روز بعدش روبه‌روی علی می‌ایستم. شیک شکلاتی توی دستم را سمتش می‌گیرم و می‌گویم «دوست نداشتم دیروز اون‌جوری از هم جدا شیم. خیلی ممنونم ازت که اومدی، خیلی زیاد برام ارزشمند بود. حالا آشتی؟»

    می‌خندد «آره‌.»

    دست می‌دهیم. عجله دارد به محل کارش برگردد «الان می‌تونم برم؟»

    پلک می‌فشارم که یعنی برو. می‌خواهد دوباره دست بدهد که انگشت کوچیکه‌ام را جلویش می‌گیرم «الان دوستیم؟ دیگه به فامیل صدام نمی‌زنی؟ قول؟»

    انگشت کوچیکه‌اش را دور انگشتم حلقه می‌کند و بلندتر می‌خندد «دوستیم. دیگه بقچه‌ای. قول.»

    جدا که می‌شویم با امین تماس می‌گیرم و با خنده می‌گویم «عملیات با موفقیت انجام شد!»

    زمزمه می‌کند «تا شما دوتا سر و سامون بگیرین دهن من ساییده‌ست.» 

    هول می‌کنم «الو امین؟ چی؟»

    صدایش را صاف می‌کند «هیچی. با فروغ بودم.»

    در حالی که امیدوارم اشتباه شنیده باشم؛ به جمع هشت نفره‌مان فکر می‌کنم. به اینکه هر یک از این هفت نفر به نوعی توی قلبم جا گرفته‌اند. که شاید رفت و آمدهای مداوم و نزدیک نداشته باشیم اما می‌توانیم بگوییم روح‌مان به هم نزدیک است. بالأخره پس از هفت ماه، می‌توانم حس کنم به جمعی «تعلق» دارم. با همه‌ی تفاوت‌ها و درگیری‌ها و نبودن‌ها.

  • ۹ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۲

    زمان می‌گیره یکی یکی قهرمانات‌و

    احساس گم‌شدگی می‌کنم و نیاز دارم یکی پیدام کنه، دست‌مو بگیره و برام بخونه  «بده دستات‌و خودم می‌شم ریشه‌ی تو... تو تاریکی نمی‌بینی من نشونت می‌دم / بیا دنبالم باز اِسما رو یادت می‌دم.»

    و بله دوستان، «زمان داره بهم/بهت می‌گه شبیه خودت شو.» :))

     

    عنوان و اساس پست وام گرفته از آهنگ تو تاریکی، گروه او و دوستانش

  • ۹ | ۱
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۲

    و باز هم پست موقتی دیگر!

    PMS اینجوریه که با مود به شدت پایینی نوتلا رو توی حلق‌تون می‌ریزید و بازم کام‌تون تلخه. بعد با فاز «هیچکی من‌و دوست نداره»، تکیه می‌دید به دیوار و بی‌توجه به اینکه نیم ساعت دیگه وارد سه‌شنبه می‌شید توی حس مزخرف غروب جمعه غرق می‌شید. سپس همون‌جوری که به صدای فرهاد مهراد گوش می‌دید بیشتر به این نتیجه می‌رسید که «هیچکی من‌و دوست نداره». ناگهان به این نتیجه می‌رسید که «من دوست‌پسر می‌خوام!» ولی خودتونم اون ته‌مه‌های ذهن‌تون می‌دونید که اگه پسری بهتون نزدیک بشه، شکمش رو سفره می‌کنید. بعد تصمیم می‌گیرید دانشگاه رو بیخیال شده و شوهر کنید، همون‌جور که به تعداد بچه‌ها فکر می‌کنید یادتون میاد که از مردا بدتون میاد. با یکم فکر کردن به این نتیجه می‌رسید که از همه‌ی آدما بدتون میاد و کماکان هیچی هم دوست‌تون نداره.

    بعد به این فکر می‌کنید که چیکار کنید که یکم حال‌تون بهتر بشه؟ متوجه می‌شید که هیچ‌کاری که قبلاً بهتون حس خوبی می‌داده الآن طاقچه بالا می‌ذاره و جواب نمی‌ده. می‌خواید گریه کنید ولی می‌فهمید که بیشتر از اونچه که اشک‌تون دربیاد غصه‌دارید. همین‌جوری این‌ور و اون‌ور میفتید و به چراهای ذهن‌تون دامن می‌زنید. بعد که قشنگ به پوچی فلسفی رسیدید؛ گیر می‌دید به خدا که خالق عزیز، خدای مهربان، درد و خون‌ریزی و مصیبت کم بود که تغییرات هورمونی و خلقی هم بهش اضافه کردی؟ انصافاً راه ملایم‌تری نبود؟

    خلاصه که زن بودن خیلی سخته دوستان. اساس زن بودن سخته. بعد فکر کن بخوای با این وضع دغدغه‌ی فلسفه و اقتصاد و محیط‌زیست و سیاست و ادبیات هم داشته باشی و برای حق و حقوقت با یه مشت اسکل هم سروکله بزنی! :/

  • ۱۵ | ۰
  • ۸ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۴ فروردين ۱۴۰۲

    دری وری‌های پس از غروب

    سال‌ها تلاش کردم حتی توی جمع هم ازش دوری کنم امّا امروز تتمه‌ی شهامتم رو جمع کردم و یک صبح تا ظهر رو کنارش تنها بودم. مضطرب بودم؟ فقط یک ربع اول. بهم سخت گذشت؟ اصلاً. خوشحالم که این فرصت رو به خودم دادم؟ البته! چه حسی رو تجربه کردم؟ حس خوبی بود. بعد از مدت‌ها تو سر و کله‌ی هم زدیم، خندیدم، غیبت کردیم و خوش گذشت. گاهی بین کلامش توی ذهنم می‌اومد «چقدر عوض نشدی پسر! چقدر همون بچه‌ای هستی که می‌شناختم!»

    امّا می‌دونین چیه؟ پیوند با آدم‌های گذشته، ناخودآگاه آدم رو پرت می‌کنه به گذشته. هر اتفاقی تکانه‌ش رو توی ناخودآگاه آدم نشون می‌ده. وقتی اومدم خونه و خوابیدم، کابوس تکراری‌م یقه‌م رو گرفت. برام عجیبه که سال‌هاست که این کابوس رو می‌بینم اما هنوزم متوجه نمی‌شم که فقط یه خوابه! برام عجیبه که بعد از این همه سال دست و پنجه نرم کردن با این مصائب هنوزم مثل ثانیه‌های اول عذابم می‌ده. انگاری هیچ‌وقت نمی‌خواد برام عادی بشه. کی بود که گفته آدمی هیچگاه با درد خو نمی‌گیرد؟! درست گفته.

    هیچ رمقی برای ادامه‌ی روزی که نصفش رو درگیر بودم و نصفش رو کابوس دیدم، ندارم. خستگی چنان به ماهیچه‌هام نشسته که انگار قصدی برای رفتن نداره. تنها کاری که می‌کنم اینه که به افکار و احساساتم آگاه باشم و نفس‌های عمیق شکمی بکشم تا از امشب هم عبور کنم.

  • ۵ | ۲
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۱

    و من می‌مانم و بی‌داد بی‌خوابی

    به وقت بی‌خواب شدن‌های گاه و بی‌گاه شبانه‌ام، اول از همه آهنگ بی‌خوابی شجریان و قربانی را می‌گذارم روی تکرار، زل می‌زنم به سقف و درود می‌فرستم به روح اخوان‌ثالث! مصراع به مصراعش غرقم می‌کند و صدای خواننده‌ها گوش و روحم را می‌نوازد. بعدتر می‌روم سراغ فایل‌های کلاس داستان. صدا و کلام استاد می‌تابد میان تاریکی شب. به پهلو می‌چرخم و به جانش درود می‌فرستم. نقطه‌ی عطف پررنگی توی پِی‌رنگ داستانی زندگی‌ام است این مرد و کلامش.

    این‌گونه است که شب‌بیداری جای تلخ کردن کامم، کیلو کیلو شکر به کامم می‌ریزد.

  • ۹ | ۱
  • ۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۱

    همینجوری

    نگاهش گوشت تنم را می‌ریزد. زیر لب می‌غرد «مرده شور ریختت رو ببرن.» جلوی خودم را نمی‌گیرم و می‌زنم زیر خنده! دورتر که می‌شویم ملیکا زیر گوشم می‌گوید «چی گفت؟ با تو بود نه؟ وای دیدی چطوری نگات می‌کرد؟»

    بیخیال شانه بالا می‌اندازم. یعنی من اصلاً این موجود را آدم حساب نمی‌کنم. ولی انگشت‌هام یخ کرده‌اند.

    می‌بینم که کنار دوست دیلاقش ایستاده و با انگشت من را نشان می‌دهد. دریده و بی‌پروا نگاهم می‌کند و تند تند صحبت می‌کند.

    ملیکا لیچار بارش می‌کند. دستش را جلوی دهانش مشت می‌کند که «ئه! ئه! ئه! خجالتم نمی‌کشه مردک الدنگ!»

    نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم پوست لبم را نکنم. سر کلاس که می‌نشینم هنوز سنگینی نگاه لعنتی‌اش آزارم می‌دهد. محمود پیامک می‌دهد «این یارو خیلی بد داره نگاهت می‌کنه. مشکلی که نیست؟»

    جای جواب دادن برمی‌گردم سمتش. از پشت ماسک بهش لبخند می‌زنم. پلک روی هم می‌فشارم که یعنی همه‌چیز روبه‌راه است. تمام مدت کلاس محمود گوشش توی حلق من و ملیکاست. ملیکا می‌پرسد «زنا یعنی چی؟» واژه‌ی معادلش توی ذهنم نمی‌آید. محمود است که برایش اس‌ام‌اس‌ می‌کند «زنا یعنی نامشروع.»

    کلاس که تمام می‌شود، با محمود می‌رویم سمت اتوبوس. کمی از زر زرهای آن رفیق دیلاق مردک مذکور می‌گوید. توی پایانه تا زمانی که اسنپم برسد کنارم می‌ماند و چند ثانیه پیش از آنکه در را ببندد می‌گوید «اگه درمورد این یارو، نیاز به کمکی چیزی بود، فقط کافیه بهم بگی خب؟»

    قدردان به رویش لبخند می‌زنم. و تشکر می‌کنم. تکیه که می‌دهم و چشم می‌بندم یک جفت چشم وقیح و خشمگین را می‌بینم و صدای تهدیدهاش گوشم را پر می‌کند. تا می‌خواهم از ترس کارهایی که می‌تواند بکند بلرزم، یادم می‌آید حاجی گفته هرچیز مربوط به این مردک را به او بسپارم. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم به جز صدای چاوشی به هیچ‌چیز فکر نکنم.

  • ۷ | ۱
  • ۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۱
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...